یک داستان‌ دربارهء ایادی امرالله جناب ابوالقاسم فیضی

 

یکی از داستان‌های بسیاری که دربارهء ایادی امرالله جناب ابوالقاسم فیضی گفته می‌شود

داستان زیر را ندا نجیبی نوشته و گویای تأثیری است که حضرت ایادی امرالله جناب فیضی بر مردمان داشتند.  چه شد که مردی یک زمان از ایشان به دادگاه شکایت کند و زمانی دیگر به خاطر نام ایشان محبّتی نثار نماید؟

از خاطرات پدرم حاجی نصیر نجیبی که در سال ۱۹۵۱ یا ۱۹۵۲ مهاجر عربستان سعودی بود:

پدرم نیاز به شارژ کننندهء باتری اتومبیل داشت.  وقتی یکی پیدا کرد، مغازه‌دار ۳۵۰ ریال سعودی از او مطالبه کرد.  امّا پدرم فقط سیصد ریال همراه داشت و به مغازه‌دار گفت که بیش از آن ندارد؛ امّا فروشنده از چانه زدن امتناع کرد و پدرم ناچار مغازه را ترک کرد.  چند ثانیه بیش نگذشته بود که مغازه‌دار در پی پدرم دوید و از او خواست اندکی صبر کند؛ پس، از او پرسید، "آیا از جماعت فیضی هستی؟"  پدرم گیج و متحیّر ایستاد و جواب مثبت داد.  مغازه‌دار سخت خوشحال شد و پدرم را به مغازه برگرداند و از او خواست که دستگاه شارژ را بردارد و همان سیصد ریال را از پدرم پذیرفت.  علاوه بر آن دستگاه شارژ لامپ هم (که نمی‌دانم چیست و فقط آنچه را پدرم می‌گوید می‌نویسم) به بهای ۳۵ ریال سعودی مجانّـا به او داد.

پدرم به خانه برگشت.  قرار بود در منزلش محفل روحانی تشکیل جلسه دهد.  ماجرا را برای اعضاء محفل تعریف کرد.  رئیس محفل، جناب گل‌محمّدی (که روحش شاد و قرین آرامش باد) به پدرم گفت که مایل است بلافاصله صاحب مغازه را ملاقات کند.  موقعی که سایر اعضاء در محفل بودند، پدرم و جناب گل‌محمّدی راهی مغازه شدند تا با مغازه‌دار ملاقات کنند.  به محض این که جناب گل‌محمّدی صاحب مغازه را، که نامش عبدالجبّار کوهجی بود، دید به پدرم گفت که این مرد از اعداء امرالله است.  در واقع او علیه جناب فیضی به دادگاه شکایت کرده و گفته بود که جناب فیضی تبلیغ می‌کنند.

در دادگاه، قاضی از جناب فیضی پرسید، "چرا امر بهائی را تبلیغ می‎کنید؟"؛ جناب فیضی به قاضی فرمودند، "این مرد (اشاره به آقای عبدالجبّار کوهجی) از من پرسید که اسمم چیست و دینم چیست و من هم جواب دادم اسمم ابوالقاسم فیضی است و دینم بهائی.  شما می‎توانید از آقای کوهجی سؤال کنید؛ من تبلیغ دینم رانکردم؛ فقط به سؤالش جواب دادم."  قاضی از آقای کوهجی پرسید، "آقای کوهجی، آقای فیضی درست می‌گوید؟"  آقای کوهجی گفت، "بله درست می‌گوید."  قضیه فیصله یافت و قاضی به آقای کوهجی گفت که دیگر وقت دادگاه را نگیرد.

نکتهء جالب آن که در آوریل سال ۲۰۰۷ به چین سفر کردم و سری به نمایشگاه کانتون زدم.  روز آخر نمایشگاه به طبقهء بالا که محلّ فروش جواهرات بود رفتم.  فروشنده به من گفت اگر ده انگشتر بخرم، به قیمت عمده‌فروشی حساب خواهد کرد.  من فقط دو انگشتر برداشتم.  بعد، متوجّه شدم دو مرد عرب اطراف جعبه‌ها پَرسه می‌زنند.  آنها نزد جواهرفروش آمدند و از قیمت سؤال کردند.  پنج انگشتر برداشتند.  فروشنده گفت اگر ده انگشتر بردارند به قیمت عمده‌فروشی حساب خواهد کرد.  من بلافاصله به فروشنده گفتم که ما با هم هستیم و چشمکی به عرب‌ها زدم و دو انگشتر دیگر برداشتم و آنها هم یکی دیگر برداشتند.  بعداً یکی از عربها نزد من آمد و پرسید که آیا ایرانی هستم.  جواب مثبت دادم و گفتم که مادرم ایرانی است.  گفتگوی مختصری داشتیم و بعد او کارت ویزیتش را به من داد.  در تمام طول سفر هیچ چیز هیجان‌انگیزتر از این کارت ویزیت نبود.  می‌دانید چرا؟  حالا به شما می‌گویم.  وقتی به منزل برگشتم، والدینم هنوز در سفر دوماهه به خاورمیانه (کویت، بحرین، دوبی، یمن) بودند.  موقعی که آنها برگشتند، تصادفاً پیام الکترونیکی (ای‌میل) از مرد عرب دریافت کردم.  زیر لب خندیدم و به پدرم گفتم که این مرد عرب را تازه ملاقات کرده‌ام.  او مشغول خرید انگشتر برای همسرش بود و زیباترین ایمیل را برایم فرستاده.  پدر نامش را پرسید و گفتم، "عبداله کوهجی."  پدرم اندکی فکر کرد و سپس گفت که ایمیلی برای او بفرستم و نسبتش را با عبدالجبّار و محمّد بپرسم.  جواب عبدالله این بود که یکی از آنها پدرش و دیگری عمویش هستند.  بنابراین او پسر همان مردی بود که با پدرم و جناب فیضی ملاقات کرده بود.  البتّه در جوابش اشاره‌ای به این قضیه نکردم. امّا عجب دنیای کوچکی است این دنیای ما.

 

Comments are closed.