فریبا داوودی مهاجر
پیغام دوستم یک عبارت کوتاه بود، “فوری تماس بگیر“.
تلفن زدم، گریه می کرد. از تلفن متوجه کلمات منقطع و درهم و نفس های بریده اش نمی شدم.
هوا داغ بود و نمناک و تمام مسیر نفس های بریده دوستم در سرم تکرار می شد. شک کردم نکند برای مادرش اتفاقی افتاده است. آن موقع ها که هر روز در فراغ مادرم بی تاب می شدم و او دلداری ام می داد فهمیدم که چقدر دیدار مادرش را آرزو می کشد.
مادری که وقتی تنها دخترش به جرم بهایی بودن به زندان افتاد پس از آزادی وی به او گفت: ” مادر هر چه دارم می فروشم و تو زود خارج شو و من هم پشتت راهی می شوم”.
دوستم راهی شد و چشم به راه مادر ماند. مادر چند ماه بعد سکته مغزی کرد و نیمه فلج و به کمک دوستان به اسایشگاه سالمندان بهایی منتقل شد. آسایشگاهی با تخت های چسبیده که خانه این سالمندان بیمار بود.
دوستم را که دیدم…. همان گوشه خیابان نشست. چشم های ورم کرده و همان نفس های بریده بی انقطاع .
گفت: “برمی گردم ولو حکم تعزیری ام را اجرا کنم. مادرم جایی ندارد برود. نکند دیر برسم….. آنوقت چه بلایی بر سر مادرم می آید.
نگاهم کرد و دوباره نفس هایش بریده بریده شد.
حالت تهوع داشتم شقیقه هایم تیر می کشید. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده و نمی گذاشت حرفش را قطع کنم. بغضش که ترکید دست هایش را گرفتم و تکانش دادم.
– بگو چه اتفاقی افتاده و او که رمقی نداشت سرش را گذاشت روی شانه هایم و گفت:” آسایشگاهی که مادرم بستری بود را دارند پلمپ می کنند. آسایشگاهی که مادرم روزهای تنهای اش را شب می کرد دارند پلمب می کنند.
– مگر می شود. مطمئنی، امکان ندارد.
– مامور رفته. با حکم ، حکم دادستانی داشته اند، چند تا مامور می خواستند همه مریض ها را بیرون کنند…. مادر من که نمی تونه راه بره….( و دوباره نفس های بریده)
سالمندانی که جاسوس نیستند
تو خبرها جستجو کردم و دیدم خبرگزاری هرانا نوشتهاست که پس از ارائه حکم می خواستند سالمندان ناتوان و معلول را از آن جا بیرون کنند. نوشته بیست سال آن جا با مجوزرسمی اداره بهزیستی باز بوده و حالا حکم پلمب صادر کردند.
عکس ها و خبرها را بالا و پایین کردم. خبر درست بود. در عکس ها سالمندانی دیدم که به اکسیژن وصل بودند و هر چه بیشتر دیدم نفهمیدم این چه اسلام و دینی ست که می خواهد سالمندانی ناتوان را به جرم بهایی بودن ازآسایشگاه بیرون کند. به جرم باوری دیگر، چرا که آنها نه توان جاسوسی دارند و نه تبلیغ عقیده و نه نشر اکاذیب…..
خبرگزاری هرانا نوشته بود در چند سال گذشته همواره مزاحمت هایی برای این آسایشگاه ایجاد می کردند ولی این بار قصد داشتند سالمندان را از ساختمان خارج کرده و در خیابان رها کنند ولی آن ها مقاومت کرده و بیرون نرفتند.
در نهایت دادستانی استان البرز احضاریه ای برای “گیتی زرین چرخ”، مدیر این مرکز فرستاده است مبنی بر این که هر چه زودتر به این مرکز مراجعه کند.
در این میان سوال اساسی از دادستان استان البرز و از شخص رییس جمهور و علی خامنه ای این است که اگر حکم پلمب قطعی شود می خواهند به زور اسلحه یا کتک این سالمندان را به خیابان بریزند؟
اگر حکم پلمب قطعی شد آیا ماموران انتظامی حاضرند سر تخت این بیماران را گرفته و آن ها را با سرم و اکسیژن در خیابان رها کنندو یا اگر اتفاق ناگواری برای یکی از آن ها افتاد از دفن پیکر ممانعت کنند چون متوفی بهایی ست.
چندی پیش جسد شمسی اقدسی، شهروند بهائی روز دوم آبان در منطقه گیلاوند، در اطراف دماوند به خاک سپرده شد اما چهار روز بعد به خانوادهاش خبر دادند که جسد این زن را در بیابانهای اطراف جابان در توابع دماوند پیدا کرده اند.
نبش قبر این زن یک خبر معمولی نبود، خبری بود که نهایت بی رحمی و سبوعیت تفکر حاکم را عریان به رخ می کشید.
پس از کشف جسد هم نیروهای امنیتی به بهاییان گیلاوند هشدار داده بودند که حق دفن امواتشان را در این شهر ندارند. چنانچه پس از انقلاب اسلامی بر اساس گزارش مرکز اسناد حقوق بشر تعداد زیادی از گورستان های بهاییان مانند گلستان جاوید در تبریزتخریب شد و گورهای بسیاری نبش قبر.
پیش از این نیز گزارشهایی درباره ممانعت از دفن شدن تعدادی از شهروندان بهایی در تعدادی از شهرهای ایران از جمله تبریز، کرمان و اهواز منتشر شده بود ولی هیچ کدام از جریانات داخل نظام جمهوری اسلامی با هر نگرشی درباره این خبر عکس العملی و یا اظهار نظری نشان نداده بودند.
سال ۹۳ جامعه جهانی بهاییان خبر داده بود که مقام های محلی قبرستان بهاییان در شهر اهواز را بسته و جلوی آن دیوار کشیدهاند و بهاییان این شهر نمی دانستند پیکرهای عزیزان خود را کجا به خاک بسپارند.
طی همین گزارش ، مرکز اسناد حقوق بشر خبر داده بود که از تدفین حداقل ۴۴ شهروند بهائی در قبرستان «وادی رحمت» در تبریز هم جلوگیری شده است و مسئولین این قبرستان از شست و شو و اجرای سایر مناسک مذهبی بهایی ممانعت کرده و جسد شهروندان بهایی را پس از چند روز و بدون اطلاع قبلی خانواده در شهر میاندو آب در ۱۷۰ کیلومتری تبریز دفن می کنند.
یک روایت
سال ۱۳۷۸ در روزنامه خرداد نشسته بودم که مردی وارد شد. لهجه اصفهانی غلیظی داشت و مایل بود که عبدالله نوری مدیر مسئول روزنامه خرداد را ببیند.
در خواست مرد در آن دوران برای من عجیب و باور نکردنی بود. او می خواست عبدالله نوری را ببیند تا بلکه بتواند با وساطتت ایشان پیکر مادرش را در اصفهان دفن کند. مرد می گفت که قبل از فوت مادرش چندین بار به اداره اطلاعات اصفهان احضار شده، مغازه اش پلمپ شده و خلاصه عرصه بر او تنگ شده بود تا مادرش فوت می کند.
پس از فوت مادر ماموران وقت این وزارت خانه وی را تهدید می کنند که حق ندارد مادرش را این حوالی دفن کند و او مجبور شده پیکر مادرش را در وان خانه و در یخ نگهداری کند و تنها خواسته اش دفن مادرش است.
چند روز بعد از گفت و گو با این مرد، عبدالله نوری هم به زندان افتاد و به پنج سال حبس تعزیری محکوم شد.