یک کلمه هم از مادر عروس بشنو

 

یک کلمه هم از مادر عروس بشنو

 

امروز یادداشتی از یکی از دوستان به دستم رسید که خیلی جالب بود.  البتـّه قبلاً هم در یکی از یادداشت‌هایم به طنز اشاره کرده بودم که بشر از دید جمهوری اسلامی به چه کسی گفته می‌شود؛ امّا این دفعه دیگه موضوع جدّی شد و واقعیت پیدا کرد.  اجازه دهید ابتدا داستان را از زبان این دوستمان بشنویم که من عمداً اسمشان را حذف می‌کنم.  او از جمله داوطلبان ورود به دانشگاه است که برای تظلـّم و احقاق حق به نمایندگان مردم مراجعه کرده و توانسته با یکی از آنها هم صحبت کند.  او می‌گوید:

 

باعرض تحیت    اینجانب … در ادامهء نامه‌نگاری در خصوص دانشگاه‌ها به مراجع دولتی، روز چهارشنبه ۳۱ مرداد ۸۶ به همراه دوست عزیزم آقای …. به مقابل مجلس شورای اسلامی رفتیم تا نامهء خود را به کمیسیون اصل نود، از طریق دبیرخانهء مجلس ارسال کنیم.  امّا قبل از تقدیم نامه به دبیرخانه، تصمیم گرفتیم با یکی از نمایندگان مردم طهران، که عضو این کمیسیون هم هست، ملاقات کنیم.  به داخل قسمت نمایندگان طهران رفتیم و از آنجایی که بدون وقت قبلی نمی‌توان ملاقات کرد، به طور اتـّفاقی، مسئول مربوطه به ما اجازه داد تا با آقای مهدی کوچک‌زاده ملاقات نماییم.  پس از حدود یک ساعت و چهل و پنج دقیقه انتظار، ایشان به دفتر خود آمدند و ما به عنوان مراجعین اوّل وارد دفتر شدیم و پس از مطرح کردن موضوع، ایشان گفتند که در قانون اساسی جمهری اسلامی دین بهائی رسمیت ندارد.

ما گفتیم: ما به عنوان انسان حقوقی داریم که بر اساس قوانین بین‌المللی حقوقی بشر صاحب آنیم و ایران هم آن را امضاء کرده است.

ایشان گفتند: اینگونه نیست که هر که ۲ گوش و ۲ دست و ۲ پا و … داشته باشد لزوماً انسان است.  شخص دارای ویژگی‌های خاصّی باید باشد تا به او بگویند انسان.  و از نظر من هر کسی که پیرو مرام بهائی باشد انسانیتش دچار خدشه شده و باید بدان شکّ کرد.

گفتم: شما انسانیت ما را زیر سؤال بردید.

گفت: نه؛ شاید شما آدم‌های خوبی باشید ولی بهائیت یک جریان سیاسی ساختهء خارج است که بر ضدّ جمهوری اسلامی کار می‌کند و شما هم ممکن است خبر نداشته باشید که با چه جریانی همکاری می‌کنید.

ایشان همچنین با استناد به نظر آقای خمینی که از دیدگاه این نماینده، که بالاتر از حتّی قانون است، گفتند که اگر کسی به ولایت فقیه اعتقاد نداشته باشد، مخالف جمهوری اسلامی است و دارای حقوقی نیست و صراحتاً این جمله را گفتند: به نظر من بهائیان نباید در دانشگاه شرکت کنند.

از ایشان پرسیدم، "آیا حاضرید تمام اینها را بنویسید و امضاء کنید؟"

پاسخ داد: "من حاضرم حتـی مقابل دوربین بی‌بی‌سی قرار بگیرم و اینها را بگویم."
البتّه در این ملاقات صحبت‌های دیگری نیز شد و ما پاسخ‌ها و مطالب متفاوت دیگری در این خصوص عنوان کردیم که از نظر بنده آنچه که مرقوم شد خلاصه و اهمّ ماوقع بود.  با آرزوی تأیید.

 

مطلب را خواندید.  جالب بود؛ این آقای کوچک‌زاده واقعاً اندکی تفکّر نفرمودند و این سخنان گهربار را از زبان جاری ساختند.  وقتی شخصی مصنوع را زیر سؤال ببرد، وقتی فردی اینقدر به خود جرأت دهد که مخلوق خداوند را مورد تردید قرار دهد، لابد صانع و خالق را مورد شک و تردید قرار داده است.  امّا، خالق ما خطاب به کسانی مانند آقای کوچک‌زاده می‌گوید، "مَن لا انصاف له لا انسانیه له." 

جناب کوچک‌زاده، شما در کجای قرآن (اگر احیاناً قبول داشته باشید یا خوانده باشید) سراغ دارید که حتـّی کفّار را در زمرهء "غیرانسانها" خوانده باشد؛ در کدام حدیث ذکر فرموده که انسانی کسی است که باید مسلمان و از نوع شیعه باشد؛ در کدام بیان زعمای قوم آمده است که انسانیت فرد را شما و امثال شما که در زمرهء بندگان و جایزالخطا و حتمی‌الخطا هستید باید تعیین کنید.

جناب کوچک‌زاده، شما به قانون اساسی استناد می‌کنید که چهار دین را تعیین کرده؛ که البتـّه خود همین موضوع جای سؤال دارد که اصلاً چرا در قانون اساسی چنین حکمی صادر شده که این چهار دین رسمیت دارند؛ مگر در قرآن نیامده که ۱۲۴ هزار پیغمبر آمده؛ مگر خود شما به آن اذعان ندارید؛ حال، اگر کسی پیدا شود و خود را پیرو یکی از آن ادیان بداند، شما چه جوابی دارید به او بدهید که در قانون اساسی‌تان فقط چهار دین از ۱۲۴ هزار پیغمبر را تعیین کرده‌اید، مگر آن که قرآن و صحّتش را زیر سؤال ببرید.

از آن گذشته، در قانون اساسی تأمین وسیلهء تحصیل را مشروط به تدین به هیچ دینی نکرده؛ فقط یک مصوّبهء شورای عالی انقلاب فرهنگی دارید که خلاف قانون اساسی به تصویب رسیده و اجرا می‌شود و به زبان حال فرموده که "قانون اساسی را فراموش کن   به مصوّبهء شورای عالی گوش کن".  یا شما از قانون اساسی هم، مثل قرآن، بی‌خبرید، یا خودتان را به کوچه علی‌چپ می‌زنید.

آنقدر اظهار شهامت می‌کنید که حاضرید در مقابل دوربین بی‌بی‌سی بایستید و این سخنان را تکرار کنید.  مگر شما می‌توانید بدون اجازهء مسئولین با خبرگزاری خارجی مصاحبه کنید یا کلامی بگویید که حیثیت جمهوری اسلامی را خدشه‌دار کند؟  مگر به شما اجازه می‌دهند که به عنوان مقام رسمی اعلامیه صادر کنید؟

فرموده‌اید که "بهائیت جریان سیاسی خارجی است."  آخر، مرد مؤمن، تهمتی بزن که بتوانی ثابت کنی.  اگر بهائیت جریان سیاسی بود و بهائیان عمّال آن، یک بهائی را در ایران نمی‌گذاشتید بماند.  اگر از عهدهء بحث و صحبت برنمی‌آیید چرا مثل بچه‌ها به اتـّهام و دروغ متوسّل می‌شوید؟  چرا مثل ضعفا خودتان را پشت مشتی ادّعای نادرست پنهان می‌کنید؟  آخر تا کی می‌خواهید با این اکاذیبی که سالها بر زبان رانده‌اید زندگی کنید به طوری که امر به خود شما هم مشتبه شود؟  قدری به خود آیید و در طریق تحرّی حقیقت قدم بگذارید؛ ببینید بهائیان چه می‌گویند.

حال، بنده سؤالی از شما دارم: فرض کنیم شما جزو مسلمانان اوّلیه هستید و خواستید از مزایای جامعهء مکّه استفاده کنید.  نزد ابوسفیان رفتید و موضوع را مطرح کردید و ابوسفیان به شما گفت که، "آقای کوچک‌زاده (البتّه حتماً به عربی می‌گفت)، بنده از کجا بدانم شما انسان هستید؟  درست است که شما دو گوش دارید و دو چشم و دو پا و غیره، ولی اینها که دلیل نمی‌شود؛ شما چون پیرو آیین محمّد هستید و او دست‌نشانده پادشاه حبشه است و این یک جریان خارجی است و شما دارید به این جریان خارجی سیاسی کمک می‌کنید و خلاف جامعهء قریش و بقیهء مکیان حرکت می‌کنید، پس شما انسان نیستید و هیچ حقـّی هم ندارید." واقعاً شما چه جوابی به او می‌دادید؟ 

فرض کنید شما جزو حواریون حضرت مسیح هستید و شما را از شهر و دیار آواره کردند و شما در نهایت صداقت نزد حنّان و قیافا می‌رفتید و همین مطلب را می‌گفتید و حنّان بر مسند قضاوت می‌نشست و می‌گفت، "آقای کوچک‌زاده، شما دست‌نشاندهء قوای بیگانه هستید و می‌خواهید از طرفی یهود را نابود کنید و از طرفی حکومت روم را."  شما می‌گفتید، "آقای حنّان؛ ببین من مثل تو هستم، دو دست دارم و دو گوش و دو پا؛ فقط تو قدرت داری من ندارم."  و او می‌گفت، "آقای کوچک‌زاده، به تو این حرفها نیامده؛ تو از نظر من انسان نیستی؛ هر کس قدرت ندارد، انسان نیست بخصوص اگر با من هم‌عقیده نباشد و ولایت حنّانیه و قضاوت قیافا را نپذیرد، او مخالف خدا و پیغمبر و انبیاء و رسل از آدم تا موسی است."  واقعاً شما چه جواب می‌دادید؟ 

آقای کوچک‌زاده قدری به خود آیید.  مثل این که جلوس بر مسند قدرت، در مقابل دو جوانی که برای احقاق حق آمده‌اند، شما را سخت مست نموده که حتـّی به مقابله با خداوند برخاسته و مخلوقاتش را زیر سؤال برده‌اید.  تصوّر می‌کنید این مسند به شما وفادار خواهد بود؟  اگر قرار بود آن کرسی نمایندگی به کسی وفادار بماند که به شما و امثال شما نمی‌رسید.  اگر تیغ به دست شما می‌دهند نه آن است که نان کسی را ببرید؛ بلکه تا رتق و فتق امور کنید و احقاق حق مظلومان نمایید.  خداوند خطاب به سلاطین می‌فرماید، اگر حق مظلومی را نگیرید، اگر مانع ظالمین نشوید، پس به چه امری افتخار خواهید کرد؟  و این سؤال را بنده از شما دارم که واقعاً اگر حقّ هشتصد جوان را می‌خواهید پایمال کنید، اگر می‌خواهید به جمعی از ضعفا ستم نمایید، اگر منطق را ندانسته برچسب و تهمت می‌زنید، در ساحت حق چه جوابی خواهید داد؟  آیا آنجا هم خواهید گفت، "خدایا، من می‌دانستم که این مخلوقاتی که تو ساختی به ظاهر انسان بودند، امّا در حقیقت نبودند و لذا حقّی را که نداشتند پایمال کردم." تصوّر می‌کنید که خداوند هم به همین راحتی که این دو جوان از دفترتان خارج شدند، شما را به حال خود وا خواهد گذاشت؟  زهی خیال باطل.  مگر شما نمی‌گویید، حکومت با کفر باقی می‌ماند امّا با ظلم باقی نمی‌ماند؟  بگذارید داستان حضرت ابراهیم را که بارها امثال شما از رادیو و تلویزیون با فخر و غرور پخش کرده‌اند بگویم و به این سخن خاتمه دهم؛ میل دارم عظمت الهی را دریابید و خودتان را مانند نامتان کوچک نکنید:

حضرت ابراهیم را عادت بر آن بود که تا مهمانی به خانه‌اش وارد نمی‌شد دست به طعام نمی‌برد.  از قضا روزی مهمانی از راه نرسید.  حضرت ابراهیم به دم در رفت و قدری ایستاد تا پیرمردی هفتاد ساله را دید که عبور می‌کرد.  او را دعوت کرد تا سر سفره‌اش بنشیند و با او در طعام سهیم شود.  قبل از غذا از عقیده‌اش پرسید.  معلوم شد که بت‌پرست است.  حضرت ابراهیم او را از در براند که، "اگر کسی خداشناس نباشد، از طعام من حق استفاده ندارد."  پیرمرد دلشکسته خارج شد.  ندا از خدا رسید که، "ای ابراهیم  من این مرد را هفتاد سال رزق و روزی دادم و از عقیده‌اش نپرسیدم.  تو یک وعده غذا نتوانستی به او بدهی بدون آن که عقیده‌اش بپرسی؟  برو او را باز گردان و کاری به عقیده‌اش نداشته باش."  حضرت ابراهیم، پشیمان از کردار خویش، سر در پی مرد کهنسال گذاشت تا او را باز گرداند.  پیرمرد پرسید، "آن حرکت چه بود و این اصرار از چه جهت؟"  حضرت ابراهیم ماوقع را باز گفت.  پیرمرد در همان آن ایمان آورد و گفت، "چنین خدایی را باید پرستید."

امّا شما، آقای کوچک‌زاده، نه برای غذا، بلکه برای تحصیل، عقیدهء جوانی را می‌پرسید، او را محروم می‌کنید و حتـّی از انسانیت نیز ساقط می‌کنید.  واللهّ خیلی شهامت دارید.  پادشاهی به درویشی گفت، "خیلی شهامت داری که از دنیا گذشتی."  گفت، "خیر پادشاها، تو شهامت داری که از آخرت گذشتی."  و شما آقای کوچک‌زاده، دنیا را بچسب و دانشگاهت را و آخرت را به همان جوانی واگذار که در کمال احترام نزدت آمد و تو او را از خود راندی.  خداوند آخر و عاقبتت را به خیر کند (که البتـّه شک دارم).

Comments are closed.