همچنان ارسلان و سمیرا!

برگرفته از صفحه فیسبوک آرین، برادر ارسلان

سمیرا -همسر ارسلان-  دو نوشته‌ی جداگانه را برای فرزندانش -رامان و پندار- نوشته. مطالبی در آن مستور و ظرایفی در آن مسطور بود که گفتم در اینجا هم ثبت شود…
‌‌‌
براى رامان 
میدانم این روزها، روزهاى عجیبى است برایت، روزهایى که از وقتى خیلى کوچک بودى و میشنیدى که والدین دوستانت یا دوستان و اعضاى خانواده ما بازداشت شده اند، همیشه برایت دلهره آور بودند و ما هم تمام تلاشمان را میکردیم و کلى مشاوره میگرفتیم که نگران و مضطرب نباشى.
میدانم که این روزها در سرت غوغایى برپاست و این را از مکالماتى که با هم داریم و سوالاتى که میپرسى میفهمم، مثلا وقتى میگویى “مامان ممکنه حکم بابا حبس ابد باشه یا حتى اعدام؟ اصلا کیا حبس ابد میشن؟” یا وقتى میگویى “مامان قبلا خیلى میترسیدم که تو یا بابا را بگیرن ولى الان دیگه نمیترسم” و چندین و چند سوال دیگر که خبر از این میدهند که چقدر ذهنت مشغول است.
ولى در عین حال برایت خوشحالم چون لحظه لحظه شاهد رشد و بالندگى ات در این شرایط هستم و مثل همیشه به تو افتخار میکنم.
رامان، آنطورى که روز ١٠ شهریور وقتى مامورین وارد خانه مان شدند، محکم و قوى ایستادى و شروع به صحبت با مامورین کردى، باعث شد من هم به خودم بیایم و آرامشم را حفظ کنم. وقتى یکى از ماموران به تو گفت “عمو جون برو تو اتاقت، ما اومدیم چند تا سوال از بابات بپرسیم” و تو ایستادى و گفتى “من که بچه دو ساله نیستم که با من اینطورى صحبت میکنین، من ١٢ سال و نیمم هست و همینجا وایمیسم تا به من بگید براى چى اومدید” بعد او گفت “اومدیم خونه تون مهمونى!” و تو گفتى “پس چرا از قبل زنگ نزدین که دارین میاین؟” و او گفت “خب سر زده اومدیم” و تو گفتى “هیچ کس سرزده خونه ما نمیاد و اگه هم سرزده اومدین، اینهمه خونه دیگه، چرا خونه ما اومدین؟!”
بعد به او گفتى “باید قول بدید بابام را نمیبرید” و وقتى او گفت “ایشالله”، تو گفتى “ایشالله یعنى ۵٠-۵٠، شما باید ١٠٠ درصد به من قول بدید” و او چیزى نداشت که در جوابت بگوید چون اصلا آمده بودند که او را ببرند.
و چندین و چند سوال دیگر که از آنها پرسیدى و منتظر جواب واضح و شفافشان بودى ولى متاسفانه خودشان هم جواب این سوالات را نمیدانستند یا اگر هم میدانستند نمیخواستند بگویند چون به گفته خودشان مامور بودند و معذور!
به تو افتخار میکنم که از آن روز، بیشتر از قبل هواى من و پندار را دارى و هر کارى میکنى تا خیال من راحت باشد و نگران چیزى نباشم. به تو افتخار میکنم که وقتى بابا زنگ زد و گفت میتواند با تو و پندار صحبت کند، خیلى سریع صحبت کردى و گوشى را به پندار دادى و گفتى “ترسیدم تماس قطع بشه و پندار نتونه صحبت کنه” به تو افتخار میکنم که وقتى گفتم بچه ها به رسم هر سال و شروع سال تحصیلى برویم همان رستوران همیشگى، گفتى “مامان اون رستوران رو بذاریم هر وقت بابا اومد چهارتایى بریم” به تو افتخار میکنم که با وجودى که چندین بار بهت گفتم که نگران چیزى نباش و خدا رو شکر الان از نظر مالى هیچ مشکلى نداریم، حواست خیلى زیاد به خرجهایى که میکنى هست و براى هر کارى کلى برنامه ریزى میکنى.
به تو افتخار میکنم که این روزها انقدر همراه و صبورى و مشتاقانه منتظر برگشت بابا هستى.
امیدوارم این روزها تبدیل به نقطه عطفى در زندگیت شود که همیشه از آن نیرو بگیرى تا پاى باورهایت همینقدر محکم و مصمم بایستى.
دوستت دارم عزیزِ جانم.❤️
***
براى پندار
پندارِ من، متاسفم که در ۶ سالگى با چنین خشونتى مواجه شدى و چنین لحظه اى را تجربه کردى. متاسفم که در این روزهاى مهم زندگیت و ورود به کلاس اول بابا حضور ندارد ولى ایمان دارم که تلخى این دوران را فراموش خواهى کرد و این روزها برایت تا همیشه الهام بخش خواهند بود.
میدانم که در سر تو هم غوغایى بر پاست و هر لحظه مسایل را کنار هم میچینى و تحلیل میکنى و سوال میپرسى و قانع نمیشوى و سوال دیگرى میپرسى؛ سوالاتى بسیار منطقى که کاش مامورین هم گاهى از خودشان میپرسیدند. مثلا اینکه وقتى میپرسى “چرا بابا را بردن؟” و من میگویم “میخوان چند تا سوال ازش بپرسن”، میگى “خب نمیشد توى همین خونه بپرسن و نبرنش؟ یا نمیشد به جاى اینکه اینطورى به زور بیان تو خونه مون، از بابا بخوان بره پیششون و به سوالاشون جواب بده؟” یا مثلا میپرسى “مامان وقتى اومدن، من داشتم با موبایل بابا بازى میکردم، اون خانمه گفت یه لحظه گوشى رو بده بهت پس میدم، ولى نداد! دروغ گفت؟” یا مثلا ناراحتى از اینکه رمز آیپد من رو براى یکى از مامورین زدى و وقتى من میگم “نگران نباش، کار اون درست نبود چون باید از خودم میپرسید”، میگى “ولى وقتى رمز رو براش زدم، گفت بزن قدش، منم نزدم قدش چون ناراحت بودم!” یا مثلا میپرسى “مامان چرا اتاق من و رامان رو هم گشتن؟ چرا گوشى و لپ تاپ تو و رامان رو هم بردن؟” و چندین و چند چراى دیگه.
پندار میدانم که خیلى دلتنگ بابا هستى و بازیهایى که با هم میکردید و کشتیهایى که میگرفتید. میدانم که نبودنش را در لحظه لحظه این روزهایت حس میکنى و آرزو میکنى که اى کاش بود. مثلا وقتى دومین دندانت لق شد و افتاد، گفتى “یه جایی نگهش دار تا بابا بیاد و ببینه” یا وقتى خمیربازى میکنى میگى “مامان از چیزایى که ساختم عکس بگیر تا بابا که اومد نشونش بدم” یا وقتى شب موقع خواب میگى “انقدر بابا رو ندیدم یادم رفته چه شکلیه” و مینشینیم و با هم عکس و فیلمهاى بابا را در صفحه اینستاگرامم میبینیم و روزهاى خوب را مرور میکنیم.
میفهمم خیلى دلتنگى آنقدر که یکدفعه میگویى “شماره موبایل بابا رو بگیریم شاید جواب داد” یا وقتى سه تایى از بیرون برمیگردیم خانه میگویى “زنگ بزنیم شاید بابا اومده باشه و درو باز کنه”
ولى خوشحالم. خوشحالم که میدانى بابا خیلى زود برمیگردد. مثلا وقتى آن روز با بابا حرف زدى و پرسیدى “بابا کى میاى؟” و بابا گفت “فکر کنم دو هفته دیگه”، با خوشحالى شروع کردى به برنامه ریزى براى جشن گرفتن روزى که می آید و فکر همه چیز را هم کردى – از کیک شکلاتى بى بى و شام گرفته تا ده شاخه گل و ده تا بادکنک و ریسه و کاغذ رنگى براى تزیین خانه.
همیشه همینقدر صبور و همراه و امیدوار باش. دوستت دارم عزیزِ جانم❤️

Comments are closed.