برای فهیمه جون یک دوست با صد خاطره ی نازنین

بهار مسروری

پنجاه و پنج سال پیش
فهیمه جون و مادرم هم مدرسه ای بودند. یک کلاس با هم اختلاف داشتند و دوستیشان در زنگ تفریح ها و حیات مدرسه شکل گرفته بود. شاید هفته ای یکی دوبار به خانه هم می رفتند. همه ی داستان های فهیمه جون مثل خودش، شیرین و به یادماندنی است. همیشه تعریف می کرد که آن زمان، مادرم یک کاپشن قرمز داشته و گاهی که آن کاپشن را در مدرسه می پوشیده فهیمه جون کاپشنش را با او عوض می کرده و ساعاتی را با آن کاپشن به اصطلاح کیف می کرده است. به قول خودش بعد از اینهمه سال خاطره ی خوشش همچنان یادش مانده است!
پنجاه سال پیش
فهیمه جون که کتابخوان بوده و مثل خیلی جوان های دیگر دنبال راه چاره ای برای مشکلات می گشته، ناخواسته و نادانسته داخل گروهی می شود که بعد از چند جلسه ی معمولی در کافه ها، یک روز حرف اسلحه را پیش می کشند و او هم قالب تهی می کند و می خواهد کنار بکشد که می گویند حالا دیگر خیلی ها را می شناسی و امکان ندارد. از دوست هم دانشکده ایش که پای او را به آن جمع باز کرده بود، درخواست دیدن سرگروه را می کند. به هر ترتیب با شخصی که امکان تصمیم گیری داشته ملاقات می کند و فهیمه جون هم که به قول خودش از روز ازل اضافه وزن داشته، در نهایت صداقت به او می گوید: “من مطالب شما را خواندم و آمدم جلو، ولی نمی دانستم قراراست اسلحه دستم بدهید. حالا هم راستش را بگویم، اگر دستگیر شوم و یک روز بهم غذا ندهند، بعدش چلوکباب بگذارند جلویم، مادر و پدرم را هم می فروشم! حالا خودتان ببینید، کنار بکشم بهتر است یا بمانم.” آن فرد هم به طرز عجیبی قانع می شود و با این تدبیر، فهیمه جون نجات پیدا می کند و جان سالم به در می برد.
چهل سال پیش
فهیمه جون با یک جعبه بزرگ شیرینی خامه ای در دستش به بیمارستان آریا، سر خیابان وصال در بلوار می آید برای دیدن مادرم که تازه مرا به دنیا آورده است. دو دوست دیرین، می نشینند به حرف زدن و شیرینی خامه ای خوردن. فهیمه جون می گوید: “شاید دو سه تا شیرینی مادرت خورد و بقیه جعبه را خودم تمام کردم!” بعد هم گویی دارد همان شیرینی ها را مزه می کند، رو به مادرم می گوید: “ولی عجب شیرینی های اون زمان خوشمزه بودن ها!”
سی و پنج سال پیش
فهیمه جون من را روی پایش گرفته و مادرم هم دختر فهیمه جون را که تولدش است بر روی پاهایش دارد. کسی این تصویر را بر فیلم دوربین ثبت می کند و عکس چهار نفره ی ما با آن خنده های از ته دل بخشی از آلبوم خانوادگیمان می شود. حالا برای دخترم تعریف می کنم که آن روزها هر وقت با فهیمه جون و خانواده اش بودیم من می رفتم روی پای او؛ مهربانیش به کنار، پایش خیلی نرم تر از پاهای لاغر و استخوانی مادرم بود! دخترم می خندد و می گوید: “پس می دانی چرا من همیشه می روم روی پای خاله مونا می نشینم!”
سی و پنج سال پیش
فهیمه جون من را روی پایش گرفته و مادرم هم دختر فهیمه جون را که تولدش است بر روی پاهایش دارد. کسی این تصویر را بر فیلم دوربین ثبت می کند و عکس چهار نفره ی ما با آن خنده های از ته دل بخشی از آلبوم خانوادگیمان می شود. حالا برای دخترم تعریف می کنم که آن روزها هر وقت با فهیمه جون و خانواده اش بودیم من می رفتم روی پای او؛ مهربانیش به کنار، پایش خیلی نرم تر از پاهای لاغر و استخوانی مادرم بود! دخترم می خندد و می گوید: “پس می دانی چرا من همیشه می روم روی پای خاله مونا می نشینم!”
بیست سال پیش
دختر فهیمه جون عروسی کرده و رفته است کانادا. دختر یکی از فامیل های شوهرش سندرم دان دارد. تقریبا چهل ساله است و به تازگی مادر خود را از دست داده، پدرش که سال ها قبل درگذشته و برادرها هم هر کدام در یک سوی دنیا مشغول زندگیشانند. فهیمه جون او را به خانه اش می آورد و مثل یک فرشته از او نگهداری می کند. به واقع هر کدام از ما چند نفر را با این خصوصیات می شناسیم؟
پانزده سال پیش
با فهیمه جون و سه نفر از دوستان مادرم، هفته ای یک روز کلاس روحی* داریم. ابتدای کلاس همگی مناجات می خوانیم. یکی از روزها می گوید: “بچه ها فکر نکنید من مسلمونم و شما بهایی. من هم بهاییم، هم مسلمون، هم مسیحی، هم یهودی، هم زردشتی… من عاشق خدام”. و ما هر روز بیشتر می دیدیم که فهیمه جون چه قدر حرف و عملش یکی است.
ده سال پیش
فهیمه جون می گوید: “خودت می دونی ولی اگر نظر من را بخواهی این خواستگارت که پدر مادرش کارمند هستند، بهتراست. کارمندها آدم های شریفی اند.” و تو چون شاید دلت پیش آن یکی خواستگار است، هم این که تازه درگیر کارمندهای رشوه گیر شهرداری بوده ای، می خواهی بگویی “دوره و زمانه خیلی عوض شده”، ولی نمی گویی چون مزه ی لذیذ قورمه سبزی و طعم خوش مهربانی فهیمه جون اینقدر حالت را خوب کرده که به هیچ حرفی اعتراض نداری، پس فقط گوش می دهی.
پنج سال پیش
فهیمه جون نازنین ما حافظه اش را ذره ذره از دست می دهد و دیدن این حالت چه قدر سخت است. یک بار همان اوایل، بین صحبت ها می گوید: “وقتی نمی خواهی هر روز دعوا کنی، با خودت دائم تمرین می کنی که ببخشی و فراموش کنی، و اینقدر سعی می کنی که یک روز می بینی دیگر فراموش کردن را بهتر بلدی.” مخاطب این جمله من بودم، و چنان در عمق جانم نشسته است که هیچ وقت فراموشش نمی کنم. گاهی که بداخلاقی می کنم یادم می افتد که خوش اخلاق بودن هرچند خیلی خوب است ولی ضررهایی هم دارد.
امسال
روح فهیمه جون پرواز کرده و از قفس تن بیمارش رها شده است. با مادر برایش دعا می خوانیم و خاطرات خوشمان را با او وخانواده اش مرور می کنیم. بعد تلفن را برمی داریم و به خانم های آن دوره ی کلاس روحی خبر می دهیم تا آن ها هم برایش دعا بخوانند. امکان دور هم جمع شدن نیست، این بار نه به خاطر تعصبات و جهل های جاری در سرزمینمان، که به خاطر ویروسی که اتفاقا خیلی از دورهمی خوشش می آید!
خانم اولی می گوید: ” یادش به خیر! امکان نداشت یک بار مرا ببیند و نگوید شرمنده است. هر بار مرا می دید عذرخواهی می کرد که مسلمانانی به ظاهر معتقد، شوهرم را به خاطر اعتقادش کشتند. بعد از چهل سال چه قدر همدردی کردنش برایم دلنشین بود. یادش به خیر! چه قدر از آن نان و پنیر و سبزی هایی که دور هم می خوردیم با لذت تعریف می کرد، چه قدر شوخ و نازنین بود.” خانم دومی کمی اهل ناله و زاریست، بالاخره بعد از دقایقی اشک وآه می گوید: ” فهیمه من که نمرده، زنده است وهمیشه آن صورت مهربانش جلوی چشمانم است. خاطره اش برام همیشه یادآور فهیمه ای است که کتاب مناجات به دست، صبر می کرد تا نوبتش برسد و مناجات را بخواند.” سومی فقط می گوید: “او که آمرزیده است ولی با کمال میل برایش دعا می خوانم. روحش شاد و درجاتش متعالی!”

*کلاس روحی: کلاس هایی که بهاییان در سراسر دنیا با دوستانشان دور هم جمع می شوند و طبق معمول همه ی جمع های بهایی، در ابتدا دعا و مناجاتی می خوانند و چند صفحه از کتاب هایی که با عنوان کتاب های طرح روحی تهیه شده، را دور هم مطالعه می کنند و در مورد مطالب به گفتگو و تبادل نظر می پردازند. هدف این طرح آشنایی ساده با دیانت بهایی و کمک به ساختن دنیایی بهتر است.

Comments are closed.