ریش

بهار مسروری

وقتی در جایی به دنیا آمدی و بزرگ شدی، که از همان بدو تولد و مخصوصادوران کودکی، به خاطر دین جزو اقلیت حساب می شوی و تازه نه به عنوانیکی از اقلیت های رسمی کشورت، که با عنوان ساختگی و متناسب فهم وهدف گویندهفرقه ی ضاله“.

طبیعی است که زندگی عادی را تجربه نمی کنی و خیلی جزئیات متفاوت درزندگیت پیدا می شود که دلیلش را به خوبی می دانی.

تاثیر این تجربیات متفاوت، گاهی در بزنگاه های مهم زندگیت چنان اختیارترا می رباید که حتی خودت هم نمی توانی قدرتش را باور کنی.

​​​​​​*****

پسر خاله ات که یک سال از تو کوچکتر بوده، روزی که پاسدارها به دنبالشوهرخاله ات هفت نفری به یک آپارتمان پنجاه متری هجوم آوردند و خاله اتزهره ترک شد؛ یک ماه مانده به دنیا آمدنش از بین می رود و تو همه عمرت ازنعمت داشتن یک همبازی  و یک همفکرخوب محروم می مانی و هر روزغصه یاز دست دادن او را در چشم های خاله و شوهرش می بینی.

​​​​​​*****

مادر و پدر با کمی فاصله از کارهایشان پاکسازی شده اند و حالا مانده اندکه این بچه کوچک را چطور باید بزرگ کنند. پدر تقریبا هر روز به شرکتی میرود و فرم استخدام پر می کند و عصر که به خانه برمی گردد، مادر فقط از اومی پرسد ستون مذهب داشت؟ و تو می دانی وقتی جواب مثبت است، بیکاریپدر ادامه دارد.

زبانت مدتی است باز شده و تقریبا همه کلمات و جملات را به خوبی میگویی ولی ستون مذهب را به جز این جا، نشنیده ای و گاهی که به تقلید ازمادر می خواهی همان جمله را از پدر بپرسی، می گویی سوستول مصعدداشت؟ و از خنده ی آن ها می خندی و هی تکرارش می کنی سوستولمصعد! سوستول مصعد!

بعد از چهل سال هنوز چه خوب یادت مانده، فکر می کنی شاید پدر و مادرتاگر همین خنده های الکی را هم نمی داشتند، زندگیشان  در آن روزها خیلیسخت تر می شد.

​​​​​​*****

بیست سال می گذرد، خواستگارت یکی از همکاران بسیار با اخلاق ونیکتاست، چون ریش دارد تردیدی نمی کنی که نباید و نمی توانی با او ازدواجکنی. حتی به شوخی، یا شاید کاملا جدی، به تو می گوید: “شما که تمامبزرگان دینتان هم ریش داشته اند!” و چه ساده فکر می کند مشکل توظاهری است، او هرگز نمی فهمد کهترس از ریشبرایت چه ریشه یعمیقی دارد و چه دردهایی پشتش صف کشیده اند. همه ی آن قاضی هاییکه احکام اعدام بهاییان از پیر و جوان را در دهه ی شصت امضا کردند،ریش داشتند. همه ی پاسدارهایی که آن سال های وحشتناک به خانه احباء(بهاییان) هجوم می بردند، ریش داشتند.

او هرگز نمی داند چه تعدادی از بچه های بهایی با دیدن یک فرد ریشو درخیابان خودشان را خیس کرده اند یا از ترس استفراغ کرده اند.

​​​​​​*****

خواستگارت آدم خوبی است، با دانش و فهم و کمالات است ولی هرگز نمیتواند تداعی آن خاطرات هولناک را از دید بچه های بهایی درک کند.

عطای آن خواستگار را به لقایش می بخشی، چون مطمئنی زندگی هایتانآنقدر از هم فاصله داشته و دارد که بینتان درک متقابل هرگز پیدا نخواهدشد. تازه اگر معجزه ای بشود و این اتفاق بیفتد، به ریشی بند است و وای بهروزی که شهسوار رویاهایت بخواهد ریش بگذارد؛ دیگر تمام است

Comments are closed.