وقتی که تلف شد!
از اوّلش اصلاً قصد نداشتم، ولی چه کنم که حسّ کنجکاوی سبب شد سری به این، چه میگویند، وبلاگ "چشمانداز جوانان" بزنم ببینم چه میگویند و حرف حسابشان چیست. قدری خواندم؛ دیدم آنچه را که خودشان انجام میدهند به دیگران نسبت میدهند و جالب این است که تصوّر میکنند دارند حرف حساب میزنند که جواب ندارد. مثلاً میگویند این چه دینی است که آیات و احکام خودش را رها کرده به سایر ادیان چسبیده است. تا آنجا که من دیدهام بهائیان مشغول ترویج تعالیم امر بهائی هستند و بس. فقط گاهی اوقات که امثال "چشمانداز جوان" تعالیم و آیات خودشان را ول میکنند و به بهائیان گیر میدهند، اینها هم در مقام جواب برمیآیند و مطالبی مینویسند. نوشته بود که آیین بهائی پر از تناقض است، امّا چه تناقضی و کجا این تناقض وجود دارد ذکری نکرده است؛ امّا اگر طالبش یافت شود بنده، با این که قصد جسارت به دامن اسلام ندارم، موارد عدیدهء تناقضش را ذکر کنم و اشتباهات صرف و نحوی قرآن را بیاورم و غیر ذلک. امّا چون معتقدم که قرآن برای مدّت هزار سال وظیفهء هدایت خلقالله را داشته و برای آن زمان بهترین بوده، لذا در این باب صحبتی نمیکنم و ابداً قصد مقابله هم ندارم.
نوشته بود که دو سایت ساغر و نیونگاه پریشانگویی میکنند. به شهادت کسانی که در پایین صفحات این دو سایت نظر میدهند، مطالبی که در آنجا درج میشود نه تنها پریشانگویی نیست، بلکه در تبیین حقایق بدیعه و شرح نکات دقیقه است. حالا، اگر به طبع پریشان و آشفتهء نویسندگان "چشمانداز جوان" پریشانگویی آمده، بروند به کند و کاو خویشتن بپردازند تا شاید سرّ آن را دریابند. گذشته از آن، اگر از اتلاف وقت هراس ندارید، سری به سایت "چشمانداز جوان" بیندازید تا ببینید پریشانگویی یعنی چه، گو این که توصیه نمیکنم.
از اینها که بگذریم، یاد مطلبی افتادم در کتاب درگه دوست که فکر میکنم بد نباشد در این مقام ذکری از آن بنمایم. باشد که از این پس، سایت "چشمانداز جوان" اگر مطلبی در تبلیغ اسلام دارد عرضه کند و مردم را به آن سوی هدایت نماید؛ اگر واقعاً نظرش رساندن مردم به حقّ و حقانیت است، مطالبش را در تبیین اسلام بیان کند و بگذارد مردم خودشان قضاوت کنند. نه آن که به امر بهائی حمله کند، از سلاح افترا استفاده نماید، و سپس بگوید بهائیان آیین خود را رها کردهاند و به این و آن میپرند:
روزی حضرت عبدالبهاء و مترجم من در یکی از اطاقهای پذیرایی تنها بودیم. هیکل مبارک دربارهء یکی از احکام مسیحیّت صحبت میفرمودند و تعبیر ایشان به قدری با تفاسیر معموله فرق داشت که نتوانستم جلوی خود را بگیرم، به طوری که زبان گشوده اعتراض خود را عرض کردم. خوب به خاطر دارم که با کمال حرارت گفتم، "چگونه ممکن است اینقدر مطمئن بود؟ هیچکس نمیتواند پس از قرنها سوء تفسیر و مجادله بگوید مقصود اصلی حضرت مسیح این است." به آرامی گفتند، "کاملاً ممکن است."
این البتّه نشانهای از اضطراب روحی من و کوری من به مقام ایشان بود که با وجودِ آن همه استحکام و متانت و لهجهء مملوّ از قدرت و سیطره به جای آن که راحت شوم بدون صبر و با نهایت شتاب بر زبان رانده گفتم، "نمیتوانم قبول کنم."
هرگز نگاه غضبآلودهای را که مترجم بر من انداخت، فراموش نمیکنم. زیرا او با نگاه خود واضحاً به من گفت، "تو کیستی که اعتراض نمایی و یا حتـّی قابلیّت سؤال از هیکل مبارک را داشته باشی؟"
ولی حضرت عبدالبهاء اینچنین نفرمودند و چقدر سپاسگزارم که آنچنان نبود. پیش از آن که باز رشتهء سخن را در دست گیرند، لحظهای طولانی بر من گذشت. نگریستند؛ چشمهای زیبا و آرامشان در پی روح من میگشت و با چنان محبّت و عرفانی در پی آن گوهر گمشده بود که تمام حرارت اعتراض در من افسرده شد. بعد، همانگونه که عاشقی لبخند فاتحانه به معشوق خود میزند، بر من نگریستند، لبخندی زدند و گویی دستهای روحشان باز شده مرا در آغوش گرفتند و در آن حال به من فرمودند، "من از راه خود کوشش میکنم و تو از راه خودت."
این بیان مانند دست سردی بود که بر پیشانی تبدار من گذارده شد و یا چون شربت آب گوارایی بود که به لبسوختهای عنایت گردید. گویی با مفتاحی غیبی ابواب قلب منجمد و زنگزدهء من باز شد، اشک از دیدگانم فرو ریخت و صدایم میلرزید و آهسته عرض کردم، "ببخشید."