امن ترین جای دنیا

بهار مسروری

یکی از خوبی هایی که حفظ قرنطینه ی خانگی و حذف معاشرت های مختلف برایم در این مدت داشت، این بود که وقت شد وسراغ عکس های قدیمی رفتم. همیشه عکس را خیلی دوست داشته و دارم. بعد از دیجیتالی شدن و متفاوت شدن شکل آلبوم های خانوادگی، باز هر سال چندین عکس را به روش قدیمی چاپ می کنم و در آلبوم نگه می دارم.

بعد از مرور عکس های نوزادی و اولین قدم ها و اولین تولدها و … کم کم رسیدم به هشت- نه سالگی و عکس های درس اخلاق. آن زمان درس اخلاق به روش سنتی اش، روزهای جمعه برگزار می شد و قرار بر این بود که بچه ها از شش سالگی یعنی یک سال پیش از مدرسه در درس اخلاق شرکت کنند. اما روزهای تلخ و سخت دهه ی شصت که کشتار و زندانی کردن بهاییان ایران از سوی حکومت، اتفاقی بسیار معمول بود، باعث شده بود تا درس اخلاق ها مدتی تعطیل شوند.

مادر و پدرم گویی نگران بودند که هرگز امکان درس اخلاق رفتن برایم پیدا نشود، هر زمان که مناسب می دیدند، از درس اخلاق های خودشان برایم تعریف می کردند. بالاخره تا آن سن و سال از خاله و عمو و دوست و آشنا هم خاطراتی جسته گریخته شنیده بودم  که در آن ها اشاره هایی به هم درس اخلاقی هایشان کرده بودند یا مثلا مناجاتی را می خواندند و “روحش شاد” ی نثار معلم درس اخلاقشان می کردند که در عالم کودکی آن مناجات را بهشان یاد داده بوده و… هرچه بود خانواده های بهایی چندین و چند نسل بود که بچه هایشان را به درس اخلاق فرستاده بودند. هرچه بود جزوی از اتفاقات روزمره خانواده های بهایی بود. مادر و پدر یا از معلمان بودند یا در گروه هایی که به معلمان کمک می کردند، فعالیت می کردند و یا مسئول بردن و آوردن بچه هایی می شدند که مادر و پدرشان معلم بودند و امکان رساندن به موقع بچه ها را به کلاس نداشتند. هرچه بود صبح های جمعه همه ی خانواده های بهایی پر بود و برنامه ی مهمانی یا پیک نیکی اگر داشتند، از ظهر به بعد بود.

سال های اولی که بالاخره به درس اخلاق رفتم را خیلی خوب یادم می آید. شب، خیابانی خلوت و یک رنوی قراضه!

یک معلم خیلی جوان بود و حدود ده دقیقه وقت در ماشین با دو تا بچه ی هشت ساله، قبلا مناجات ها را برایمان نوشته بود در دفتر و خودش یکبار می خواند و بعد من و همکلاسیم می خواندیم و همین. مادر و پدرهایمان هر کدام از گوشه ای که منتظر بودند، می آمدند و بدون چاق سلامتی و فقط با تکان دادن سر به جای احوالپرسی و تشکر از معلم، سریع دست ما را می گرفتند و می بردند که  مبادا مشکلی برای معلممان پیش آید. هرچه بود آموزش بچه های بهایی، از نظر حکومت جرم بسیار بزرگی بود.

مونای محمودنژاد، دختر جوان شیرازی، یک معلم درس اخلاق بود دقیقا هم سن و سال معلم ما و اول به دلیل بهایی بودن و دوم به دلیل معلمی درس اخلاق، همان روزها جان عزیزش را گرفتند.  در زندان “عادل آباد”! (هنوز کمی مانده تا دریابیم که چطور و چگونه چنین اسم هایی طنز تلخ تاریخ را به اوجش می رسانند) شیراز به همراه دیگر خانم های بهایی، وقتی زمان اعدامشان می رسد، از پاسدارها خواهش می کند که آخرین نفر او را ببرند تا بتواند برای همراهانش بیشتر دعا بخواند. بعد هم که بوسه بر طناب دار و پرواز به اوج ملکوت الهی.

داستان مونا و دیگر شهدای بهایی در ایران، داستان های منحصر به فردی است واین خط و این نشون که دست کم ده کارگردان مشابه استیون اسپیلبرگ و مل گیبسون و کریستوفر نولان و… در آینده ای نه چندان دور به ساختنشان خواهند پرداخت. و کسی چه می داند شاید همین یادداشت های کوتاه هم به جزئیات فیلمنامه هایشان کمک کند.

به داستان عکس برگردم، عکس مربوط به سال پنجم درس اخلاقم است. یعنی اولین باری که بالاخره یک سال درس اخلاق واقعیحداقل با تعاریف آن روزها داشتیم (که مثل سال تحصیلی از مهر تا خرداد بود). کلاس هایمان هر جمعه خانه ی یکی از بچه ها بود،محض احتیاط دوبار خانه ی یک نفر نبود که مبادا یکی از همسایه ها به پاسدارها خبر بدهند. زمان حدود دو ساعت بود و معلم وقتکافی داشت تا قبل از شروع درس، خوش آمد بگوید و احوالپرسی کند و بچه ها هم می توانستند از هفته ای که گذراندند داستانی بگویند و وسط جلسه هم یک ربع چای و شیرینی و کلا تجربه ایبسیار متفاوت با آن چند دقیقه کوتاه در ماشین. عکس مربوط به جشن پایان سال است که دو تا کلاس درس اخلاق را با هم یک جا دعوت کرده اند و دوازده بچه و یک معلم درعکس هستیم. من بین دو پسرنشسته ام، دوستان خیلی عزیزم که تا امروز هم دوستیمان برقرار است و با وجود این که هرکدام در یک قاره دنیا زندگی می کنیم، ارتباطمان حفظ شده است. دوستی های خالص و مفیدی که مطمئنم قدرش را می دانیم. فکر می کنم چیزی جای نگرانی ها و همفکری های دوران نوجوانی و جوانیمان را برای همدیگر نمی گیرد. این که چطور با شناختی که از هم داشتیم، از اشتباه احتمالی دیگری جلوگیری می کردیم و این که هر سه مان به طرز معجزه آسایی از هم حرف شنوی داشتیم، بسیار با ارزش و در زندگی های امروزمان تاثیرگذار بوده است.

عکس را که دیدم صدای خنده های آن روزمان در قلبم زنده شد، برق خوشحالی در چشم های تک تک بچه ها دیدنی است. و برای منی که برادر ندارم، آن جا امن ترین جای دنیا است.

Comments are closed.