یادی از گذشته

بهار مسروری                                                                                                                             

چند روز پیش و پس‌از نوروز نود و چهار(مارس دوهزار و پانزده میلادی)

این روزها وقتى دقایقى پیش از افطار دنبال کوتاه ترین دعاى صیام مى گردم و مى خواهم زودتر به افطار برسم، خیلى پیش می آید که لوح صیامى که با  “هوالعزیز المنان” شروع مى شود را بخوانم. به جز حلاوت و حال خوبى که این دعا برایم دارد، خاطرات سال هاى خوشِ قبل و افطارى هاى دورِهمى را برایم زنده مى کند. شاید یکى از مزایاى ادعیه همین باشد که فقط تغذیه روحانى نمى کنند و خیلى وقت ها خاطرات انسانى و حتى خوراکى را برایمان زنده مى کنند. حالا از حُسن تصادف اسم دوست عزیزم را هم زمان خواندن این دعا تکرار مى کنم. دوستى که باطناً فاصله اى نداریم ولى در ظاهر دیوارهاى بلند و احتمالاً میله هاى بلندتر بعدش مانعمان شده اند.

بهار! تو به زودى مى آیى و باز تازگى و طراوتى که به جور پاییز و ستم زمستان در وجودمان ته کشیده را زنده مى کنى. بزرگترها مى گویند هرچقدر بارش باران و برف و حتى شدت سرماى زمستان زیادتر باشد، نتیجه اش بهارى تر مى شود و درختان شکوفاتر.

تو که غریبه نیستى بهار، این دورانى که ما در آن زندگى مى کنیم دوران خیلى عجیبی است. چند روز است که نمى دانم خوشحالم یا ناراحت، بی قرار وعصبى شده ام یا کمى به آرامش نزدیک تر.

همه ی ما دانسته یا نادانسته تضادهاى عجیب وغریبى در زندگیهایمان داریم. خود تو گاهى تگرگ و آفتاب و رنگین کمانت هم زمان است و خوب مى فهمى چه مى گویم. همین که امروز بعد از چند سال وقتى دوستت را براى دوا دکتر میاورند بیمارستان به جاى ناراحتى، خوشحال مى شى؛ یکی از همین تضادهاست. البته ناراحتى و نگرانیت براى سلامتى او جاى خودش را دارد، اما انگار خودخواهیت به آن مى چربد و این که بالاخره تو هم فرصت دیدنش را بعد از این همه مدت پیدا مى کنى، اتفاق مهم و خوب زندگیت مى شود و روزهاى بعد هم به خاطر این عیدى(؟!)خدا را شکر مى کنى. (دوستت را بی دلیل یا به قول خودشان به جرم بهایی بودن زندانی کنند و پنج سال دقایق عمر باارزشش را ازش بگیرند بعد تو بگی دیدنش دو دقیقه تو بیمارستان می شه عیدی…واقعا که). حالا مبارزه ی درونى اى که دو روز با خودت داشتى که بروى دیدنش یا وقت خانواده اش را حتى چند دقیقه هم نگیرى، خودش مثنوى هفتاد من است. از طرفى مى دانى عده یزیادى مشتاق دیدنش هستند و از راه هاى دور و نزدیک براى دیدنش مى آیند و خب نهایتاً چند دقیقه بیشتر به تو وقت نمى رسد بعد مدام با خودت فکر مى کنى در این دقایق کوتاه چه باید به او بگویى؛ اصلا حرفى بزنى یا فقط نگاهش کنى و روى عزیزش را حفظ  کنى و به خاطر بسپاری تا دیدار بعدى که زمانش نامعلوم است، شاید او با تو حرف داشته باشد، چه مى دانم سفارشى نصیحتى یا حتى تعریف کردن و مرور خاطره اى قدیمى که لذت به یادآوردن و مزمزه کردن همان خاطرات خوش در روزهاى سخت به همهء ما خیلى کمک کرده و مى کند، هرچه باشد گپ سادهء دوستانه نیست، نمى تواند باشد….. مدت ها وقفه ی اجبارى در دیدارهاى ساده ی دوستانه افتاده و همین لحظات هم اینقدر کوتاهند که واقعا گیجى و نمى دانى چه کارشان کنى.

بهار نازنینم ! گفتم و باز مى گویم دوران عجیبی است که حتى مادرت را هم یادت مى رود، مادرى که برعکس تو در آن جنگ درونى، فداکاریش غلبه کرد و نیامده تا حتى دقیقه اى از دقایق خانواده اش کم نکند و تو اینقدر حواست پرت شده که حتى یادت مى رود بگویى مادرت چقدر دلتنگش است و چقدر سلام رسانده و محبت فرستاده و… مادرى که مى دانى پیش از حسِ قابلِ بیانِ فداکارى دلِ دیدن او را در این وضعیت ندارد و نمى خواهد سروِ قامتش را در غل و زنجیر ببیند (گو این که دیدن یا ندیدن؛ وجود داشتن ها را نفی نمی کند).

بهار دلنشینم! راستى که دوران عجیبى است وقتى هم دوره اى هاى قدیمیش که هر کدام چند ماهى است آمده اند بیرون را مى بینى که با میانگین سنى جالبى، از بیست ساله تا هفتاد ساله ردیف ایستاده اند پشت در و منتظر اجازه اند تا بتوانند دقایقى با او دیدارى تازه کنند (اجازه اى که گاهى به سادگى یک لجبازى کودکانه سلب مى شود)، اجازه اى که بعد از همه ی تلخى ها در آن لحظات تبدیل به گرانبهاترین موهبت مى شود…وقتی می بینی همه و همه با چه عشقى آمده اند به دیدنش، آن زمان است که تازه خاصیت منحصر به فرد دوستى هاى عمیق زندان را با همهء وجودت لمس مى کنى دوستى هایى که حتى حسادتت را نشانه مى روند… اما بهار با دیدن عزیزت که با دستبند و پابند به تخت بیمارستان بسته شده است، ناخواسته تمام دعاها، تمام صبورى ها، تمام امیدها و تمام بغض هاى خورده ات یک جا کنار مى روند و فقط و فقط  به بى گناهیش فکر مى کنى بعد از لحظه اى به صبر خدا غبطه مى خورى و لحظه ی بعد به عدالتش متلک مى گویى؛ بعد براى این که همینطور ادامه ندهى و کافر نشوى، سعى مى کنى یاد یک خاطره ی خنده دار بیفتى و خنده دار این است که اولین خاطره اى که به ذهنت مى رسد مربوط به چند سال قبل است که گویا هنگام انتظار برای ملاقات؛ همسر زندانى دیگرى از همسر همین دوست جرم شوهرش را جویا مى شود و وقتى در جواب “بهایى بودن” را مى شنود؛ لب به دندان مى گزد و مى گوید واى! بعد که این مى پرسد جرم شوهر شما چیست، خیلى راحت در جواب مى گوید خداروشکر قتل کرده!! و اینقدراین طنزِ تلخ جدى بوده که بعد از چند سال زخم عمیقى که به روح شنونده زده چنان زخم تازه باز و دردناک است. بهارم نگو که همه ی این ها برایت عجیب نیست، بهارم نگو که همه جا از این اتفاقات میفتد، بهارم بگو که… بگو این بار که مى آیى اقلاً کمى بیشتر مى مانى!

چند روز بعد از عید

بهار جانم! دوران سختى است، دوران عجیبى است و هرچند به نظر دورانى طولانى مى آید، اما با همه ی این ها، حقیقتى بزرگ و خارق العاده را زندگى مى کنى که خیلی وقت ها با قلبت احساسش می کنی، که گاهى با خودت فکر مى کنى چطور چنین تجربیات اصیلى را مى توانى با دیگران حتى نزدیک ترین عزیزت که شاید چند سال بعد به دنیا بیاید در میان بگذارى. بله جانم دوران بسیار بسیارعجیبى است که گاهی شک مى کنی که آیا واقعا در قرن بیست و یکم هستی یا نه.

دخترم بهار! وقتى آمدى اگر خواستى که بهایى باشى و در سرزمین اجدادیت بمانى، بدان که زندگى این گونه فقط عجیب و غریب نیست، سراسر درد و اشک و غصه و زخم بر دل نیست؛ لحظات نابى دارد که به تمام سال هاى دردش مى ارزد. لحظاتى که تا زندگیش نکنى هرچقدر هم که پدرت یا من برایت بنویسیم، باز با اصلش خیلى فرق دارد.

بهار باطراوتم! هر روز و همیشه دعا مى کنم وقتى که آمدى بارانى پاک همه جا را از اسیدهاى جهل و خرافه شسته باشد و تو بتوانى از دنیاى دیگرى براى فرزندانت بنویسى و تعریف کنى، دختر نازنینم قول بده یاد این روزهاى ما باشى و یاد روزهاى سخت مادر وپدرم که بسیاری از هم دوره اى هایش یکی بعد از دیگری کشته شدند و یاد پدر او که سال ها قبل از به دنیا آمدن من در قلعهء شیخ طبرسى (جایی در همین مازندران سرسبز خودمان) به همراه خیلی های دیگر با سلاح جهل و تعصب به جرم ” بابی بودن” سلاخی شد، مسلمانان پر دل و جرات و معتقدی که به یکتایی خدا قسم خوردند و قرآن کریم را مهر و امضاء کردند و بعدکه بابیان بی خدا به حرمت قرآن اسلحه بر زمین گذاشتند، “این قوم به حج رفته” زیر همه چیز زدند و همه را کشتند. دخترم بهار لطفا و حتما یادت باشد اگر روزی انتخاب کردى و بهایى شدى قدر موهبت بزرگى که نصیبت شده را بدانى، که نیکخواهى و صلح طلبى در این جهان پرآشوب، گوهرى کمیاب است.

بهار عزیزم! کار ساده ای نیست و گاهی یک عمر تمرین لازم دارد ولی سعی خودت را بکن و همه را دوست داشته باش و یادت باشد محبتت قلبى باشد، آن وقت خیالت راحت باشد که هیچ نیرویى برتر از این محبت وجود ندارد.

Comments are closed.