از کرامات شیخ ما این است

 

تورج امینی

۱۲/۷/۱۳۸۶

 http://www.newnegah.org/index.php?option=com_content&task=view&id=584&Itemid=15

از کرامات شیخ ما این است

پریشب صحنه رقت انگیزی را در تلویزیون دیدم که این روزها به واسطه نزدیک شدن روز قدس در تلویزیون ایران به وفور دیده می شود. چند سرباز اسرائیلی که سراپا مسلح بودند ، با یک عدد بلدوزر به مزرعه کوچکی رفته بودند و قصد داشتند که درختی را از ریشه درآورند.

زنی فلسطینی که صاحب آن ملک بود ، دائما جیغ می کشید ، فریاد می زد و گاهی با مشت به سوی سرباز اسرائیلی حمله می برد و مرتبا می گفت: این ملک متعلق به من است ، شما با این درخت چه کار دارید ، عمر این درخت از سن پسر من بیشتر است و …. و در ضمن شکایات و فریادهای جانگزای اهالی ، کسی جمله ای گفت که به اعتقاد من عبرت انگیز بود. آن شخص که متوجه نشدم همین پیرزن بود یا کس دیگر ، به سرباز مزبور گفت که اگر راست می گویی اسلحه ات را زمین بگذار تا با مشت با هم بجنگیم!

این صحنه را که دیدم به فکر فرو رفتم و با خود گفتم ، از ریشه درآوردن یک درخت برای خانواده ای فقیر در فلسطین چه مقدار می تواند مهم باشد که این زن بیچاره را چنان عاصی کند که با مشت بر سر و سینه سرباز اسرائیلی بکوبد و البته جایی هم نباشد که داد او را بستاند و یا حتی به سخن او گوش دهد. در واقع در آن منطقه اگر دادگاهی عدالت پرور می بود و همه چیز بر مدار انسانیت می گشت ، آن پیرزن می توانست بدانجا مراجعه کند و سخن خود را بگوید و اگر حقی بدو تعلق می گرفت ، بستاند و یا آن که مجاب شود و به خانه بازگردد.

داشتم به این فکر می کردم که ماجرای کندن یک درخت چه تبعات اقتصادی و فشارهای روحی می تواند بر یک خانواده وارد کند که ناگهان به یاد مرحوم فرج عبدی افتادم که در سال ۱۳۲۲ پس از ورود شخصی به نام هُدایی ( نماینده اداره فرهنگ ) به قروه کردستان و کوک نمودن ساز مخالفت با بهائیان ، کار به جایی رسید که مسلمانان قروه در یک شب بیش از ۳۰۰ اصله درخت انگور را از باغ آقای فرج عبدی ریشه کن کردند! اما به یاد نیاوردم که مرحوم عبدی به خاطر این کار ، مشتی بر سینه کسی زده باشد.

در سیر زمان که پیش آمدم باز به یاد این موضوع افتادم که یک آخوند بهایی ستیز به نام سید محیی الدین فالی ، می خواست در نیریز مسجد بسازد و برای این کار از طهران پولی خواست. به او گفتند که سند زمین را بفرست تا ما پول را بفرستیم. از آن جا که املاک اطراف قلعه خواجو متعلق به بهاییان بود ، سید مزبور به آقای علی اکبر روحانی پیغام فرستاد: "باغ نزدیک قلعه را هر چه خریده ای ، دو برابر می خرم ، اگر باغ را دادی که داده ای ، اگر ندادی ، فردا که آمدی ، می بینی دیگر باغ موجود نیست". آقای روحانی توجهی به این حرف نکرد و یک هفته بعد که آمد برای سر زدن به باغ ، دید که "مریدان جان بر کف" سید محیی الدین ، نه تنها درخت های گردوی باغ و من جمله یک درخت گردوی صد ساله را از ریشه درآورده ، بلکه تمام آن درخت ها را از باغ خارج کرده و زمین را هم به نحوی شخم زده و هموار نموده اند که آقای روحانی و همراهانش حتی نتوانستند جای دقیق باغ را تشخیص بدهند!

عبرت انگیز آن که پسر همین سید محیی الدین فالی در منقبت پدرش دو کتاب منتشر نموده است. در یکی از آنها شرحی مستوفی در باره بهایی ستیزی خانواده خود در نیریز آورده و کرامات شیخ ما را برای تاریخ چنین ثبت کرده است:

" سید پس از تحکیم امور و تسلط بر موقعیت مذهبی شهر ، وارد مبارزه مستقیم با دشمنان اسلام شد و در رأس آن سرکوبی بهایی و بهائیگری […] او توانست با حمایت مردم و مریدان جان بر کفش چنان زندگی را بر بهاییان و حامیان آنها [ = مسلمانانی که از بهاییان حمایت می کردند ] سخت کند و روز روشن را در چشمانشان تاریک کند که خود برای نجات جان خویش ، شهر را ترک کنند و فرار را بر قرار ترجیح دهند ".( به نقل از کتاب تاریخ امری نیریز ، تألیف حبیب الله حسامی ، ص ۳۹۵ )

اگر فلسطینیان برای گرفتن حقشان و به دأب خود مبارزه مسلحانه می کنند ، عملیات انتحاری انجام می دهند ، با فلاخن به سوی اسرائیلیان سنگ می اندازند و … اما بهائیان هیچ کدام از این کارها را نمی کنند و جز تظلم خواهی روشی را پیشه خود نمی سازند. به یاد نیاوردم کسی از بهائیان در آن ماجرا به سوی سید محیی الدین حمله ور شده و مشتی بر سینه اش کوفته باشد ، در حالی که در همان نیریز و دهها سال قبل از این ماجرا ، نام "بابی" رعشه بر اندام مخالفان می انداخت. کرامات شیخ نیریز و هزاران شیخ دیگر ، همه در کتب تاریخی درج گشته و عجب آن که بسیاری از این گزارشات توسط خود ایشان ثبت شده است. افتخاراتی که بیان تمام آنها در این مختصر نمی گنجد. آدم منصف را همین یکی دو نمونه برای تحقیق در باره حقوق بشر در ایران کافی است.

در این سال های طولانی  که صدها هزار تن از بهائیان مورد حمله و هجوم واقع و آواره شده اند ، دهها هزار خانه و باغ و مغازه ویران گشته و یا به آتش عناد سوخته و هزاران بهایی تنها به خاطر اعتقاد خود به قتل رسیده اند ؛ کسی از بهائیان نگفته است که اگر راست می گویید ، اسلحه های خود را به زمین بگذارید تا با مشت با هم بجنگیم. بهاءالله همه چیز را برای بهائیان تغییرداده است. دیگر جنگ ، راه صلح و سلام نیست.

ما می گوییم اسلحه های خود را به زمین گذارید تا با هم دست بدهیم و برای اصلاح خرابی ها و مشکلات این مرز و بوم با هم مذاکره و مفاهمه نماییم. می گوییم اگر بلدزر انداختن به ملک کسی برای از ریشه درآوردن یک درخت کاری اشتباه و سزاوار نکوهش است ، صد البته بلدزر انداختن به گورستان بهائیان در یزد و نجف آباد نیز غلط است و صد برابر قابل سرزنش.

ای کاش تلویزیون ایران گزارشی نیز از هجوم بلدزر به این دو قبرستان برای مردم ایران پخش می کرد تا زشتی کار را بفهمند. ای کاش دادگاهی عدالت مدار پیدا شود تا جامعه بهایی ایران ، مردم فلسطین و یا هر جامعه ای که تصور می کند ستمدیده است ، بدان جا مراجعه کند تا حق خود را بگیرد و یا آن که مجاب شده و به خانه خود بازگردد.

 

 

Comments are closed.