اتهامات جراید ایران بر بهائیان از دیدگاه جامعهشناسی
دکتر نادر سعیدی
سخنرانی سوم، گفتار رادیویی مورخ ۱۷ آپریل ۲۰۰۶
قسمت اول
به بحث در مورد اتهاماتی که علیه جامعهی بهائی در گذشته و حال مطرح شده و میشود، ادامه میدهیم.
در مقدمهای که در جلسهی گذشته بیان شد، به مختصات و ویژگیهای کلی اعتراضائی که علیه جامعه و دیانت بهائی مطرح شده است، پرداختم و کوشش نمودم که در تجزیه و تحلیل این مختصات، از دیدگاه جامعه شناسی، مدلل سازم که این اعتراضات و اتهامات به چند دسته تقسیم میشوند و هر کدام از آنها انعکاس یک بینشی است که هدفش بالمآل این است که ایران عزیز را از تکامل و پیشرفت بازدارد و از ارتقاء و ارتفاع این تمدن شکوهمند ممانعت به عمل آورد.
در ارتباط با این مسئله در جلسات گذشته، به چند عامل ذکر شد و عرض کردم که این اعتراضات چیزی جز افتراء و دروغبافی نیست و چند مثال آوردم. البته مثالهای زیادی موجود است و متأسفانه بسیاری از این اعتراضات به دستهی افترائات تعلق میگیرد و فرصت برای بررسی یک یک آنها نیست. در این مقام اشاره به یک نمونهی دیگر خواهم کرد که به علت اهمیت موضوع، آن را در آینده به طور اخص مورد بحث قرار خواهم داد. این اتهام دعوی ناروایی به این عنوان است که بهائیان حضرت بهاءالله را خدا میدانند و یا این که حضرت بهاءالله خود را خدا دانستهاند و ادعای خدایی کردهاند.
ما بهائیان چیزی به نام تقیه نداریم و بنابراین اگر به چیزی معتقدیم آن را آشکارا بیان میکنیم. دوستان عزیز ایرانی میدانند که بهائیان حاضر شدند، جان خود را فدا کنند، اموالشان تصرف و غارت شود، ولی منکر معتقدات وجدانی خود نشدهاند. ما بهائیان اگر به چیزی اعتقاد نداریم، تظاهر به این که به آن چیز اعتقاد داریم، نمیکنیم و بر عکس، اگر به چیزی اعتقاد داریم، آن را پنهان نکرده، بیان میکنیم.
ما بهائیان میگوییم که خداوند، ذات غیب منیع لایدرک است. هر چیزی به نسبه به آن ذات غیبت منیع لایدرک، عدم محض و نیستی بحت است. این اعتقاد، هم شامل انسانها میشود و هم شامل پیامبران. حضرت بهاءالله و تمام پیامبران دیگر به نسبه به ذات غیب منیع لایدرک، عدم و نیستی محض هستند. این مطلبی است که ما به آن، هم به دلیل خِرَد و هم به دلیل این که تمامی آثار حضرت بهاءالله بیانگر این مطلب است، معتقدیم.
چنانچه خواهیم دید، حضرت بهاءالله هزاران مناجات نازل فرمودهاند که ذکر عبودیت خودشان است. اگر کلماتی در آثار حضرت بهاءالله دیده شود که مبنی بر این ذکر باشد که: «من خدا هستم»، بدین استنباط است که آن خداست که میگوید: «من خدا هستم» و نه حضرت بهاءالله، آن جهت تجلی الهی است، همانگونه که در قرآن کریم کلماتی که مشعر بر این باشد که: «لا اله الا انا» وجود دارد و این مطلب را خود حضرت بهاءالله توضیح دادهاند و در آینده به آن بحث خواهیم پرداخت.
بنابراین، این سخنِ ناروا نسبت به بهائیان، یک افترائی است که هم از خرد به دور است و هم از انصاف. بهائی حاضر است جان خود را بدهد، ولی منکر حقانیت حضرت بهاءالله نشود. این مطلب در طول تاریخ دیانت بهائی در کشور مقدس ایران، به اثبات رسیده است.
شما دوستان عزیزی که در ایران زندگی میکنید، حتماً دوستان بهائی میشناسید که به خاطر این که حاضر نشدند، از اعتقادات خودشان دست بردارند، به شهادت رسیدهاند. به همین علت، دوستان عزیز، اگر یک بهائی میگوید که ما به خداوند غیب منیع لایدرک معتقدیم و هیچ پیامبری خداوند نیست، بلکه پیامبران از جمله حضرت بهاءالله واسطهی فیض میان خداوند و عالم خلق هستند، از روی اعتقادات قلبی سخن میراند، چه که این موضوعی نیست که بهائیان دروغ بگویند. اما کسانی که میخواهند، مردم را بفریبند و فرهنگ تحری حقیقت و پژوهش مستقلانه و خردمندانه را از بین ببرند و مانع آن شوند که قلبها با یکدیگر پیوند یابد و مانع ازالهی سوء تفاهمات فرهنگی در بین مذاهب گوناگون و فرهنگهای مختلف در داخل فرهنگ عزیز ایرانی شوند که نتیجتاً به تفرقهی گروههای مختلف در جامعه میانجامد، سعی دارند که بر خلاف تمام مسائلی که حضرت بهاءالله فرمودهاند، یعنی برخلاف شهادت و اعتقادات هر بهائی، باز به این سخن ناروا و افترائات دست بزنند و چنین ادعاهای بی اساسی را رواج دهند که بهائیان حضرت بهاءالله را خدا میدانند. دوستان عزیز، این افترائی بیش نیست.
چنانچه گفته شد، این گونه افترائات بسیار است و چون بنده در نظر دارم که در بحث فعلی، صرفاً منطق این اعتراضات و افترائات را بررسی کنم، از آوردن مثالهای دیگر امتناع میورزم، و بحث در مورد این مسئله را به طور اخص به آینده موکول میکنم.
یک دستهی دیگر از اعتراضات و اتهامات، مبتنی بر اصل سنت پرستی است و بنده باید این مسئله را به عنوان یک عامل بسیار مهم از نقطه نظر جامعهشناسی مورد بررسی قرار دهم.
از مهمترین اعتراضاتی که علیه دیانت بهائی وارد شده و به این خاطر این دیانت نفی میشود، این عقیده است که بسیاری از دوستان میانگارند که فیض الهی قطع شده و پس از ظهور حضرت رسول اکرم، دیگر وحی الهی در این دنیا به شکل یک پیامبر، به صورت یک آئین جدید، ظاهر نخواهد شد. بنابراین اعتقادشان بر این است که هر تعلیمی، هر حکمی، هر قانوی که در فقه اسلام توسط حضرت رسول اکرم به وحی الهی تشریع گردیده، تا ابد معتبر است و جامعهی انسانی، منجمله ایران، باید همواره بر اساس همان قوانین اداره شود و هیچ گونه تجاوز و تخطی از این قوانین و احکامی که ۱۴۰۰ سال پیش نازل و وضع شده، امکان پذیر نیست و کوچکترین تغییری در ساخت و بافت قانونی و اجتماعی و فرهنگی جامعهی ایران نباید انجام شود، چون آنچه که کامل و صحیح بود، همه قبلاً به وحی الهی نازل شده و آن آخرین تجلی وحی الهی است و آن احکام برای ابد واجب است و هر گونه نسخ و فسخ و تغییری در آن امکان پذیر نیست. بنابراین دیانت بهائی نمیتواند بر حق باشد.
دوستان عزیز، ملاحظه بفرمایید، از همین توصیفی که بنده کردم، متوجه میشوید که همین نفی دیانت بهائی و همین اعتراض بر دیانت بهائی، متکی است بر یک اندیشهی سنت پرستی که معتقد به اصل زمانمندی و تاریخیت نیست. متوجه نیست که انسان و جامعهی بشری یک پدیدهی زنده و پویایی است و در طول تاریخ در تحول و تکامل است. بنابراین آنچه که به اقتضای یک برههی بخصوص از زمان و اقتضای شرایط اجتماعی و اقتصادی و تاریخی آن زمان، برای تکامل آن دوره واجب و لازم است، برای تکامل انسانی که در مرحلهی دیگر از تحول و تکامل است، نامناسب خواهد بود.
بنابراین وحی الهی، علم الهی، حکمت الهی، رحمت و موهبت و عدالت الهی اقتضا میکند که با تغییر شرایط اجتماعی و تاریخی، تشریع جدیدی انجام شود و مناسب با احوال زمان و مکان و شرایط نوین تکامل اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی بشریت، احکام جدیدی توسط خداوند به انسان ارائه شود.
بزرگترین مانعی که در راه تجدد و تکامل وجود دارد، فرهنگ سنت پرستی است. این فرهنگ بدین معنی است که افراد بگویند، ما باید دقیقاً همان راهی را برویم که پدران ما رفتهاند و ساخت اجتماعی و قانونی و فرهنگی باید همانگونه باشد که در گذشته بوده است. همانگونه که اجداد و اخلاف ما رفتار کردهاند و پنداشتهاند، ما هم باید عمل کنیم و بپنداریم و بنابراین از هرگونه تغییر کیفی در ساختار فرهنگی و اجتماعی احتراز میکنند و هرگونه تغییری را کفر میشمارند و بدعت میدانند و امری پلید بشمار میآورند. چنین اندیشهای، چنین طرز تفکری، یعنی سنت پرستی بزرگترین مانع تکامل و ترقی و پویایی اجتماعی است.
جامعه شناس بسیار شهیر، ماکس وبر Max Weber در مورد این مسئله که چه عواملی باعث عقلانیت و خردگرایی و پیشرفت در اروپای غربی شد، سخن میگوید و این فرهنگ جدید تجدد را در مقابل فرهنگ Traditionalism یعنی فرهنگ سنت گرایی و سنت پرستی و تحجر میانگارد. اما مطلبی که ماکس وبر به آن توجه نمیکند، این است که سنت پرستی، وقتی به صورت یک عادت اجتماعی است، تغییر دادن آن، کار آسانی است، اما وقتی که سنتها صرفاً یک عادت اجتماعی و فرهنگی نباشد، بلکه از آن فراتر محسوب شده، تبدیل به ارادهی لن یتغیّر خداوندی شود، یعنی آنچه در گذشته بوده، در ذهن مردم و فرهنگ، به صورت میزان مطلق اخلاقی و الهی و تنها راه صحیح جلوه کند و هر تغییری در برابر آن به عنوان کفر و امری شیطانی و خلاف ارادهی الهی و اصول تقدس و الهیات تلقی شود، در چنین شرایطی است که سنت گرایی عاملی بسیار بزرگ و قدرتمند میگردد که مانع اساسی برای تکامل و پیشرفت و نوگرایی فکری و نوآوری فرهنگی و خلاقیت و ابتکار اجتماعی و علمی میشود.
دوستان عزیز، بدین ترتیب ملاحظه میفرمایید که نفس ظهور حضرت باب و حضرت بهاءالله که در نیمهی قرن نوزدهم، در میان فرهنگی که ایستا بود، فرهنگی که نسبت به فرهنگ اروپایی و تجدد مغلوب شده بود، در جامعهای که در ایستایی خود غوطه میخورد و حتی به آن افتخار نیز میکرد، تنها میتوانست بر ارادهی غالبهی خداوندی صورت گیرد.
حضرت باب و حضرت بهاءالله فرمودند که بر طبق این ارادهی الهی، باید فرهنگ ایستا، با تناسب زمان و مکان، دستخوش تحول بنیادی شده، قوانین و احکام عوض شود. قوانین و احکامی که حضرت بهاءالله عرضه دادند، منطبق با اصول روح و زمان است، یعنی منطبق است بر اصل برابری انسانها، برابری حقوق آنها، تقدس نوع بشر، آزادی مذهب ، عقیده و سخن، اصل دمکراسی سیاسی و اصولاً فرهنگ الفت و معاشرت و عطوفت، نفی خشونت، و اثبات صلح، وداد و پیوستن قلبها به یکدیگر. این است فرهنگی که به ارادهی الهی به عنوان وحی خداوندی برای بشریت و تکامل نوع انسان به ارمغان آمد.
قسمت دوم از سخنرانی سوم
همانطور که مطرح شد، اعتراض متداولی که همواره به آئین بهائی شده است – یعنی این که آئین بهائی صحت ندارد و باید مورد نفرت و نفی قرار گیرد، زیرا ابواب فیض و رحمت الهی بسته شده و دیگر احکام و تشریع جدیدی از خداوند برای بشر نخواهد آمد – نتیجهی تبلور و انعکاس یک فرهنگ سنتگرایی و سنت پرستی است، فرهنگی ایستاگرایی که عصاره و بزرگترین عامل ممانعت از تکامل و خلاقیت اقتصادی و اجتماعی میباشد. این نوع فرهنگ بزرگترین عاملی است که به نفرت و انزجار و دشمنی و ستیز با هرگونه نوآوری میانجامد. فرهنگی است که باعث میشود که هرنوع خلاقیت و هر تفکر نوینی معادل با پدیدهای شریر و پلید و شیطانی قلمداد شود.
واضح است که نفس ظهور امر بهائی و نتیجتاً ارادهی الهی، امری پویاست، یعنی این که ارادهی الهی مبتنی است بر شرایط زمان و مکان و نیاز انسانها به تکامل. بنابر اصل پویا بودن انسانها و نیازشان، ارادهی الهی نیز از آنجا که با تکامل و پیشرفت انسانها و جوامع بشری تناسب مستقیم دارد، در هر عهد و زمان بدان گونه ظاهر میشود که با نیازهای بشر آن زمان تطابق دارد. به همین علت ظهور و ادعای حضرت بهاءالله، اصولاً فرهنگ تاریخیت، اصل تاریخ، اصل هشیاری و اصل پویایی تاریخی را به بارآورد.
تجدد در ایران اصولاً از حضرت باب و حضرت بهاءالله آغاز میشود. اما این تجددی که حضرت باب و حضرت بهاءالله به ارمغان آوردند، با تجدد غربی فرق دارد. در تجدد غربی جنبههای مادی زندگی اجتماعی و فرهنگی مشمول تحول و تکامل میشود. اما آنان نیز به نوع دیگری همین اندیشهی پایان فیض الهی را قائل شدند، به این ترتیب که مسیحیت را آخرین دین دانستند و یا این که اصلاً دین را کنار گذاردند. بنابراین در مورد مسائل روحانی به یک اندیشهی ایستاگرا رسیدند، ولی در مورد مسائلی که به دنیای اجتماعی، به قانون، به روابط اقتصادی و اجتماعی و غیره مطرح میشود، دستخوش تحول و تکامل شدند.
اما از نظر آئین بهائی اصل تاریخیت و هشیاری تاریخی، قبل از هر چیز به این معنی است که خودِ وحی الهی، ظهور ارادهی الهی، احکام الهی، تشریع الهی، امری تاریخی و پویا است. بنابراین مفهوم تجدد و تکامل در دیانت بهائی نه تنها مشتمل بر تجدد و تکامل و پیشرفت در صحنهی مادی زندگانی انسانی است، بلکه علاوه برآن، همراه با پیشرفت و تکامل در صحنهی اخلاقی و معنوی و روحانی انسان است.
بنابراین حضرت باب و حضرت بهاءالله تعارض میان تجدد ستیزی و تدین ستیزی را از میان بردند و در نتیجه فرهنگ جدیدی به وجود آوردند که در آن، مدنیت مادی و مدنیت معنوی، عقلانیت یا خردگرایی مادی و عقلانیت یا خردگرایی معنوی با هم پیوند پیدا میکنند. این جریان، فراتر است از سنت پرستی و تحجر فکری گذشته و هم چنین فراتر است از تجدد گرایی دین ستیز غربی که بالمآل دستخوش یک بحران اخلاقی و روحانی میشود که تجدد مادیاش را هم دستخوش بسیاری از تحریفات و انحرافات قرار میدهد.
پیدایش جامعهی بهائی، دیانت بهائی و آئین بهائی طلیعهی تکامل و ارتقاء فرهنگی بود که فضای جدیدی از زندگی و حیات و تکامل برای ایرانیان و جهانیان به ارمغان آورد. اما آنان که میخواستند مانع ترقی و تکامل ایران شوند، بر اساس تعابیر غلط از قرآن کریم و اسلام، مدعی شدند که دیانت اسلام خود را آخرین دین میپندارد. در حالی که این ادعا مبتنی برتعابیر ممسوخ و نادرستی از قرآن کریم است و بر اساس فرهنگ سنت پرستی و سنت گرایی بنیان گشته است.
بنده در این بحث فقط به کلیات میپردازم و وارد جزئیات نمیشوم، ولی لازم میبینم، چند نکتهی کوچک را با دوستان عزیزم در میان بگذارم.
مطلب اول این است که دوستان عزیز مسلمان ما معتقدند که دیانت اسلام آخرین دین است، یعنی در حقیقت این تعبیری است که آنان از قرآن کریم و آیات آن کردهاند. ولی این دوستان باید متوجه شوند، دلیلی که برای نفی دیانت جدید میآورند، دقیقاً همان دلیلی است که مسیحیان جهت نفی حضرت رسول اکرم به کار برده بودند، و همان دلیلی است که با آن یهودیان، حضرت مسیح و حضرت محمد را نفی کردند.
این دوستان باید از خود سؤال کنند که آیا باید از تاریخ، از قصههایی که در قرآن کریم در مورد مخالفت اقوام گوناگون با پیامبران مختلف آمده است، از آزار و ایذا و نفی هر پیامبر نوینی که ظاهر شده، عبرت گرفت یا نه. توجه فرمایید! اگر روشی که به کار میبندیم و استدلالی که برای نفی دیانت جدید میکنیم، همان روش و همان رفتاری است که معتقدان ادیان قبل در نفی اسلام در دستورالعمل خود قرار داده بودند، پس این روش ما نمیتواند صحیح باشد، پس مقولاتی که به کار میبریم، اشتباه است. یعنی عملاً همان کاری را میکنیم که مخالفان حضرت محمد کردند. و اگر ما درست میگوییم و استدلال ما نیز درست است، پس استدلال این پیشینیان هم صحیح بوده است. مسیحیان هم بنا بر استدلال کتاب مقدس میگویند که در انجیل مقدس آمده است که آسمان و زمین زایل میشود، ولی کلام پسر انسان هرگز زایل نخواهد شد. با اشاره به این مطلب معتقد شدند که نمیتوانند وحی جدید و تشریع نوینی را برای عالم انسانی بپذیرند.
مسلمانان عزیز البته به جای این که به این مسائل جواب بدهند و این سوء تفاهمات را برطرف کنند، معمولاً با تعبیر اشتباه دیگری از آیات قرآنی، با این مسئله روبرو میشوند و آن این است که اشتباهاً میپندارند که قرآن کریم، تورات و انجیل را تحریف شده معرفی میکند. به این معنی که لفظ تورات و لفظ انجیل عوض شده است و بر این ادعا کار خود را آسان نموده، نیازی به جواب دادن به هیچ یک از اعتراضات آنها را نمیبینند. به عبارت دیگر میگویند، چون کتاب شما درست نیست و تحریف شده است، پس هرآنچه که شما بگویید، حقیقت نمیتواند داشته باشد، از این روی نیازی به جواب دادن نیست. گریز از پاسخ و رفع سوء تفاهمات – چنانچه ذکر شد – بر اشبتاه جدید دیگری بناست. قرآن مجید هرگز نگفته است که آیات تورات یا انجیل لفظاً عوض شده است، بلکه همواره تأکید میکند که معانی آیات تورات و آیات انجیل توسط معتقدان آنها مورد سوء تعبیر و تحریف قرار میگیرد و این تحریف هم اکنون از طرف افراد همهی پیروان ادیان دیگر در ارتباط با ظهور جدید، صورت میگیرد.
بنابراین باید متوجه شویم که همان اعتراضاتی که بر اساس سنتگرایی به دیانت بهائی وارد آمده و آن را نفی میکند، در همهی طول تاریخ ادیان با ظهور هر پیامبر جدید، بر علیه شریعت او وارد شده و مانع شناخت پیامبر جدید و ظهور نوین شده است. این رفتار البته دفاعی است از سنت پرستی و حفظ آن از طرف کسانی که از تحکم سنتهای عتیقه سود میبرند و اصحاب زور و اصحاب زر که منافع خود را در سنت پرستی و تحکم سنتهای کهنه میپندارند و از این روی با انقلاب تحول فرهنگی که یک آئین بدیع الهی به همراه خود میآورد، مخالفت میکنند.
اما دوستان عزیز، یک نکتهی بسیار جالب این است که بسیاری از اندیشمندان جدید مسلمان به این نتیجه رسیدهاند که: وقتی میگوییم، اسلام آخرین دیانت است، به این معنی است با ظهور اسلام، بشریت به مرحلهی عقل رسیده است و بنابراین نیازی دیگر به دیانت و احکام بخصوص نیست. یعنی، از این به بعد باید کاری به آنچه که توسط قرآن کریم تشریع شده است، نداشت، بلکه باید به عقل خود رجوع کرد و هرچه عقل بگوید، باید آن را پیروی کرد. بنابراین احکام نازله در قرآن، اگر با عقل انسان تطبیق کرد، باید اجرا شود، اگر تطبیق نکرد، بدان معنی است که آن احکام فقط به دوران اولیهی اسلام یا زمان نزول اسلام تعلق داشته است و دیگر قابل اجرا نیست.
این نکتهی بسیار جالبی است که در داخل فرهنگ اسلام، در حال حاضر، خاتمیت، �عنی مفهومی که دیانت اسلام را آخرین دین میداند، به دو معنی متضاد استنباط میشود. یک دسته معتقدند که اسلام آخرین دین است، به این معنی که تمامی قواعد و قوانینی که در قرآن کریم نازل شده است، باید تا به ابد اجرا گردد و هرگونه تعدی و تجاوز از آن کفر است و باید سرکوب شود.
گروه دیگر متوجه شدهاند که نیاز و اقتضای زمانِ حاضر با آنچه ۱۴۰۰ سال پیش بوده است تفاوت دارد و باید اصولی که مبتنی بر حقوق بشر و اصل تساوی حقوق انسانهاست، در جامعه مورد عمل قرار گیرد که مقتضای تکامل و تدین راستین میباشد. این جاست که این گروه به این نتیجه میرسند، که خاتمیت به این معنی است که بشریت به مرحلهای رسیده است که دیگر باید صرفاً به اتکای عقل خود تصمیم گیرد.
نکتهی جالب این است که این دو تعبیر مختلف از خاتمیت، هر دو به اعتباری درست است و به اعتباری نادرست.
توضیح آن که: بشر حق ندارد، احکامی که در قرآن کریم توسط خداوند وضع شده، نسخ کند؛ همچنان که حق ندارد، احکامی که توسط وحی الهی در تورات وضع شده است، نسخ کند. خداوند است که میتواند احکام خود را نسخ کند.
اما این مطلب هم درست است که احکامی که در ۱۴۰۰ سال قبل نازل شده و منطبق بر مقتضیات آن مرحله از تاریخ و استعداد بشری بوده، دیگر قابل اجرا در این مرحله از تکامل و تحول تاریخی نیست. بنابراین اگر نکات مثبت این دو نظریه را با هم جمع کنیم، تنها به این نتیجه میرسیم که هیچ دیانتی نمیتواند آخرین دیانت باشد. دوستان عزیز، توجه بفرمایید! هیچ دینی آخرین دین نبوده و نخواهد بود، کما این که بهائیان معتقدند که دیانت بهائی میتواند برای مدت محدودی از تکامل و تحول جامعه، با مقتضیات دورهی زمانیاش انطباق داشته باشد و با وحی الهی، تشریع جدیدی خواهد شد و این پویایی تاریخی تا به ابد ادامه خواهد یافت.
چنانچه دوستان عزیز بیاندیشند که سنت پرستی به این معنی است که هیچ کدام از احکامی که توسط وحی الهی در گذشته نازل شده، قابل تغییر نیست، در آن صورت باید معتقد شویم که تفاوت حقوقی میان زن و مرد، قبول اصل برده داری و مسائلی شبیه به آن، باید اصول و قوانینی به حساب آید که تا به ابد در طول تاریخ انسان، در همهی جوامع حکمروا باشد. واضح است که چنین عاملی امکان پذیر نیست. در این لحظه از تکامل بشر که انسانها به این هشیاری رسیدهاند که نوع بشر مساوی است، دیگر نمیتوان بردگی را مورد تأیید قرار داد؛ هم چنانکه نظام مردسالاری و تحکم مرد بر زن و مفهوم نجاست گروههای دیگر را نیز نمیتوان قبول کرد و نمیتوان زبان خشونت مذهبی نسبت به کسانی که به دیانت انسان معتقد نیستند و اصل ارتداد را که: اگر تو دینت را عوض کردی، باید کشته شوی، پذیرفت. این مسائل دیگر در دنیای جدید و در مقابله با اصل برابری حقوق بشر و تقدس انسان، جایز و قابل قبول نیست.
اما در پاسخ مفهوم دیگر خاتمیت که توسط اقلیتی از روشنفکران مطرح میشود، یعنی این که خاتمیت به این معنی است که انسان به مرحلهای رسیده که باید با قدرت عقل خویش تصمیمگیری کند و دیگر اصول فقه اسلامی قابل قبول نیست، مگر آن که با عقل انطباق داشته باشد، باید گفت: اگر چنین است، دیگر چه لزومی دارد که ما اسلام را مبنای یک جامعه قرار دهیم، چرا دیانت حضرت موسی، دیانت حضرت آدم، دیانت حضرت نوح یا دیانت حضرت مسیح این کار را نکند؟ همهی این ادیان را میتوان و میشود با این نظر دید که آخرین دین هستند، بدین ترتیب که احکامشان – به شرطی که با عقل انطباق داشته باشد – قابل قبول است، وگرنه باید آنها را بر اساس عقل نفی کرد.
در حقیقت تمدن غربی همین کار را کرده است. این تمدن از ۵۰ سال پیش مسیحیت را مورد بررسی قرار داد و به این نتیجه رسید که باید آن احکام و اوامری که با عقل انطباق دارد قبول کرده و آن دسته از احکامی که با عقل انطباق ندارد، رد نماید و بر اساس عقل و خرد جامعه را بسازد. دیگر چه نیازی بود به دیانتی بعد از دین مسیح؟ و اصولاً اگر خداوند بخواهد که یک دیانتی به وجود آورد که آخرین دین در مرحلهی عقل و استعداد بشری و امثالهم باشد، آن را بگونهای تشریع خواهد ساخت که با اصول کلی عقل، یعنی اصل تساوی حقوق بشر، منطبق باشد، نه به ان گونه که قوانینش در برخی موارد تعارض با اصول تساوی حقوق بشر داشته باشد، تا اندیشمندان خود را مجبور بینند که قوانین گذشته را مورد تعبیر و تحلیل و ارزیابی جدید قرار دهند وآنچه که مورد نظر فقه اسلامی در ۱۴۰۰ سال پیش بوده است، انکار کنند و بر اساس عقل خود، آنچه را که میخواهند از وحی الهی نسخ کنند و یک مفهوم جدیدی بسازند. اگر چنین است، چرا اصلاً انسان نیازی به دین و وحی الهی دارد؟
در برابر همهی این مسائل، فرهنگ بهائی قرار گرفته است که اصل تکامل و تاریخ را همان اصل ارادهی الهی میشمارد که پایانی بر آن نیست و به همین علت، اصلی است در مقابل هرگونه سنت پرستی و اصل هشیاری تاریخی است به مفهوم کامل و بالغ آن.
در جلسهی دیگر این موضوع را دنبال خواهیم کرد.