در آینه
تابستان ۱۳۶۳ بود . تازه از زندان رجائی شهر به زندان اوین منتقل شده بودم . زیر بازجوئی بودم . نزدیک ظهر بود که بازجوئی متوقف شد و برای نهار به دادسرا منتقل شدم . نگهبان زندانی ها را به صف کرد و به دستشوئی برد . آب اوین یخ بود و وقتی دستم را زیر شیر آب بردم احساس خوشایندی کردم . آب شیری که در سلول انفرادی آسایشگاه بود بوی عجیبی می داد که با بوی فاضلاب زیر آن مخلوط میشد و در تمام مدت بازداشتم از شستن دست و صورت با آن اکراه داشتم . اما شیر آب دادسرا سرد و مطبوع بود. با لذت آب خنک را به صورت ورم کرده ام زدم. احساس میکردم که درد صورتم کاهش پیدا میکند . هنوز مفاصل فکم بی حس بود و جرات نداشتم دهانم را تکان دهم و قدری از آن آب را بچشم. آنقدر با سوالات محتلف بمباران شده بودم که فرصت فکر کردن به ضرباتی که به پشت و صورتم زده بودند نداشتم. آب خنک را به چانه و گردن و قسمتی از گونه هایم زدم. ولی چشم بند مانع از آن بود که که تمام صورتم را آب بزنم.
نگهبان پشتش را به من کرد و این فرصت مناسبی بود . با شتاب چشم بند را بالا زدم و یک مشت آب را با سرعت به صورتم پاشیدم. چشم بند روی پیشانی ام جا گرفت و فرصت خوبی بود که نگاهی به اطرافم بیاندازم. پشت سرم دو ردیف توالت بود . مقابلم هم دو ردیف شیر آب بود و پشت آنها هم دو ردیف دیگر توالت . در مقابل من یک زندانی دیگر مشغول شستن صورتش بود . سه ماه بود که در سلول انفرادی بودم و با هیچ انسان دیگری ارتباط نداشتم . آیا فرصتی بود که با زندانی دیگری صحبتی کنم؟ با احتیاط صورتم را بالا بردم . زندانی به طرف جلو خم شده بود و از زیر چشم بندش به من نگاه میکرد . چشم بند اریب روی پیشانیش جا گرفته و یکی از پلکهایش زیر چشم بند بود. ریش کوتاهی داشت و صورتش کمی ورم کرده بنظر میرسید. با این حال چشمانش برق میزد و با لبخندی به من نگاه میکرد . از برق چشمانش اطمینان و امید را میدیدم. انگار خودش را آدم زرنگی میدانست که دور از چشم نگهبان چشم بندش را برداشته بود و با نگاهش من را هم تشویق میکرد که با او صحبت کنم .
با کمی دقت به صورتش خون خشک شده را در کنار گونه هایش دیدم. صورتش زیر مشت و لگد دفرمه شده بود و نمی توانست مستقیم بایستد. با اینحال از بالای شیر آب به جلو خم شده بود و به من زل زده بود. ناگهان ترس برم داشت . من که او را نمی شناختم . آیا یک تروریست بود یا یک قاتل یا بمب گذار ؟ یک سیاسی مبارز بود، یا یک اخلال گر اقتصادی یا یک چریک ؟ چه ارتباطی بین من و او میتوانست وجود داشته باشد. از حال و روزش معلوم بود که در بازجوئی حسابی خدمتش رسیده اند. باید جرمش سنگین باشد . اما من بی گناه بودم. سه ماه بود که فریاد میزدم بی گناهم. فریاد میزدم که اعتقاد مذهبی جرم نیست ، بهائی بودن جرم نیست ، معلم درس اخلاق بودن جرم نیست ، ناظم ضیافت بودن جرم نیست. اما گوششان بدهکار نبود. میگفتند که شما اهداف سیاسی دارید. حالا اگر مرا در حال صحبت با این زندانی میگرفتند چه میشد ؟
همینطور به جلو خم شده بود و به من زل زده بود. صورت ورم کرده و خونینش تکان نمی خورد اما حالت نگاهش انگار عوض شده بود . با نگاهی تحقیر آمیز به من نگاه می کرد . در نگاهش قدرت و تحقیر در هم آمیخته بود. نمی دانستم شاید مدتها بود که در زندان بود و در مقابل فشارها و شکنجه های جسمی و روحی مقاومت کرده بود . شاید اهداف والائی برای خودش داشت که حاضر بود جانش را برایش فدا کند . فکر کردم باید روحیه قوی داشته باشد و این قدرت در چشمانش موج میزد . اما چه حقی داشت که با تحقیر به من نگاه کند. او که مرا نمی شناخت . می خواستم فریاد بزنم و اعتراض کنم . بگویم هر چه هستی و هر قدر که مقاومت کرده باشی ، هر قدر که شکنجه شده باشی باز هم حق نداری به من با تحقیر نگاه کنی. تو مرا نمی شناسی و باید به من ، به اعتقادم ، به اهدافم احترام بگذاری. بعد از آنهمه تحقیر و توهین که از بازجو ها و زندان بانان دیده بودم دیگر طاقت نداشتم که یک زندانی دیگر ، اولین انساننی که بعد از سه ماه در چشمانش نگاه کرده ام ، با تحقیر به من نگاه کند.
همانطور که به من زل زده بود حالت نگاهش عوض شد . حالتی از اعتراض و مظلومیت را در چشمانش دیدم . احساس تلخی بهم دست داد. زود قضاوت کرده بودم . هر چه بود، رودر روی من یک انسان قرار داشت و این مهمترین چیزی بود که میتوانست وجود داشته باشد . چه فرقی میکرد که کمونیست باشد و یا مذهبی و یا سیاسی و یا هر چیز دیگر. مهم این بود که در آن شرایط وحشت زا با ایمان بر سر حرفش ایستاده بود و ضربات و شکنجه ها را به جان خریده بود. مثل خیلی ها به غلط کردن نیافتاده بود. با وجود اینکه کم سن و سال بنظر میرسید اما از مردان بزرگسالی که توبه کرده بودند و به دست و پای بازجو ها افتاده بودند و چاپلوسی می کردند با ارزش تر بود. از آنها که با سیاست بازی و چرب زبانی میخواستند به هر قیمتی شده خود را خلاص کنند جوانمرد تر بود . بمراتب قویتر از آنها بود که دو دستی به زندگی بی ارزش دنیا چسبیده بودند و نمی دانستند که بالاخره یک روزی و یک جوری باید این زندگی را بگذارند و بروند و اینهمه ذلت و چاپلوسی از بازجوها و زندانبان ها ارزشش را ندارد. احساس می کردم که با این انسانی که جلوم ایستاده و بهم زل زده همدلم و با اینکه یک کلمه با هم حرف نزدیم و هم دیگر را نمی شناسیم ولی برایش ارزش قائلم .
دیگر آن صورت دفرمه و خونین وحشتناک بنظر نمی رسید .در نگاه دوست زندانی من حالتی از احترام و محبت و قدر دانی و فروتنی ظاهر شد که با قدرت و شادی و زیرکی آمیخته بود و چقدر زیبا بود. خوب که دقت کردم دیدم که چشمهای میشی رنگ زلالش از اشک پر شده است مثل کسی که بعد از مدتها برادر گمشده اش را پیدا کرده است. احساس عجیبی داشتم . بعد از آنهمه مقاومت و پافشاری بر سر حرفهایم ، همه آنچه به آن استقامت و ایمان میگفتم ، اینک احساس خوشایندی از فروتنی مرا فراگرفت . دیگر میتوانستم حتی بازجوها و شکنجه گرهایم را هم دوست داشته باشم . همه قابل احترام بودند ، با همه جهالتها و نادانی ها و سوء ظن ها و قضاوتهای عجیب و غریبی که همه ما انسانها گرفتارش هستیم ، ولی قابل احترام و قابل دوست داشتن هستیم و باید برای هم ارزش قائل شویم. اینرا دوست زندانیم در همان چند ثانیه کوتاه، از زیر چشم بند، و تنها با نگاهش به من آموخته بود.
دلم میخواست بیشتر نگاهش کنم – ولی شرایط زندان خطر ناک بود . نگهبان مسیرش را به انتهای ردیف طی کرده بود و داشت دور میزد. دیگر پشتش به من نبود . نیم نگاهی به طرف نگهبان انداختم ، دو نفر بودند که داشتند همزمان به طرف من بر میگشتند. با سرعت دستم را بطرف چشم بندم بردم که روی صورتم بکشم . دوست زندانیم هم به سرعت دستش را به چشم بندش برد. دو باره نگاهش کردم . آه خدای من : دیوار روبرویم یکپارچه آینه بود .