در اتوبوس نشسته ای و ضربان قلبت را می بینی. خیلی هیچان داری، سعیمی کنی خودت را آرام کنی که طبق معمول اسهال نشوی. گلاب به رویتان! همیشه در مدرسه بعد از کلاس پرورشی یا آن سال شوم دوم بعد از کلاسدینی که معلم سنگ تمامش را در توهین به مقدساتت می گذاشت تا مبادایکی از دوستانت در مدرسه، دوستت داشته باشند… تمام زنگ تفریحت را درتوالت می گذراندی…
*****
در اتوبوس نشسته ای و در راه بیمارستانی. ملاقات زندانی وقتی درشناسنامه اش نباشی تقریبا ناممکن است، مگر بیاید وسط شهر وبیمارستان. دلهره داری. نکند بشود مثل زندانی قبلی که دلت پر می زدببینیش ولی یکی از سربازها که خدا می داند چه در سرش بود، به هیچ کساجازه دیدنش را نداد.
در فکری نکند این بار هم … باز قلبت ضربانش می رود بالا. حرفهای دکترترا به یاد می آوری و سعی می کنی به چیزهای خوب فکر کنی… کار ساده ایاست، اینقدر خاطرات خوب با این زندانی و خانواده اش داری که .. اشکتمی ریزد… نمی توانی از خودت نپرسی این همه ظلم تا کی؟ بلافاصله لبخندمی نشیند روی لبت، بغل دستیت توی اتوبوس چپ چپ نگاهت می کند وترجیح می دهد کنارت نایستد… یاد دوستت که چند سال پیش رفت امریکامیفتی، مدت ها به هر دری می زد تا دانشگاهی که می خواهد، واحدهایش راکه در دانشگاه بهایی ایران گذرانده بود، قبول کند و دانشگاه هم قبول نمیکرد. بعد از دستگیری تعداد زیادی از اساتید دانشگاه، خودشان تماس گرفتهبودند و به او گفته بودند بیا که تازه فهمیدیم چه می گفتی! دانشگاهی که بیشاز سی سال با زحمت زیاد در تلاش بود تا دانشگاه های معتبر دنیادانشجوهایش را بپذیرند و به اصطلاح مدرکش را قبول کنند، یک شبه بهدانشگاهی معروف و کاملا شناخته شده تبدیل شد. همه کسانی که تا به حالچیزی از آن نشنیده بودند، حیرت کرده بودند که چطور ممکن است دانشگاهیحتی ساختمان هم نداشته باشد ولی این همه کلاس را در خانه های بهاییها برگزار کند…
*****
پشت در اتاق نفس عمیقی می کشی و می روی توی اتاق
چشمهایش برق می زنند و تو یاد کلاس هایش میفتی که با چه شوقی درسجدید را می داد. چشمهایش برق می زنند و تو پتویی را می بینی که رویدستش انداخته، از بقیه شنیده بودی که نمی خواهد دستبندی که او را بهتخت بسته اند را کسی ببیند. پس تو هم به آن دست بسته خیره نمی شوی… فکرهاتو کردی و سناریویی که از دیروز چند بار مرورش کردی را اجرا میکنی و عکس خواستگارتو نشانش می دهی و حلقه را. او هم که مهربان استمی گوید از کجا پیدا کردی این خوشتیپ را و تو هم با خنده می گویی اونمنو پیدا کرده!
ذوق یک بچه را داری، دلت می خواهد تمام سه سال ندیدنت را محکم بغلشکنی و تا زورت می رسد فشارش بدهی ولی می دانی مریض است، می دانیضعیف است و نمی دانی چه کار کنی الکی جوک می گویی، دست و پایت راگم کردی… او هم حالش بهتر از تو نیست، دردی دارد که حتی دل سنگزندانبانش راضی شده اجازه ی دو روز بیمارستان رفتن را به او بدهد و…
*****
تمام راه خانه را با قلب فشرده از خودت می پرسی چرا چرا چرا
چه کرده است او جز خدمت خالصانه. استاد دانشگاه است، چاره ای نداردوقتی سواد دارد دلش راضی نمی شود بچه هایش بی سواد بمانند. بایدبازنشسته شود و برود دنیا را بگردد
همه عمر زحمت کشیده و حالا هم دیده تعدادی جوان که به خاطر دینشان حقورود به دانشگاه را ندارند، به کمکش نیاز دارند. یاد نگرفته دریغ کند و کمبگذارد. خدا بزرگ است و جای حق نشسته… توکل به خدا زندانش را هم بهخاطر کار درستش می رود*****
وقتی به خانه می رسی، قبل از این که کلید را بیندازی در قفل در وبچرخانیش، لبخند می زنی. هرچه باشد خیلی خوشحالی که سرباز این باربدقلق نبود و همان چند دقیقه را هم توانستید همدیگر را ببینید