فریبا داودی مهاجر
حسین اعدام شد . در زندان مرکزی لاکان رشت در میان انبوهی از ناعدالتی و حسرت.
صبح روز شنبه وقتی هیچکس خبر نداشت که بر “حسین اسماعیل پور” چه رفته است درحالی که خودش به خوبی می دانست که عدالتی وجود ندارد.
حسین زمانی فکر می کرد که برای تحصیل علوم دینی به حوزه رودسر برود و همین کار را کرد و همان جا بود که حجت الاسلامی به نام نصرت فخری لنگرودی به او تجاوز کرد.
حسین ماند و شرم. حسین ماند و احساس گناه و دنیایی که در جوانی روی سرش آوار شد. چه کسی حرف این نوجوان را باور می کرد؟ چه کسی می دانست او همچنان تحت فشار است تا به خواسته های آقای حجت الاسلام تن دهد. اصلا چه کسی طرف آقای حجت الاسلام را رها می کرد و به دادخواهی از یک نوجوان بی پشت و پناه می پرداخت.
حسین همه این ها را خوب می دانست…. می دانست که داستان ” هیس ” بی دلیل نیست. می دانست که قربانی چرا سکوت می کند و در میان سکوت خودش و تداوم خشونت له می شود.
حسین صدای شکستن استخوان هایش و قهقهه های متجاوز را بارها شنیده بود تا روزی که در بیست سالگی ، همان سال هایی که جوان ها آرزوهای بزرگ دارند مستاصل از رهایی نقشه قتل متجاوز را کشید و جناب حجت الاسلام را به قتل رساند.
او به خوبی می دانست تاوان قتل اعدام است. به خوبی می دانست ولی داستان برای او از هر دو سو مرگ بود. چه به خواسته های او تن می داد و چه در مقابلش مقاومت می کرد. حسین راهی را انتخاب کرد که بد نامی اش کمتر باشد و یا شاید از این راه متجاوز رسوا شود.
بدبختی حسین آن بود که برادر حجت الاسلام متجاوز نماینده رهبر نظام جمهوری اسلامی در «سپاه سیدالشهدای استان تهران» بود . فردی به نام نعمت فخری که پس از قتل برادرش می خواست زود قاتل را اعدام کند و با بر عکس جلوه دادن آن چه اتفاق افتاده ننگ برادرش را به شهادت برادر تبدیل کند.
به کمک نماینده رهبری نظام مستندات تجاوز نادیده گرفته شد و روند دادگاه به سرعت طی شد. حکم اعدام صادر شد و مثل همیشه وعده و تهدید خانواده حسین که از این ماجرا سخنی نگویند شاید بتوانند به حسین کمکی کنند. وعده های تو خالی به خانواده همه زندانیان تا جایی که دیگر دیر شده و دست خانواده زندانی به جایی بند نیست.
حالا جنازه حسین است و زجه های مادرش….
حالا پیکر پسری جوان مانده و داغ مادرش …. در سرزمینی که داستان ریحانه ها و حسین ها تکرار می شود ولی فراموش نمی شود.