زنجیر

بهار مسروری

دائم خبر می گیری و بالاخره وقتی خانمش می گوید الان می توانی بیایی، باسرو جان می دوی و می روی تا ولو شده یک دقیقه ببینیشاین که چرا بایدروی تخت باشد، دردی است که در قلبت نگه می داری و کلمات را به زورقورت می دهی و حواست هست تا مطلقا حرفی مربوط به بیماری نگویی.

​​​​​​*****

چند تا از دوستان را دم در می بینی که می گویند او را برده اند تا ام آر آیبگیرند.

دلت طاقت نمی آورد، فکر می کنی شاید آن جا دو دقیقه وقت پیدا شود.

خستگی راه را فراموش می کنی و مسافت بین دو ساختمان را به سرعت میروی.

​​​​​​*****

دو تا از دوستان دیگر را می بینی که ایستاده اند و با هم صحبت می کنند،سری رو به هم تکان می دهید و لبخند. وارد سالن که می شوی، دو سرباز رابیرون در اتاقی می بینی که نشان می دهد او آن جاست. فشاری سمت قلبتاحساس می کنی و فکر می کنی چه قدر دلت برایش تنگ شده است.

کمی این پا و آن پا می کنی وسرت را در سالن می چرخانی و یک دوستدیگر را می بینی که تازه چند ماه است آمده بیرون.

می روی نزدیکش می نشینی، سری تکان می دهید ولی هر دو ساکتید. شایدهر دو به زندانی فکر می کنید؛ او افکارش با تجربه همراه است و تو با تخیل. دری باز می شود و پرستار به دو سرباز اشاره می کند که تمام شده و آن هاهم در اتاق را باز می کنند و داخل می شوند. قلبت پر می کشد به سویزندانی. دقایقی بعد وقتی با دو سرباز از اتاق بیرون می آید ودستبند وپابندش را می بینی، بی اختیار اشک هایت به شدت جاری می شود و دوستیکه تا الان آرام کنارت نشسته بود، می آید رو به رویت می ایستد و با رویخوش و حالت شوخی که معلوم است دارد تلاش می کند تا حواست را پرتکند چیزی می گوید، نمی شنوی ولی می فهمی که زندانی نباید تو را اینشکلی ببیند، به لطف هیکل این دوست که جلویت ایستاده اشک هایت را جمعمی کنی. گرچه کهپاک نمی شوند این اشک ها وهمیشه جاریند. حالا کهدیگر زندانی نزدیک شما رسیده هر دو به سمتش می روید و احوالپرسیمسخره ای می کنید، مسخره است دیگر! چه بگوید که خوب نیست که هر روزو هر لحظه اش بی فایده تلف می شود یا بگوید خسته است از این همه ظلموجهل، چه بگوید

​​​​​​*****

مسافت بین دو ساختمان را با فاصله به دنبال او و زنجیرهایش و سربازهایدو طرفش، می روید و در سکوت سنگین آن بعد از ظهر می روی به سال هاپیش ویاد خانم مسنی میفتی که همیشه جزو تلخ ترین خاطرات زندانش اززمانی می گفت که عکس های حضرت عبدالبها را که از خانه بهایی ها بردهبودند در بازداشتگاه به در و دیوار توالت زده بودند و تابلو فرش های یا بهیالابهی را هم روی صندلی هایی که زندانیان را مجبور می کردند روی آن هابنشینندبارها این خاطره و مشابهش را از افراد مسن شنیده بودی و بارهابا خودت فکر کرده بودی چه قدر ضعیف بوده اند که اجازه می دادند بازجو آنها را با این چیزها بچزاند؛ آزاری که  زخمش بر دل و جان آن ها نه تنها درزمان بازجویی ها که تا آخرین روزهای زندگیشان با ایشان بودمگر قرارنیست که ما دید عرفانی داشته باشیم و به این دنیای مادی نظری نداشتهباشیمچه ساده با خودت فکر می کردی که حتی همین توهین ها هم چونمتعلق به دنیای مادی بوده، ابدا اهمیتی نداشته، علاوه بر این از بازجوینادان که توقعی غیر از این توهین ها نبوده واشتباهت را همین حالا و دراین دقایق فهمیدی. تو هرگز در شرایط آن روزهای آن ها نبودی؛ چه طور فکرمی کردی که می توانی نظری بدهیحالا که تقریبا چهل سال از آن روزهاگذشته و دیگر آن کشتارهای روزانه متوقف شدهتو امروز با دیدن آندستبند و پابند اینچنین زار می زنی و از خود بی خود می شوی

Comments are closed.