شهادت حضرت باب

 

شهادت حضرت باب

 

         از کوچه های خاکی می گذرد، عرقریزان و اشک دوان . گیسوان پیچان و جان رقصان.

بر لب  ترانه و لبخند.  در جان ،شوق ناشکیب پیوند.

       

             تبریز پر شور و غوغاست . پر حرف و آواست. مردمان در گوش هم نجوا می کنند. برخی به هیجان و بعضی  برای دیدن  تیر باران به میدان آمده اند. جای چنار و سپیدار ، مردان و زنان و کودکان ایستاده اند و در آن میان جوانی بی پاپوش و دستار.

 

           آنسوی شهر در سربازخانه ، تکرار پر طنین چکش بر میخ آهنین  به حنین است . بر مردمان مرثیه می خواند . بر گوشها ناله می سراید و بر خود می بالد که فردا ریسمانی را به آغوش

خواهد کشید که دست در گردن محبوب عالمیان دارد.

 

           حضرت باب از میان خمشهای کوچه ها می خرامد. بی شال و عمامه سیادت. نگاهها سوی او می گردد.

 

         سید باب از کوچه ها می گذرد. فردا او را در سربازخانه شهر تیر باران خواهند نمود.این را همگان می دانند حتی درختان وگیاهان که از شرم ، سر فرو برده اند و از آزرم ، رخ زرد. حتی آسمان ،که ابروان در هم کشیده و سر در میان ابرهایش ، آرام و بی صدا می گرید . حتی چشمه ها و رود ها می دانند. گلویشان خشک است و لبها پر ترک. ولی آدمیان سر افراز و دلها پر آز. انگار در دل اینان ، قلبها خفته اند و جگر ها مرده.

 

      جوان ، جمعیت را به کناری می زند و خود را به محبوب عالمیان میرساند. زانوانش بر خاک می خمند و دستها به ردای یار می پیوندند. التماس و زاری همراهی ، از دیده و دل می تراود.نگاه عاشق زنوزی بر چشمان حضرت باب می نشیند.دستها به هم گره می خورد و محمد علی در پی معشوق دوان می شود. نسیمی از دورها به جانش می وزد.نواهای بهشتی در گوشش زمزمه می خواند. گمگشتگی و طلب دست از دامانش می کشند ، چه که دستش در دست یار است.

 

       نگهبانان در حج�ه را می گشایند. حضرت باب ، محمد علی زنوزی ، سید حسین و دو نفر دیگر به درون می روند.  فغان درد و نفرین بر زندانبانان بی دین از دل میله ها بر می خیزد. ولی در این حجره کوچک ، سرور موج می زند. دل می تپد و یار در میانه در هیاهو و غوغاست.

دیگران آرامند. یاد فردا -بیست و هشتم شعبان- ظهر تابستان ، در هر کدام از ایشان ، خیالی آفریده ؛ ناگاه نوایی سکوت را می شکند. رویها به سوی معشوق می گردد:

 

"فردا مرا در همین سربازخانه مقتول خواهند نمود . بهتر است امشب به دست یکی از شما مقتول شوم."

 

         های های گریه است و ناله . در دیدگان ، غم است و خونابه ولی در میان این فغان و لابه ، صدای آرام و محکم محمد علی زنوزی ، بلندا می گیرد. در چشم مبارک می نگرد؛ عاشقانه و پر طاعت. مجنونانه و بی طاقت:

 

      " به هر نحو که بفر مائید عمل خواهم نمود."

       سه تن دیگر بر می خیزند. مچهایش را در دست خویش می فشارند. غضب و خشم بر جانشان آتش می زند. این جوان کیست چنین جسور و بی درد؟     و او را که برای اجرای فرمان الهی ایستاده ، به زمین می نشانند ولی ترنم حضرت اعلی با تبسمی به محمد علی در هم می آمیزد و او را که در اجرای امر حق ، تردید ننموده ، انیس خویش در شهادت قرار می دهند.

 

      آیا شبی خوشتر از آن شب بر انیس گذشته بود؟آیا پلکهای بی خواب که در این ماههای فراق ، دمی بر هم نیاسودند، این شب را نیز بیدار می مانند؟

 

      در دل انیس بزم وپایکوبیست. رقص و دست افشانیست. یار او را همراه سر دار نموده. یار ارمغان جانش را پذیرفته.یار بر سر بازار نعره عشقش را شنیده و حال ، او انیس فردای حضرت باب است.

 

      آیا شبی به بلندای این شب بر انیس گذشته؟ آیا دقایقی کندتر و بی تابتر از این لحظات، بر او آمده؟

 

      نوای اذان صبح مناره ها ، کوچه ها را بیدار می کند.مردان و زنان ، دست و پاهایشان را در حوضها می شویند و وضو می گیرند. بر زبان ، دعا و نماز و ورد می خوانند. رکعتها بر جای می آورند و سجده بر خاک. زانوان بر زمین می برند و دستها به افلاک؛ اما دلهایشان در خواب است ؛ خوابی گران و بی بیدار . خوابی که نه با آوا و نوا و نه با تکان وفغان و نه با صدای تیر و هفتصد و پنجاه گلوله ، گسسته شود.

 

    خورشید از دورهای خراسان ، از پشت کوههای سهند و سبلان با دلی پر خون و دیدگانی چو جیحون ، آرام و لنگان ، گریان و نالان ، به پیش می آید. انگار می خواهد رخ در پشت تمام کوهها در کشد . انگار می خواهد دیگر هیچگاه طلوع نکند. گویی می خواهد بیست و هشتم شعبان ۱۲۶۶ را نیافریند.

 

    صبحدم ، فراشباشی در حجره را می گشاید. دستان در بند حضرت باب را می گیرد تا به خانه علمای تبریز برد؛ مجتهدان بی وجدان . بنامان در پی نان.  حضرت، با کاتب خویش به نجواست نغمه بهشتی می سراید . ناله های نی قدسی می نوازد. نوای هستی در این جهان پستی می خواند.چشمه زندگانی بر تشنگان زمینی جاری می کند ولی فراشباشی صدای ناخراشیده خویش بلند می کند و می گوید :" امروز روز نجوا نیست."

 

    

     آری نجوا طنین عاشقان است نه غافلان. دعای عارفان است نه بی دینان. صلای صالحان است نه بد کاران.

ولی حضرت باب می فرمایند:

" تا من صحبتم با این کاتب تمام نشود ، اگر همه قوای عالم نیز جمع شوند قادر نخواهند بود که آسیبی به من رسانند."

 

       در پی ان حضرت ، انیس را نیز دست بسته نزد علمای دیده ی دل بسته ، می برند.  نا پدریش –سید علی زنوزی- تقاضای توبه می نماید.  برادر ، تنهایی و بی خانمانی زن وفرزند را به یاد او می آورد؛ گریه همسر و بهانه کودک.

 

      انیس، آواره در کوچه های خاکی ، دستان به دست فراشباشی ، به در خانه مجتهدان می رود. ناگاه صدای کودکانه دختری به گوش می رسد:

   "اویمزه کیداق     اویمزه کیداق  " بابا ، بابا ،  بیا برویم خانه "  ودر آن همهمه ، زاری همسر که خاک بر سر می ریزد و چادر به تن می درد:

 

"های عزیزم دستم به دامان تو . توبه کن تا زندگی ما به هم نخورد. بر بی شوهری من و یتیمی دخترت رحم کن. بر من اگر نمی کنی بر او ببخشا."

  انیس لبخندی می زند و می گوید:

  "دختر عزیزم برو به خانه و من اکنون خواهم آمد."

 

      مردم می گریند. زنها به هق هق و فغان می آیند و مردان هیهات و واویلا زیر لب می گویند شاید به پندار غلط خویش بر غفلت انیس غم می خورند.     ولی نه صدای آرام و پر التماس کودک معصوم و نه شیون همسر جگر خون  و نه مهر اعدام مجتهدان ، لبان او را از غزلسرایی محبوب بی چون فرم می بندد.

 

           

    فوج ارامنه سام خان ، لوله تفنگها را از فشنگ پر می کنند. میخ بزرگ در ستون میان دو حجره ایستاده است؛ بدنش فرو رفته در سنگهای سر باز خانه. کمندها ، تابیده و ناچار در گوشه ای نشسته. اصحاب قلعه علیمردان " یا صاحب الزمان " گویان به جهادند و فدا. بابیان دور از یار به دعایند و ندا . ماهتاب بیست و هشت شعبان ، لاغر و کم خون به نگاهست و عزا؛ رنگ پریده و بی جان.

 

   

 

     نرم نرمک ، سکوت سر باز خانه به هیاهوی مردمان می آمیزد. هر که به هر کار و بار بوده ، کارگذارده و به اینجا آمده. زندانبان  درهای پر ناله حجره را می گشاید. دست حضرت اعلی و انیس را می گیرد و به میانه می آورد. به آنجا که میخ و طنابها آماده اند. به آنجا که تیر اندازان و مردمان ایستاده اند.    قدمها نه لرزان و پر بیم و نه ترسان و سراسیم ، بل به قدرت و شجاعت  اما با غم و حسرت بر آدمیان بی فکرت به پیش می روند.

 

     انیس ، التماسی دارد. رهایی؟ ندامت؟ توبه ؟ شرم و ترس ؟ 

     دیگر آخرین حرف این جوان ، پیش از تیر باران چیست؟

 

   " مرا طوری قرار دهید که سرم بر سینه مبارک قرار گیرد."

    سرش را به همان نحو بر سینه محبوبش می گذارند. سر بر سینه ای  که قلبی پر آتش در آن می تپد. قلبی که نه با هفتصد و پنجاه گلوله ، نه با دار و سر زدن بر سر بازاربایستد. قلبی که طنینش هنوزدرگوشهای ما به زمزمه است و در رگهای ما جاری.

 

    سام خان ، سرا فکنده و پر تشویش نزد حضرت باب می آید:

        -" من  مسیحی هستم و هیچگونه دشمنی با شما ندارم ، اگر حقی نزد شما هست ، ترتیبی اتخاذ فرمایید که من در خون شما دخالت ننمایم."

 

       -"ماموریت خود را اجرا نما  اگر در نیت خود خالصی ، خداوند ترا از این ورطه رها خواهد نمود."

       شیپورها سه بار نواخته می شوند ، نفس ده هزار نفر که بر بامها به تماشاایستاده اند، در سینه ها حبس است و    آتش . صف اول۲۵۰ گلوله آتش می کند و مینشیند، صف دوم ۲۵۰ گلوله آتش می کند و می نشیند و صف سوم نیز.

 

     تبریز سیاه است . پر دود و آتش . پر شور و وحشت. دیده ، دیده را نمی بیند. دقایقی می گذرد تا سیاهی کمی به کناری رود و چشمها خیره می شود تا بدنهای شرحه شرحه شده را ببیند             و نمی بیند.

    انیس ، ردای سپید وصالش را می تکاند ، کمی غبار آلود شده و حضرت باب در میان نیست.

 

  باب غایب شد.  باب غایب شد.

 

 

    ولی فراشباشی او را در حجره ، به صحبت با کاتب می یابد . یاد سخن دیروز آن حضرت به خاطرش می آید : « تا من صحبتم با این کاتب تمام نشود . ..»

    اشک و شرم در دیدگان فراش می لرزد. چشم ها فرو می افتند . زانوان پر خاک . همان دم از شغل خویش کناره می گیرد.

     سربازان سام خان نیز ، ناباور و بهت زده هر یک به گوشه ای میروند . در آن میان ، آقاجان بیک خمسه ، سینه را راست می کند و تیر باران حضرت اعلی را درخواست. خونریزی و بیرحمی ازچشمانش می چکد. حضرت اعلی و انیس را به همان نحو می بندند . انگشت آقا جان بیک به اشارت حرکتی می کند و فریاد از حلقوم بی عدل و داد بر می خیزد .

               «آتش …..آتش ….آتش …. »

 

 

     تبریز سیاه است . پر دود و بی نور . پرندگان از شاخساران پریده اند و آشیانه ها خالی ست . مرد و زن انگشت ها در گوشها کرده و چشم به میدان دوخته اند .

     کوی و برزنها پر خون است . ناله ها افزون . دو پیکر به هم آمیخته ،عاشق و معشوق به هم پیوسته اند . ولی باز رخساره ها بر جاست . با لبخندی بر لبان. با تماشای ملکوت در دیدگان .

 

    آسمان بغض روز ها مانده اش می ترکد .ابرهای ماه ها غم خورده اش می گریند . نم نم باران ، سیلاب و هوهوی باد ، طوفان می شود .

 

   همگان در پی سرپناه اند . کودکان در آغوش . ننگ تیر باران فراموش . چشمها بسته . قلب ها به تیر غفلت خسته .

   جوی ها پر خون . کوی ها جیحون .

 

     آسمان می گرید های های . آسمان می نالد  وای وای .  

                

                                                                                 بهار روشن

 

  

 

 

 

 

Comments are closed.