ایمان مطلق آرانی
حضرت بهالله میفرمایند: “ای ابنآء غفلت، بپادشاهی فانی دل مبندید و مسرور مشوید مثل شما مثل طیر غافلی است که بر شاخه باغی در کمال اطمینان بسراید و بغتهً صیّاد اجل او را بخاک اندازد دیگر از نغمه و هیکل و رنگ او اثری باقی نماند پس پند گیرید ای بندگان هوی.”
بیگمان یکی از سهمگین ترین و تاثیرگذارترین فقره از فقرات کلمات مکنونه همین بیان است. حضرت بهالله مخاطب خویش را غافل میداند و خصوصیت غفلت را برای او قرار میدهد. چه میشود که از چیزی یا بهتر بگوئیم از پدیداری ما غافل بمانیم؟ در پاسخ باید گفت که یک پدیدار ممکن است هنوز کشف نشده باشد و به ظهور نرسیده باشد و ناشناخته باقی مانده باشد و یا آنکه ظاهر شده باشد اما در پشت تعاریف و نمودهای دیگر که شبهی از آن پدیدار باشند پنهان شده باشد.
حضرت بهالله صفت دیگری به غافل میدهد: (بندگان هوی). به نظر میرسد که واژه (هوی) را باید به دو معنایی که در خود دارد فهمید، گویی ایهامی وجود دارد که در یک لغت با دو خوانش رخ میدهد! در خوانش اولیه که (هوی) را به معنای هوس و خواست و آرزو میگیریم و میفهمیم و خوانش دوم که حکایت از معنای بیم، وحشت و ترس دارد. در غفلت چیزی مستور است و مکتوم باقی مانده است و غافل آنی است که یا به دلیل هوس و خواستی دیگر و یا به دلیل ترسمندی از آن پدیدار غفلت ورزیده است.
“به پادشاهی فانی دل مبندید و مسرور مشوید” حضرت بهالله نصیحتی میکنند و بهتر است بگوئیم در صدد راهنمایی و به ظهور رساندن پدیداری به شکل سلبی برای مخاطب خود هستند. آدمی شبانه روز به نحوی از انحاء مشغول است، مشغول برای به دست آوردن چیزی؛ اگر در پی ثروت باشد، اگر به دنبال قدرت باشد و اگر شهرت برای خود بخواهد مجموعه اش را میتوان در یک پادشاه سراغ گرفت که همگی را یکجا دارد؛ یک پادشاه – به فرض اینکه بهترین پادشاه از هر لحاظ باشد چرا که حضرت بهالله هم قیدی در اینجا برای او ذکر نکرده اند– اگر نگوئیم همه، باید شهادت دهیم که از اکثر نیازها و خواسته هایی که حتی به شکل آرزو برای آدمی درآمده بهرهمند است و نیازی هم نیست که همچون ما تلاش کند که به این جایگاه و مقام برسد. چه بسیار از ما که آرزو داریم که حتی شبی را با شاه بگذرانیم و چه بسیار کسانی که از دیدار چند دقیقه ای با پادشاهی چه داستانها که نسرائیده اند. حضرت بهالله به یکباره صفتی برای پادشاه مدنظر میگیرند: “فانی“. آری او هم میرا است همچون دیگر انسانها؛ تناهی او پایان تمام امکاناتش هست، پایان پذیری او همچون دیگران از هستی او جدایی پذیر نیست. آدمی از آنجا که هستنده ایست که در جهان میزید و هستی اش زمانمند است، که این زمانمندی خود نشان از آن دارد که هستی ای متناهی دارد و مرگ به عنوان قطعی ترین امکان همیشه پیش روی اوست و این مسئله سبب میشود که این هستنده ترس آگاه باشد. مرگ بی شک پایان هستی او در این جهان است و پادشاه مًرده نه فقط یک پادشاه نیست بلکه آدم هم نیست، او یک جسد است، به شیء تبدیل شده است بیآنکه خودش خبر داشته باشد! پادشاه حتی وقتی نمیمیرد که آماده مردن است، بلکه به آنی سر میرسد – بغتهً صیّاد اجل او را بخاک اندازد– اما همواره این فهم و برداشت وجود دارد که در عالم قیاس، آدمی همچون یک میوه ای میماند که وقتی رسیده شود و از نارسی در بیاید به تکامل رسیده و از درخت میافتد و یا به عبارتی به خود فعلیت بخشیده است؛ آنقدر این فهم از مرگ قالب شده است که در جلسات ختم میشنویم که میگویند “گلچین روزگار عجب با سلیقه است،میچیند آن گلی که به عالم نمونه است، هر گل را که به چمن بیشتر میدهد صفا،گلچین روزگار امانش نمی دهد.” اما واقع مطلب این است که در مرگ آدمی به چیزی مانند تکمیل شدن دست نمییابد بلکه تنها امکانهای خویش را از دست میدهد. مرگ فعلیت یافتن امکانهای انسان نیست، بلکه صرفاً توقف این امکانهاست. انسان صرف نظر از اینکه امکانهایش کامل شده باشند یا نه ممکن است بمیرد. به راستی وعب آور است که به یکباره تمام امکانات ما چون خودمان و با خودمان به پایان برسد. ترس از به پایان رسیدن سبب میشود آدمی به مرگ نیاندیشد، به همان اندازه که درگیر زندگی هرروزینه بودن باعث این نیاندیشیدن میشود. پادشاه اگرچه میتواند برای تاج و تختش جانشینی انتخاب کند اما نمیتواند جانشینی برای مرگ خود پیدا کند، کسی که به جای او بمیرد، برای پادشاه مرگ عمیقاً امری فردی است که خودش به تنهایی باید با آن مواجه شود؛ مواجهه ای که به طرز غریبی تجربه نمیشود، بلکه به شکل عجیبی با وقوعش تمام امکانات او را به پایان میرساند. به همین اعتبار مرگ تجربه ای نا زیسته است چرا که امکانی نیست که فعلیت یابد. اگرچه ما هر چند وقت یکبار شاهد آن باشیم که کسی از اطرافیانمان میمیرد. در واقع بداهت این امر که همه میمیرند تنها ناشی از آگاهی ما از مرگ دیگران است. وقتی فردی در حال احتضار است، ما سعی میکنیم به او این اطمینان را دهیم که نخواهد مًرد و به این طریق به او قوت قلب میدهیم، دقیقاً در همینجا هست که مجدداً متوجه میشویم که مرگ به عنوان قطعی ترین امکان که به هر حال رخ خواهد داد و تمام امکانات پیش روی ما را به ورطه نیستی میبرد تا چه میزان ترسناک است. وقتی او میمیرد برایش جلسه میگیریم. جلسه تذکر! جلسه خاکسپاری! در جلسه تذکر همان طور که از اسمش پیداست قرار است که چیزی به شرکت کنندگان متذکر شود، تذکر اینکه کسی مٌرد یا اینکه تذکر آنکه ما هم میمیریم! اما این «ما» همواره به نحوی فهمیده میشود که کسی دقیقا جز خود من است! در صورتی که منظور خود من است! من میمیرم اما نه همین حالا و هم اکنون، بلکه در آینده، آینده ای که ترجیحاً دور است و به همین دلیل اگرچه از وقوعش مخبریم و پیش بینی اش میکنیم اما از اینکه ممکن است در همین حالا برای ما رخ دهد غافلیم در واقع این ویژگی مرگ است که زمانش نامعلوم است.
شاید تا حدودی فحوای بحث در بیان مبارک معلوم شده باشد، اما باید پرسید چرا حضرت بهالله به این مسئله توجه فرمودند و یا به عبارت دیگر از پس یادآوری تناهی آدمی و فرارسیدن مرگ چه قصد و منظوری داشتند؟ به نظر میاید که امکان این فهم وجود داشته باشد که حالا که آدمی میرا است چه نیاز به مجاهدت و تلاش و کوشش و کسب و کار و …؟ شاید حتی این فهم شود که مرگ اندیشی و آگاهی از مرگ، تبلیغ خمودت و ایستایی میکند. این در حالی است که در بسیاری از آثار تاکید به کار و کوشش و تلاش و کسب ثروت نیز شده است؛ چنانچه فرضاً میفرمایند: “بعد از تحقق وجود و بلوغ ثروت لازم و این ثروت اگر از صنعت و اقتراف حاصل شود نزد اهل خرد ممدوح و مقبول است“ و یا در کتاب اقدس بهائیان را امر میفرمایند که ” یا اهل البهآء قد وجب علی کلّ واحد منکم الاشتغال بامر من الامور من الصّنآئع و الاقتراف و امثالها و جعلنا اشتغالکم بها نفس العباده للّه الحق” با توجه به بیاناتی که ذکر آن رفت و بسیاری دیگر که در این مقال نمیگنجد معلوم میشود که مراد این نیست که کسی به شغل و کار مشغول نشود و یا آنکه طلب ثروت نکند چرا که آنوقت دچ÷ار جمع نقیضین خواهیم شد. پس بیان مبارک به چه سمت ما را هدایت میکند؟ دل نبستن به اموال فانی با توجه به مرگ چه چیزی را برای ما به ظهور میرساند؟ میدانیم که اگر آدمی به جای آنکه به آنچه درباره ی مرگ گفته شده بپردازد و آنها را به تعلیق درآورد و در گیومه گذارد و به آن توجه کند که مرگ “خودینه ترین امکان ناوابسته، پیشی ناگرفتنی است“۱ یعنی ویژگی میرایی خودش را از پیش بپذیرد، دیگر شیفته ی این جهان نمیشود چرا که میداند که روزی شاید هم اکنون باید رهایش کند و چون چنین فهمی پیدا میکند در انتخاب امکانهای خویش آزاد خواهد شد، آزاد از این جهت که چیزی را گزینش میکند که متناسب ساحت اصیلش است چرا که دائماً با این حقیقت که همواره از پیش در حال مردن است مواجه است (مرگش نامعلوم است) زیرا مرگ امکان بنیادین وجود خودش است و منظور از این رهایی و آزاد سازی را در مفهوم انقطاع میتوانیم بفهمیم ” مقصود از انقطاع ، انقطاع نفس از ما سوی اللّه است یعنی ارتقاء بمقامی جوید که هیچ شیء از اشیاء از آنچه در ما بین سموات و ارض مشهود است او را از حقّ منع ننماید یعنی حبّ شیء و اشتغال بآن او را از حبّ الهی و اشتغال بذکر او محجوب ننماید “۲ اما مفهوم انقطاع به شکل کامل نمیتواند هدف اندیشیدن به مرگ باشد، و حتی به شکل کامل نشان نمیدهد که آزاد سازی و رهائی در انتخاب امکانات بنیادین رخ داده شده است، بلکه صرفا به وابسته نبودن به “چیز” و “ابزار” را مورد نشانه قرار داده است که البته میتواند شامل “کسان” یا “دیگران” نیز شود. در مفهوم انقطاع، گسستی بین “من” و عالم هستی پدید میاید، این گسست اجازه میدهد که هر چه بیشتر “من” خودش را نشان دهد که چه نیست، و مرگ چنین خصوصیتی دارد و نشان میدهد که “من” چه هست. به عبارت دیگر انقطاع سبب میشود که ما بفهمیم چه چیزهایی جز من است و مرگ اجازه میدهد که ما ساحت وجودی خودمان را بفهمیم و از پس اندیشیدن به مرگ به شناخت از خود برسیم. پس به عبارت اخری انقطاع و مرگ اندیشی، هر دو ما را هادی به خودشناسی هستند یکی به شکل سلبی و دیگری به شکل ایجابی. این در حالی است که آدمی با غرق شدن در جهان درگیریهایش و با دلمشغولیهایی که با ابزارهایش پیدا میکند امکان فهم جهان از آن لحاظ که هست را هم از دست میدهد چه رسد به آنکه تاملی در باب خویشتن خویش –نوع بودگی اش– داشته باشد.
در نهایت بیآنکه ورود به بحث خودشناسی پیدا کنیم باید بگوئیم که در بیان حضرت بهالله، اگرچه در ظاهر صرفاً فانی بودن جهان خاک را به آدمی یادآور میشود، اما با کمی عمیق شدن و سعی در گذر کردن از لایه رویی متن معلوم میشود که حداقل دو بحث انقطاع، خودشناسی و از پس آن شناخت حق نیز نهفته است (من عرف نفسه فقد عرف ربه) که این بحثها صرفاً از تامل درباره مرگ و آگاهی از میرایی مان در هر لحظه معلوم میشود زیرا مرگ آدمی را به فراپیش خویش سوق میدهد چراکه مرگ نسبتی نیست که با چیزی خارج از خویش داشته باشد، بلکه ارتباطی است که با خود دارد و خود را فراپیش خویش به سوی کامل کردن کارهای گوناگونش طرف افکنی میکند. حد و مرز این طرح افکنی پایان او است. پایان انسان نقطه ایست که ورای آن نمیتواند کاری انجام دهد پس ضرورت پایان به همه ی کارها معنا میدهد. در حقیقت اگر پایانی در کار نبود و متناهی نبودیم، دیگر در اندیشه پایان بخشیدن به کارهایمان هم نبودیم. موجود نامتناهی یک امکان نخواهد بود، زیرا امکان مستلزم نقطه پایان است. بدون مرگ نقطه پایانی در کار نیست. بدون نقطه پایان کاری وجود نخاهد داشت. بدون مرگ آدمی پی به وجود خویش از آن لحاظ که هست نخواهد برد.