بُلنـــــــــد
ایوان به باغِ لالۀ حَمرا سوار بود
و مَرد ،
خیره به چشمانِ لاله گان
تصنیف می سرود !
طَرحِ سَرایشش
آنَک به گُل نشست
و تاریخ آفرید !
دیوانی از حماسه
به نامِ جلیلِ عشق
در شوکتِ شکیب
در احتشامِ عَزم
و فصلی هم از دریغ
در غیبتِ خِرَد
تاریکیِ درون
آلودگی به خون
و دستانی آزمند ،
که بیمارگونه خَست ،
بالایِ آن بُلند !
ایوان سوار بود ،
بَر قَلبِ باغچه ،
و می شُد نظاره کرد
سیمایِ روشن و تابانِ لاله را ،
که داغِ جَهل ،
در لکه ای سیاه
بَر آن نشسته بود ! !
(به یادِ فرو افتادنِ سروی بلند بر زمینی سرد)
ایرج ، آوریل ۲۰۰۵