رستگارى در چند دقیقه


بهار
مسروری

برای احسان و یحیی( قسمت دوم) 

 

در قسمت قبلى از یکى از مُتِصاعِدین الى الله یاد کردم بعد که به اصطلاح مطلبو بستم یادم افتاد که آن دو نفر دیگر را یادم رفت. البته در حقیقت یادم نرفتند و صِرفِ کم سن بودن آن خانم عزیز باعث شد که از او بیشتر یاد کنم.

***

دوست دیگرمان که یادش گرامى! فرد بسیار خوش مشرب و دوست داشتنى اى بود و همیشه لبخند بر لب داشت و هر وقت به خانه شان مى رفتیم بساط شام فراهم و سفره ى رنگین به پا بود. حقیقتاً از معاشرت با تک تک افرادى که مى شناخت لذت مى برد و همیشه یک حرف خوبى با هرکدام، از پیر و جوان پیدا مى کرد. افتادگى و خضوعش شاید از خوش اخلاقیش هم بیشتر به چشم مى آمد. واقعاً برایش فرقى نمى کرد که میزبان از او با چه پذیرایى مى کند؛ آش، کوکوى سبزى یا حتى یک لیوان آب را با روى خوش مى پذیرفت و چنان از آن تعریف مى کرد و لذت مى برد، تو گویى لذیذترین فسنجان است یا چرب ترین باقالى پلو با ماهیچه (ایشان متاسفانه گیاهخوار نبودند). همین که دل هیچ کس را نمى شکست، فکر مى کنم بهترین توشه اى بود که مى توانست با خود ببرد.

***

چند روز پیش داشتم پیامگیر تلفن را خالى مى کردم و همینطور که عقب مى رفتم تا پیام هاى قدیمى تر را پاک کنم، رسیدم به دو نفر که چندین ساله که دیگر در بین ما نیستند… پیام ها را گوش دادم، لبخند به لبم نشست، فهمیدم چرا این همه مدت پاکشان نکردم، پیام هایشان این قدر انرژى و روح داشتند که هر بار گوش مى دادم واقعا حالم خوب مى شد. حالا دارم فکر مى کنم شاید زندگى اونقدرها هم پیچیده نباشد و خیلى هم نیاز به برنامه ریزى دقیق و یا انتخاب یکى دوتا صفت پسندیده و تمرکز و تمرین زیاد روی همون چند تا نباشه. وقتى بشه با یک دقیقه پیام مثبت و شاد در پیامگیر تلفن و در نتیجه، قلب یکنفر بمانى و طرف دلش نیاید تا سال ها بعد از رفتنت صدایت را پاک کند، آن وقت ببین وقتى یک کار خوب، هرچه قدر هم کوچک انجام بدهى، چه تاثیرى مى گذارد.

***

یکى از پیام هاى شاد کننده این بود: “به سلامتى شنیدم چشمتونو عمل کردین و دیگه از شهر خودتون، شهر مارو مى تونید ببینید! براى احوالپرسى تماس گرفته بودم و امیدوارم سلامت باشید و عمل به خوبى انجام شده باشه و به زودى با چشم بیناتون مارو بهتر ببینید! باز تماس مى گیرم. خدانگهدار!”

***

بزرگان و قُدَما همیشه و همیشه توصیه به معاشرت و دوستى با افراد نیک کرده اند و خوب که فکر کنیم مى بینیم هر کدام از ما چه قدر از دوستان خوبمان یاد گرفته و مى گیریم.

***

دوست دیگرمان که او هم یادش به خیر و روحش شاد، آدمی بود وارسته و پرتلاش. متمول بود و می توانست مثل خیلی های دیگر بخورد و بخوابد و زندگیش را به پایان برساند، اما کار می کرد و زحمت می کشید. باغ پرتقالی داشت که پرتقال هایش خوشمزه ترین های دنیا هستند. در حقیقت اینطور است که از وقتی برای اولین بار یکی از پرتقال ها را می خوری، دیگر بعدش هر پرتقال دیگری می خوری به آن خوبی نمی شود واین نتیجه ی تمام سال هاییست که با همسرش بالای سر درختان بودند و به تک تکشانرسیدگی می کردند و ناگفته پیداست که نابرده رنج، هیچ گنجی میسر نمی شود. فرزندان برومندشان هم سال هاست پرتقال ها را به دوستان و آشنایان هدیه می دهند و آن گنج لذیذ را با دیگران شریک می شوند. انصافا خدابیامرزی های زیادی هم بدرقه راهشان است.این دوست انسانی بود که تمام تلاشش رو می‌کرد اما در نهایت، تقدیر رو می‌پذیرفت یا به قول خودش راضی بود به رضای خدا. یاد آن شعر سنایى، عارف و شاعر بزرگمان افتادم که:

باش راضی بدانچه او دهدت

گر همه زشت‌، ورنکو دهدت

نیک و بد نفع و ضُر و راحت ورنج

کز تو بگذشت در سرای سِپَنج‌،

حاصل عمر جز یکی دم نیست

و آن دم از رنج و غم مسلم نیست

نَفَسی کز تو بگذرد آن رفت

در پی آن نَفَس نه بِِتوان رفت

کوش تا آن نَفَس‌که آید پیش

نشود از تو فوت ای درویش

در ره عشق او بلا کِش باش

همچو ایوب در بلا خوش باش

چون در آید بلا، مگردان روی

روی درحق کن و «‌رَضَینا» گوی

Comments are closed.