یادی از گذشته، عطاالله رضوانی

 

 

بهار مسروری

نوشته شده در ساعت سه و نیم بامداد شانزدهم شهریورهزاروسیصد ونود ودوخورشیدی (هفتم سپتامبر دو هزارو سیزده میلادی)

آقاى رضوانى الآن از جلسه ی تذکرتون برگشتیم؛ (“جلسه تذکر” اصطلاحی است که بهاییان به جای مجلس ختم استفاده می کنند و اشاره به این دارد که بدانیم نوبت ما هم دور نیست و ان شاء الله سعی کنیم بهترباشیم.)؛ با توجّه به این که سنّم به صف‌هاى روغن و برنج و شکر قد نمى‌ده، باید بگم این طولانى‌ترین صفى بود که تا به حال ایستادم؛ امّا مى‌ارزید. چراشم نه به خاطر خاصّ بودن صعود شماست و نه به خاطر اون همه زحماتى که همه مى کشیدند تا چیزى کم نباشه. براى من اون حسّ و حال روحانى دعاى دسته جمعى – که خودتون شنیدین و می دونین کدومو مى‌گم:”قلِ الله یکفى عن کل شئ و علی الله فلیتوکّل المتوکلون”- به اندازه ی پرواز تا اون بالابالاها ارزش داشت.

خیلى‌ها راجع به این که ما نسل سوخته‌ایم گفتن و نوشتن و هنوزم مشغولند، امّا امشب واقعاً فکر کردم این انرژى عجیب و غریبى که از خواندن دعاى دسته جمعى، اونم با اون همه بهایى دیگه زیر یک سقف، به آدم مى رسه، شاید واقعاً یه جور دوپینگ روحانی قرن بیست و یکمى باشه که نسل ما به خاطر نداشتن “حظیره القدس” و “باغ تژه” و “حدیقه” (که بعد از انقلاب، همه مصادره و تبدیل به ساختمان های دولتی شدند، مثل حوزه ی هنری تبلیغات اسلامی زیر پل حافظ) و امثالهم از دست دادیم.

فکرکنم این اولین مجلس تذکّرى بود که توش دعاى دسته جمعى خونده شد؛ معمولاً این اتّفاق نمى‌افته. حتماً هم به خاطر همون حکمتیه که از وقتى چشم باز کردیم، احتمالاً تا روز آخرمون، باید رعایتش کنیم. صدا بلند نباشه، مبادا کسی از شنیدن دعای بهایی ها آزاری ببینه! و یا چه می دونم هزار و یک علت دیگه. تازه خوبه این همه حکمت را رعایت مى‌کنیم و اوضاع و احوالمون اینه. (توضیح نمى‌دم؛ چون واقعا نمى‌دونم از کدوم یکی از اون همه شهید که شما هم رفتین جزوشون بگم؛ ازاون پیرزن تنهایی که توی خونه‌اش بستنش به صندلی و آتیشش زدن بگم؛ یا از اون شهیدی که قبل از شهادت، وقتی داشته با خونواده‌ش هندونه می‌خورده گفته این فایده نداره باید پسته بخورم خونم خوشرنگ شه؛ از شمع‌آجین کردن‌های تاریخی بگم یا بولدوزر انداختن روى گلستان جاوید قدیم طهران (محل کنونی فرهنگسرای خاوران) و بابابزرگم که تازه دو هفته از صعودش گذشته بود و هنوز بدنش توى خاوران وجود داشت (وپدرم که هنوزم نتونسته این تلخی رو هضم کنه) یا از اون موناى نوجوون شیرازى بگم که صبر کرد براى همه ی خانم‌هایى که توى اون تاریخ در “عادل آباد!” اعدام میشدن دعا بخونه و نفر آخر بره بالاى چوبه ی دار. اونم فقط به جرم بهائى بودن و این که به چند تا بچه ی بهایى مناجات یاد می‌داده؛ یا … از کدومشون بگم؟

 شاید یکنفر که الان دارد این نوشته را می خواند دلش به درد بیاید وبگوید بابا شما که مى‌گین اینا کافرن بذارین به حال خودشون باشن دیگه چی کارشون دارین… نگذاشتند دیگه، صد و هفتاد ساله که نمی گذارند.

راستش به نظر من جریان محرومیت از ورود به دانشگاه و اخراج از ادارات  و مصادره ی اموال و حتى پس گرفتن حقوق‌هاى بازنشسته‌هاى بینوا و حتّى شکنجه و زندان و خلاصه این چیزها اصلاً مهم نبود و نیست و همه‌ش گذشته و می گذره و حتى بهتر هم میشه. نمونه‌ش همین دستگیرى گسترده ی اساتید دانشگاه “زیرزمینى بهایى!” (میگن دیگه! بالاخره حقوق می گیرن مجبورن یه چیزی هم بگن تا لقمه حلال بخورند!) باعث شد یه سرى از اساتید کله گنده ی امریکایى و اروپایى خودشون ابراز تمایل بکنند براى کمک به این دانشگاه و مجانی به دانشجوهای بهایی محروم از تحصیل در ایران درس بدهند. حالا بماند که مدرکمون چه قدر معتبر شد و چه تعداد از دانشگاه‌هاى درجه یک دنیا قبولش کردن. عمراً اگر هزارى هم خرج می‌کردیم اینطورى نمیشد که. اینجاست که اجدادمون می گفتن ” عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.” اون بنده‌هاى خدا چهار سال و پنج سال حکم گرفتن و تو زندانن؛ ولى مگه بیرون بودن هر کدومشون چندتا شاگردو وقت داشتن درس بدن؟ (واقعیتیه ها!)

به نظرم یکى از تلخ‌ترین اتّفاقات این سالیان شاید دورى اعضاى خانواده از هم بوده باشه.  کم نبودن مادر و پدرهایى که یه عمر، یعنى چیزى حدود بیست سال بچه‌هاشونو ندیدن؛ تنها به این دلیل که به بهائى‌ها پاسپورت نمیدادن. اون وقت ها سیاستشون این مدلی بود و خیلیهاشون در دورى از هم عمرشون تموم شد. مادربزرگ من از اون خوش‌شانس‌ترها بود که تونست قبل از صعودش بره و یه سفر بچه‌هاشو ببینه، توى فرودگاه دختر ته ‌تغاریشو نمی‌شناسه و می گه “افسانه” ی من که این همه چین و چروک نداشت. تو ببین حال و هواى برادرها و خواهرها و مادر را در اون لحظه با چه چیزى میشه جبرانش کرد؟ دخترى که بیست و پنج ساله ازدواج کرده و رفته مهاجرت و روحشم خبر نداشته قراره چند سال بعداز رفتنش انقلابى بشه و درهاى مملکت به روى مادر و پدرش و امثال او بیست سال بسته بمونه تا یه نمایندۀ سازمان مللى بیاد، (گمونم اسمش “آقاى گالیندوپل” بود)؛ و کم کم و اونم تک و توک، اوّل پاسپورت با مهر یک بار خروج از مرز هوایى مهرآباد را بدهند و چندین سال بعدش توى بازجویى‌هاى دوستانه حتّى احبّا رو تشویق به خروج از ایران هم بکنند…

این روزها مد شده و کلى جُک در اومده که فلانى مُچَکریم. حالا من میخوام بگم رضوانى متشکریم. فکر کنم تکون خوردیم و وظایفى که داشت یادمون مى‌رفت یادمون اومد. کاش یادمون بمونه و نیاز به یادآورى نباشه. انگار همین دیروز بود که اخبار ساعت دو تلویزیون رسمى مملکت خبر کشته شدن یک فرد بهایى در مشهد را تکذیب کرد، ولى چند روز بعدش ما رفتیم براى جلسه ی تذکرآقاى روحانى، اون موقع لابد بازهم براى رعایت حکمت و جلوگیری از ازدحام جمعیت، هر منطقه اى جدا جلسه داشت، یادمه یکى از دوستامون دم در بوده یک پسر خوش‌تیپى که با ماشینش داشته می‌چرخیده ازش پرسیده که اینجا چه خبره؛ این دوست ما هم نه گذاشته و نه برداشته گفته اون بهایى که تلویزیون گفت نکشتن، حالا کشتن!

اینا رو می‌گیم و می‌خندیم؛ ولى اینا صفحات تاریخى است که سالهاى سال بعد هم خوانندگانش را منقلب می کند (بماند که یه جاهاییشو خودمونم باور نمی‌کنیم این ها واقعیت زندگیهامونه، چه برسه به چند نسل آینده)

آقاى رضوانى شما دیگه شرایطت طورى شده که از مشکلات ناشى از کمبود خواب در امانى. ولى من هنوز زمینیم و باید برم بخوابم. گو این که نصفه شب شده و با این که از صبح زود بیدارم اصلا خوابم نمیاد. الآن همچین کیفم کوکه که نگو ، هم از قدرت دعاست و هم از این که انگار تازه راهمو پیدا کرده باشم. راستش مقادیرى احساس غرور می‌کنم که ایران موندم. شمارو نمی شناختم ولى ازهمون اوّلین عکسى که توى اینترنت ازتون دیدم انگارسال‌هاست میشناسمتون. خوشحالم هردومون هم‌وطن حضرت بهاءالله‌ایم. خوشحالم که با تمام فشارهاى هر روز این صد و هفتاد سال که از تولد امر بهایى در ایران می ‌گذره هنوز هستیم و نفس می‌کشیم. گرچه که گاهى احساس می کنم اگر توى این هواى پر از بُخل و کین نفس نمی ‌کشیدیم و روحمون هرجا می‌خواست پرواز می ‌کرد خیلى بهتر و باصفاتر بود. ولى محض دلخوشى شما هم شده باید بگم اتّفاقاً از فردا میخوام تمرین فشرده کنم که همه رو، مخصوصاً اونایى رو که خیلى خیلى سخته، دوست داشته باشم و از ته دلم براشون دعا بخونم تا از بند (البته بعضى ها دیگه طناب و زنجیره!) تعصّب و جهل آزاد بشن و واقعاً یاد بگیریم میشه کنار هم با صلح و صفا یا اقّلاً بى آزار و اذیت و در مواردى، مثل شما، کشت و کشتار زندگى کنیم.

خونوادتونو از دور دیدم. راستش نخواستم برم باهاشون دست بدم. بیچاره ها خسته شدن با این همه آدم دست دادن. اگر حالت دیگه‌اى بود می رفتم باهاشون عکس مى‌انداختم. شما بودى دلت نمی ‌خواست با بخشى از تاریخ عکس بندازى؟! ولی جلسه خیلی حال و هوای روحانی ای داشت و جاش نبود واقعا.

 

گفتم عکس یاد یه خاطره ی دیگه افتادم. یادمه رفته بودیم پیک‌نیک و یکى از زندونیاى اون سال‌هاى سخت هم، که برحسب اتّفاق شهید نشده و اومده بود بیرون، اومده بود؛ بعد یکى از بچه‌ها که باباى خودش جزو شهدا بود ایستاده بود تا با این دوستمون عکس بگیره و به شوخى گفته بود خدا رو چه دیدین شاید فردا شهید شدین و اقّلاً ما یه عکس باهاتون داشته باشیم؛ نمى‌گم وقتى پونزده سال بعد گرفتنش چقدر به عکس‌هاى این یکى نگاه کردم و گفتم “حالا تو شهید نشى بچه!”

البتّه شما شهید شدین. مى دونین چه موهبت عظیمیه ولى خُب، دلتنگى و خودخواهى ما غیر شهدا! ( بازم بماند که خیلی‌ها شهید زنده هستن) و زمینى‌ها، گاهى مانع درکش میشه؛ بیخود نیست می گن هرکسى لیاقت شهادتو نداره.

 

راستى آقاى رضوانى، حالا که اون بالایین، می‌دونم آدم محضر انبیا و اولیا رو ول نمى‌کنه بره جاى دیگه؛ اما اگر شد بگردین ببینین جایى دکمه‌اى چیزى هست بزنین همه جا صلح و دوستى و محبّت بشه یا اقّلاً دکمه‌اى که باعث بشه هیچکس نتونه دروغ بگه. (فکر کنم نود در صد لال بشیم!!).  تا ما بخواهیم روش کار کنیم خیلى وقت می گیره؛ اونم با این سرعت ما که از سرعت اینترنتمونم بدتره. میدونین که چى مى‌گم! با توجّه به این که اونقدرها دل به کار نمى‌دیم می‌ترسم زیاد طول بکشه. ببینین اگر صلاح میدونن بالاخره تعادل هم چیز خوبیه! منظورم اینه که عجب صبرى خدا دارد واین همه صبر…

 

خیلى حرف زدم، دیگه می رم می خوابم. لطفاً اگر دیدین باز داره یادمون میره که باید امیدوار باشیم به استقرار صلح جهانى و رعایت حقوق بشر از همه مدل و ترقى روحانى و انسانى، وکیلین که بیاین به خوابمون و بیدارمون کنین. ( اینا رو از قول خیلى‌ها می‌نویسم؛ دیگه اسم نمی‌برم، خودتون میدونین!) راستى یه خواهش کاملاً شخصى هم دارم برام دعا کنین بتونم تا بیست سال آینده خانوادهء درستی را با همسرآیندم بسازیم؛ (اونم اگر فرد مناسبى سراغ داشتین از طرف من وکیلین برید بیدارش کنید!!!)

 

سپاس فراوان از عطاء الله رضوانى عزیز دل و جان ( می گم آدم شهید هم می‌خواد بشه خوبه که اینقدر به موقع باشه! ببخشین اینطوری می‌گم ها ولی هرچی بعد از تعطیلی تشکیلات ولو شده بودیم و خیلی چیزا یادمون رفته بود یا داشت یادمون می‌رفت، جنابعالی باعث شدین همه‌ش یادمون بیفته؛ نمونه‌ش همین همدلی و اتّحاد حضور در جلسه ی تذکرتون). بازهم سپاس.

 

الان دوم مهر ماه هزار و چهارصده… با یکی از دوستانم که ایران است، تلفنی حرف می زدم. گفت خیلی خوشحاله که اول مهر ها مجبور نیست بره مدرسه و با تحقیر و توهین ناظم و معلم ها روبه رو بشه… دیدم شهریور تمام شد و من هیچ یادی از عطاالله رضوانی نکردم، یاد این متن افتادم که سال ها پیش نوشته بودم… این روزها نه تنها قاتلین عطاالله رضوانی محاکمه نشدند، بلکه خانواده رضوانی نیز تهدید شدند که دیگر پیگیری قتل ایشان را نکنند و پسر خاله ی ایشان، آقای نوید اقدسی هم به خاطر چند مصاحبه ای که هشت سال پیش کرده بودند به زودی به زندان می رود تا بلکه دیگران درس بگیرند و فکر نکنند خبرهای واقعی را باید به گوش دیگران برسانند… کاری که نوید اقدسی هشت سال پیش کرد یعنی  با رسانه هایی که اخبار مربوط به بهاییان را پخش می کنند و طبیعتا خارج از ایرانند، مصاحبه کرد و قتل یک بهایی را محکوم کرد. یک بهایی بیگناه و خوشنام و معتمد دوست و آشنا. یک انسان

Comments are closed.