برای رامان و پندار
خبر مثل همیشه کوتاه است و تکراری؛ گویی فقط اسامی عوض می شود و خبر تغییر نمی کند.
دیروز صبح، “ارسلان یزدانی” در طهران دستگیر شد و به مکان نامعلومی انتقال پیدا کرد.
مامورین و یورش به خانه و بردن آن چه هست و نیست انسان های امروزی است؛ موبایل و تبلت و کامپیوتر و لپ تاپ و…..
حالا همه ی فضای مجازی هم پر شود از کمپین های مختلف و هشتگ #بهایی_بودن_جرم_نیست و موارد مشابه! باز هر روز یک بهایی فقط و فقط به جرم بهایی بودن و شاید به خاطر زیباتر شدن روزهای زندان برای دیگرزندانیان!، به زندان می رود.
یقین است که انسان امروزی می داند “بهایی بودن جرم نیست”، ولی بیماری مهلک کسب پول و مقام- به قیمت براندازی خانمان دیگران ، دیر زمانیست که برجان ایران زمین افتاده است. ای کاش در کنار اتهام بی اساس براندازی نظام، که به اغلب بهاییان ایران می زنند، اتهام براندازی خانمان ایشان هم بررسی می شد. اتهامی که شواهد این سالیان به روشنی ثابت کرده چه قدر وارد است. چند نوزاد بهایی در اوایل انقلاب از هجوم پاسداران به خانه شان و ترس مادر حامله، پیش از این که حتی قدم به دنیا بگذارند، سقط شدند؟ چند کودک بهایی از هجوم همان ها دچار لکنت زبان شدند؟ چند کودک بهایی در مدارس ابتدایی به خاطر دینشان، تحقیر و توهین شدند؟
البته در این سالیان دیدیم که درمقاطع دیگر، روش تغییر کرد و با راه ندادن ایشان به پیش دانشگاهی و دانشگاه، صورت مساله پاک شد! هرچند پیش از آن سعی بر این بود که کل مساله پاک شود و کشته شدگان- شهدای بهایی که تعدادشان بیش از سیصد نفر است، نمونه نسل کشی سیستماتیکی است که بعد از گذشت دو دهه، در جوامع مختلف مورد بررسی علمی هم قرار گرفته است، محکمه ی الهی و بارگاه حضرت حق هم به جای خود رسیدگی خواهد کرد.
می دانید چند باروسط بازجویی ها به زندانیان بهایی گفتند؛ گذشت آن زمان که به امثال شما پاسپورت نمی دادیم، حالا پاسپورت دادیم که از ایران بروید… پس چرا نمی روید؟؟؟؟؟
مصادره اموال و دارایی هایی که برخلاف بسیاری دیگر، از راه حلال به دست آمده بود.
اخراج از ادارات و ایجاد مشکل های مختلف برای کارفرمایان مسلمانی که هموطنان بهاییشان را استخدام کرده بودند.
انواع و اقسام برنامه های مضحک تلویزیونی برای بد کردن وجهه بهاییان که احتمالا به دلیل “سنی بودن راوی”، نتیجه معکوس داده و هر بار بیشتر و بیشتر به نفع بهاییان شد.
یورش به آزمایشگاه کم امکانات دانشگاه بهاییان، دانشگاهی که به ادعای همان مسئولین و مامورین “دانشگاه زیرزمینی” بود ولی اساتید معتبر بین المللی دستش را گرفته بودند. دانشجویانی که به محض خروج از ایران، مدرک دانشگاهیشان معتبر می شد. طبیعتا در ایران نه تنها برای مدرک دانشگاه بهایی، ارزشی قائل نیستند، بلکه هربار به بهانه ای اساتید و دانشجویان را زندانی می کنند و از نامه های تهدیدآمیز هم در این میان مضایقه نمی کنند. یورش به گورستان های بهایی هم که خود داستانیست تلخ، از قطع کردن درختانی که به شهادت کشاورزان بومی هر منطقه، و در اکثر شهرستان های ایران، بهاییان با تلاش فراوان آن تکه از دورافتاده ترین بیابان هایی که بالاخره اجازه می دادند گورستان بهاییان بشود را چگونه آباد و سبز و خرم می کردند … و معذورین مامور هم چگونه با تیشه و تبر به قطع درختان و خراب کردن قبرها، بارها و بارها و همچنان مبادرت می ورزند. شعار نوشتن بر دیوار بهاییان، پرت کردن کوکتل مولوتف و آتش زدن خانه های ایشان و بسیتن مغازه ها و خلاصه به قول عمان سامانی: “من از مفصل این نکته مجملی گفتم/تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل”
آه! چه سود از تکرار حرفهایی که بارها بیان شده و گوش شنوایی پیدا نشده… اما کسی چه می داند، شاید این بار بشود.
****
یادم نمی آید آخرین باری که دیدمشان کی بود… احتمالا ده سال پیش … از نظر من بچه بودند ولی چند سالی بود که ازدواج کرده بودند و هر دو حسابی کار می کردند تا بتوانند چیزهایی که می خواهند را برعکس خیلی از هم سن و سالانشان، بدون فشار اضافی به پدر و مادرهایشان تهیه کنند. خیلی وقت ها وقتی به کوه یا سفر دعوت می شدم، از روی تجربه ی مثبت دیدار قبلی می پرسیدم : “سمیرا و ارسلان” هم هستند؟ که اگر بودند، خوشحال تر می رفتم. زوجی بدون نمایش، خودشان بودند و به همدیگر اجازه می دادند خودشان باشند. یک احساس بسیار خوب و کمیاب در زندگی های امروزی. سفرهایی که از شمال و جنوب در کنارشان رفتم، همه و همه پر از خاطرات شیرین است. گروه دوستان هم گویی در کنار این دو بیشتر خودشان بودند، همه راحت و بی ادعا. البته ارسلان از همان روزهای اولش هم در مورد گرافیک و طراحی ادعای زیادی داشت و تجربه سال های بعد نشان داد که کاملا حق داشته! زود شروع کرده بود و کارمند شرکتی بود و انواع و اقسام لوگوهای به یادماندنی بیست سال اخیر را خلق کرده؛ لوگوهای معروفی که دائم جلوی چشممان بود؛ بر سر سفره یا کوی وبرزن! بعدتر با دوستی شرکت خصوصی زدند و مشتری های خودشان را داشتند، از سال های اخیرش خبری ندارم ولی گاهی که در صفحات مجازی طراحی هایش را می دیدم فورا می شناختم و بعد که می رفتم سراغ اسم طراح، ذوق می کردم که درست حدس زده ام. کیف می کردم که با جوانی اینگونه صاحب سبک و امضاست برای خودش. سمیرا هم که….. ان شاء الله!!! وقتی گرفتندش و به زندان رفت، حتما برایش مفصل می نویسم.(این جمله ظاهرا طنز تلخی عادی زندگی روزمره ی بهاییان ایران است). این مطلب مخصوص ارسلان است. گویی که سمیرا یار و همراه اوست و شکی نیست که لحظه لحظه این روزها را به سختی می گذراند. ارسلان و سمیرا دو فرزند نازنین دارند به نام های رامان و پندار که در این روزهای سخت بهانه پدر را می گیرند، و این هم وظیفه سمیراست که مثل هزاران مادر بهایی پیش از خودش، در گوش فرزندان دلبند، مهر و محبت را زمزمه کند و اگر کودک احساساتی شد و خشمی به ماموری که به پدر دستبند زده نشان داد، سمیرا او را به محبت و مدارا تشویق کند… می دانید در این سالیان ، نه بچه های بهایی، بچگی کرده اند و نه بزرگان ایشان. از صد و هشتاد سال پیش همیشه ترس از هجوم مامورین به خانه ها بوده، “بهایی بودن جرم نیست” ولی تا روزی که جهل و تعصب گردن این سامان را رها نکند… بهایی بودن جرم است. کودک بهایی بودن هم جرم است.
*****
یک داستانی در دفتر سوم مثنوی هست که حضرت مسیح در حال فرار است …
وقت بگذارید و بخوانید، فوق العاده است:
https://ganjoor.net/moulavi/masnavi/daftar3/sh117/
خلاصه این که: “زمهریر ار پر کند آفاق را/ چه غم آن خورشید با اشراق را”
بهار مسروری
( بازجوی محترم توجه فرمایید! نه ارسلان و نه هیچ فرد دیگری نمی دانند که من کیستم! پس بی نتیجه بازجوییش نکنید!
فقط صاحب این سایت چون قبول نمی کرد با نام مستعار مطلبی چاپ کند، نامم را می داند؛ پس اگر خواستید بروید سراغ ایشان!)