«جشن سبزه میدان»

                                        «جشن سبزه میدان»

اینجا سبزه میدان است، آتشی در میانه بر افروخته، آتشی که از درد به خود می‌پیچد. گه بالا و گاه پایین . گویی می‌خواهد بگریزد، می‌خواهد سرد شود ولی چه چاره که او را آتش آفریدند ـ سوزنده، خاکستر ساز، سرخ-. چه چاره که پاهایش را به خرده چوبهای خشک بسته‌اند. که تنش را سوزان و پرعطش  و اندامش را پیچان و رقصان ساخته اند. آسمان شهر سیاه است. دود از آتش، دود از دودکش دل مردم، از دودکش خانه‌ها، از دهان و قلبهای سیاه بیرون می‌جهد.

 خاکستر بر برگهای پرتقال و نارنج شهر، بر شیروانیها، بر گونه‌های معصوم کودکان، بر قلب زنان، بر مغز بی‌گناه و مقلد جوانان می‌نشیند، کلبه می‌سازد. همه چیز خاکستریست. بوی دود و آتش، بوی کین و نفرت تمام فضا را آکنده است. پس این چه عطریست که همه را یاد یاسهای سپید آغاز اردیبهشت می‌اندازد ؟پیشتر می‌آید. جوا نیست. دستهایش از پشت با طنابهای بی رحم بسته . نگاهش به بالاست. بالاتر از آنجا که آسمان سیاه است، آنجا که هنوز می‌توان سپیدی پرواز یک کبوتر و بال به بال گذشتن مرغان مهاجر را در آبی بی کدورت نگاه کرد. آنجا که صدا یکیست، رنگ یکی، نگاه یکیست. کسی که به لطافت می‌نگرد، به یکرنگی ، نمی‌تواند از نگاه تیره نامردمان غبار گیرد. خاکستر بر شانه همه نشست ولی برخود شرم فرستاد که شانه‌های او را به وجود خویش بیالاید. زیر لب زمزمه می‌کند. دشنام؟ لعنت؟ آه و فغان؟ نفرین گوشهایت را کمی پیشتر آر تا نوای آسمانی او را بشنوی. تو را یاد آن بسته به صلیب می‌اندازد. دعای خیر بر کسانی که تبر و کارد بر دست گرفته‌اند تا به اشاره حاکم بند از بندش جدا کنند. مسیح نیز چنین کرد:

"خدایا این ستمکاران را بیامرز خدایا با این مردم به رحمت خود رفتار نما، زیرا اینها از حقیقت مبارکی که ما به آن مومن شده‌ایم بی خبرند. خدایا اینها را به راه حق دلالت نما. نادانند دانا فرما. از حقیقت امر بی خبرند به خلعت ایمان و تصدیق به امر مبارک مشرف نما"

گل جای گلوله. لبخند در عوض لعنت و دعای خیر بر جای زخم چاقو و زبان.

از چهار سو پیش می‌آیند، کاروانسرا، خیاطی بار فروش، بازار، گرمابه، در  خانه‌ها یکی یکی باز می‌شود. هر یک چیزی به دست دارند و کینی به چشم. دندانها گویی که آسیاب شده‌اند. دندان,  دندان را آسیا می‌کند از خشم. کاسبی چاقو تیزکن ها رونقی دارد امروز. هیهات آهنها هم طلب وصال دارند بر تن خسته قدوس . کودکان اگر قوت برگرفتن تبر ندارند آموخته‌اند چگونه آب دهان بیندازند.

همه میهمانان می‌آیند. جشن عروسیست. داماد به بند کشیده شده. لباس دامادی فرسوده عباییست بر هیکلی خسته. میهمانان هلهله می‌کنند. جشنیست عجیب. جای خیر باد لعنت می‌فرستند، دشنام می‌گویند. زنان عربده، مردان نهیب می‌زنند. زنها جای قند سائیدن و کف زدن، چاقو به کف دارند، کودکان سنگ، مردان تیشه و تبر، پیرزنها و پیرمردها آب دهان و دشنام آورده‌اند. هدیه روز عروسی قدوس, خشم مردمان فریب خورده است.

 کجایی مادر که در شب عروسیم هلهله بزنی، پای کوبی ، دست بردست آری، اشک از چشم روان کنی. کجایی که ببینی عروسی پسرت در میان خنجر و دود، در دل شعله‌هاست. های مادر.

 شب وصال نزدیک است. عقربه‌ها پیشی می‌گیرند. خورشید عجول است. وجود سنگینش را کنار می‌کشد. مردمان یک قدم دیگر جلوتر می‌آیند. یک سنگ ، یک زخم تبر، رد چاقو، آب دهان آن کودک که مادرش به پشتش می‌زند: های بینداز تا دیر نشده ثواب دارد. پیراهن می‌افتد. اندام تکه تکه می‌شود ، یک چیز می‌ماند ـ قدوس ـ روح قدوس می‌ماند. تکه‌های بدن، خوراک  شراره‌های آتشند. شام میهمانی را, آتش میانه میدان, می‌پزد. باد شعله را می‌افروزد. خاکستر اگر امروز نه,روزی چشمها را می‌سوزاند، آب می‌اندازد. روح قدوس بر نارنجها می‌نشیند، بر درختان لیمو، بر شالیزارهای مازندران، بر جنگلها، بر خاک. همه چیز رنگ می‌گیرد. عطر خاک دیگرگون می‌شود. عطر باغ، نغمه رود، ذرات خاک جوانه می‌دهند.

 صدای ناله درها می‌آید، بسته می‌شود، درون خانه ها پر می‌شود، امشب, شب پر حکایتیست. بیچاره کودکان که به چه لالای خواهند خوابید. بیچاره کودکان که به قصه کینه و تعصب بزرگ خواهند شد. جان خواهند گرفت. خون رگهایشان جان سرخ, سیاه است. برقلبشان جای برف, خاکستر.

آتش افسرده است، های های می‌گرید، از وجود خویش بیزار، از هستی خویش در فرار. فقط آتشست که می‌داند بند بند وجود قدوس می‌سوختند و از عشق چه می‌گفتند که عشق اگر از زبان بر آید، زبان ببرد، اگر از دست، دست قطع شود اگر از چشم ، چشم کور ولی عشق اگر از قلب سر بر آرد، اگر بر تمام وجود بپیچد، شاخه بدواند، همه هستی می‌رود و تنها روح می‌ماند که پرواز می‌کند تا بلندایی بی انتها.

بهار روشن

Comments are closed.