از سلالهی عاشقان
داستان از: فرشته تیفوری (حجازی)
دهنهی آن سوراخ کریه هنوز دودزده و سیاه بود. مدتی بلند به ته آن نگریستم. عمیق نبود و با چوب و خاشاک پوشیده شده بود. روی لبهی دودین آن نشستم. پاهایم معلق در آن سوراخ رها شدند. آتش عظیمی را که پیکر پدر بزرگم را در کام خود گرفته و میسوزاند مجسم کردم. چهرهی نورانیاش در آن نمودار شد. به وضوح صورت و بدنش را میدیدم که درون آتش میسوزند. یک لحظه احساس کردم که لبخند میزند و نگاهش آرام بود و راضی و خوشبخت. فریاد کشیدم: چگونه ممکن است…؟ چرا…؟ برای چه…؟ صدایم که به ناله انجامید در آن حفره پیچید. جوابی نبود. سکوت بود و خاشاک و چوبهای نیمه سوختهی در ته آن گودال. بار دیگر آتش جلوه گر شد و حالا از پدر بزرگم شبحی بیشتر نمیدیدم. دستهایم را گشودم و عاجزانه نامیدمش: پدر بزرگ… پدر بزرگ خوبم… و او در آن آتش محو شد. نالیدم، فریاد زدم و با صدای بلند گریستم… دقایقی گذشت که آهنگ محزون نیای از عمق آن گودال بگوشم آمد:
او شهپر بلندپرواز عاشقان بود.
شعلهی درون قلبش،
آتش را از سوزاندن او بشرم آورد،
آه برخاسته از عشق محبوبش،
بر دود هیزم ها پیشی گرفت
درخشش درونش
روشنایی ستارگان را بیفسرد
با نوای عاشقانهاش شیرینترین غزلها را
به هنگام وداع سرود،
با فریادش نام خداوندش را چنان یاد کرد که لرزه بر ارکان زمین افکند.
و با کلامش بر همه چیز رنگ عشق پاشید،
آن چنان شد که طبیعت با او همآوا گشت،
و پرندگان در آن هنگام شب به سرودن نغمهای عجیب پرداختند،
سرود نیمه راهان، سرود ناتوانی، سرود وداع
درختان شاخههایشان را به سوی آسمان گستردند،
و او را در آن آخرین گامها که شجاعانه به سوی دلبر یکتایش برمیداشت، دعای خیر خواندند.
فریاد کشیدم: بس است، بس است دیگر، من او را میخواهم، دستها پرمهرش را بر سرم نوازش کنان دوست میدارم، دلم تنگ اوست. زبری صورتش بر گونههایم ساییدن دل پرمهرش بود. چرا او را از من گرفتند؟ چرا بردند؟
ای درختان،
ای سنگها،
ای آسمان،
شرم بر شما باد! در آن لحظات که او میسوخت، شما چه میکردید؟
فریادم در گلو شکست به تلخی گریستم و گریستم وگریستم و اشکهایم برزمین ریختند و از دهانهی قیراندود بدرون آن گودال لغزید و بر تن نی.
همه چیز خاموش ماند. جوابی نیامد. دقایقی بعد گودال به چرخ آمد. چرخید و چرخید. پیچ و خم خورد و باریک و چاق شد. دهانهی حفرهاش گشاد شد و تمام دهکده را بلعید و سپس استفراغ کرد.
نی به خواندن آمد که:
میهراسیم و شرم داریم،
از بودن خویش و از آنچه که هستی ما را شکل داده است.
به هنگام آفرینش،
ما را رسالتی دیگر دادند.
و اصالتی که در ذاتمان نصب کردند، حقیقی بود.
و ما برای سوزاندن عاشقان نیامده بودیم.
این بود که خود نیز سوختیم و همه جا را رنگ عزا پاشیدیم.
ولی آن دو، عاشقانه به سوی آسمان شتافتند.
و اینک دهکده در سوگ آندو به عزا نشسته است.
در درون گفتم: آری آن دو عاشقانه به سوی آسمان شتافتند.
ابتدا او رفت و پس از چند روز عروس نازنینش را نیز برد.
تا با خون بیگناهشان ورق دیگری بر تاریخ ثبت نمایند.
تا عشق به زیبایی و پاکی یک بار دیگر شاهدانش را با افتخار به عالم و عالمیان معرفی کند.
چوبها و درختان و پس از آن سنگها و هوای دهکده با نوای آن نی یک صدا شدند تا در شهادت پرافتخار پدر و مادر بزرگ عزیزم زیباترین مرثیهها را بخوانند.
غمی سنگین بسختی گلویم را میفشرد. نه مرثیهی طبیعت و نه حماسهی بزرگترین شاعران در حق این دو عزیز از دست رفته میتوانست تسلیام دهد. سرم را به درخت فشردم و فریاد درونم را بداخلش ریختم و اشکهایم تنهی چوبین و پیرش را آبیاری کرد. میخواستم فرار کنم، میخواستم از خود و از آنجا دور شوم. میخواستم رد پای مادر بزرگم را در آسمانها جستجو کنم، مادر بزرگم را میخواستم، میخواستم او را بار دیگر ببویم.
آه ای آسمان، ای آسمان، او را یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر به من نشان ده. بگذار که یک بار دیگر موهای سپیدش را روی گونههایم احساس کنم. ای فرشتگان، ای همدردان من! این گدای را با احساسی از وجود بی نظیرش احسان نمایید! از جانب من او را ببویید و ببوسید! ای مظهر الهی، ای خالق من، ای بهای من! آن دو عاشقت را غرقه در نور نما.
آه، ای دست ظالم، ای تصور خالص خونخواری، ای اشتباه نسل انسانی، چگونه پنداشتی که این دو عزیز من رباینده و مفسد دین و آئین تویند؟ چگونه آن دو موجود مهربان و نیکوکار، صادق و فداکار پس از سالها زندگی در این دهکدهی شما، بناگاه مضل و مضر شدند؟ آن سیاهی در چشمان تو بود!
باد درخت را به حرکت آورد و درخت با شاخهها و برگهایش موهایم را شانه زد.
برخاستم و به سوی خانه پدر و مادر پیرم رفتم.
بار دیگر از آن راه باریک میان دو مزرعه گذشتم، آن راهی که اطرافش را علفهای سبز پوشانده وگلهای خودرو از میان انبوهشان با تقلا بیرون جسته، تا به هر رهگذر جلوه نمایی کنند و زمین ناهموارش گه گاه از زیر خاشاکها نمایان میگردید.
به خاطرم آمد که چقدر این راه سبز باریک را دوست میداشتم، راهی که به مزرعه و خانهی پدر و مادر بزرگم ختم میشد.
به یاد آوردم که چگونه طول این راه را بیقرار و شادمان میدویدم که خود را بدامان مادر بزرگم افکنم. و مادر بزرگم مرا درآغوش میگرفت، بسینه میفشرد و گونههایم را چندین بار میبوسید.
دستهایم را دور گردنش حلقه میکردم که خود را به او پیوند دهم و محبتم را در وجود نازنین و پرمهرش بریزم. بوی بدن و موهایش بینیام را مینواخت. این بوی آشنا را دوست میداشتم، سرم را در موهایش فرو میبردم که او را بیشتر در خود احساس کنم. مادر بزرگم را دیوانه وار دوست میداشتم.
آری، امروز نیز از همان راه باریک میان دو مزرعه میگذرم، ولی این راه دیگر آن راه باریک زیبا نیست. در این دهکده گویا هر چیز فقط به وجود آن دو، زیبا بود و میدرخشید. علفهای خود رویِ اطرافش، خشک شدهاند و آن گلهای وحشی مدتهاست که خفه گشتهاند. خاک دور سنگهای درشت زمین فرو رفته است، آن راه باریک و شادمان مرده است. سیاهی چادر خود را روی مزرعهها گسترده است وخوشههای گندم لباس عزا پوشیدهاند ونسیم ملایم صحراها از آنجا دیگر گذر ندارد.
به خانه رسیدم، خانهای که هزاران خاطرات شیرین کودکی مرا در هرگوشهاش محفوظ میداشت.
مادر بزرگم مرا به پستوی خانه میبرد. اطاقی نیمه تاریک. به دیوار سمت راست پیتهای قد و نیم قد مانند سربازان کنار هم ایستاده بودند. دست چپ، دو صندوق بزرگ آهنی کنار هم قرار داشتند که قفلی سنگین و گرد لب آنها را بهم دوخته بود. روی آنها سه بقچه به اندازههای مختلف روی هم نشسته بودند که داخلشان پر از تکه پارچه، نخهای مختلف، رومیزی و پرده و این قبیل چیزها بود و برای من دنیایی رنگارنگ به شمار میرفت که ساعتها مشغولم میداشت. روی طاقچه، شیشههای بلند و کوتاه، استوانهای و شکم گِرد، پهن و نازک صف بسته بودند. مادر بزرگ داخل آنها سرکه، آبغوره و آبلیمو ریخته بود. شیشههای کوچکتر مخصوص مربا بود. و من اجازه داشتم با شیشههای خالی بازی کنم.
وه که این پستو در دنیای کودکانهی من چه سحرانگیز بود. هر گوشهی آن از چیزی حکایت میکرد. هر شئ در آنجا، دری بود که به دنیایی ناشناس ولی جذاب باز میشد. سفر من در آن پستوی جادویی هیچگاه به انتها نمیرسید.
خانهی زیبای من ویران شده و بیگانگان در آن خرابه مأوی گرفتهاند. دیوارهایش در بعضی جاها ریخته و داخل حیاط و ساختمان را میتوان به خوبی دید. درهایش شکسته و پنجرهها نیز از هم شکافته شدهاند. از مرغدانی پدر بزرگم فقط تلی از سیمهای رویهم انباشته باقی است.
پس آنها کجایند؟ پدر بزرگم کجاست؟ اینجا خانهی بیگانگان نبود. این دیوارها، این حیاط، این اطاقها… اینجا خانهی پدر و مادربزرگم بود.
چشمان خود را میبندم و از اطاقی به اطاق دیگر میدوم. مادر بزرگ کجایی؟ به جستجویتان به هر سو مینگرم. دردی دلم را میسوزاند. غم، چنگش را در گلویم فرو میبرد. همه جا خالی است. آنها نیستند. پس جستجوی من عبث است؟ آنها را دیگر نخواهم دید؟ اشکهایم از گونهها لغزیده، بر روی پیراهنم سر میخورند. پستوی من، آن دنیای رنگین و سحرآمیز، خالی است و آشپزخانه و اطاقها نیز و سکوت، سنگینی خود را با سماجت به هر گوشه چسبانده است و اصرار دارد که حقیقت تلخ را در گوشم بخواند.
پدر بزرگم مرا درآغوش میگرفت و به اطاق نشیمن میبرد که چند دقیقهای بر روی طاقچهام بنشاند. طاقچه بلند بود و پاهای من تا زمین ارتفاع هولانگیزی را نشان میدادند. میترسیدم و بیحرکت برجای میماندم. پدر بزرگم روی طاقچه یک سیب درشت و بعضی وقتها یک پرتقال و یا یک بِه میگذاشت. در انتهای دیگر طاقچه، چند کتاب مناجات روی هم قرار گرفته بودند. این اطاق را دوست داشتم. آرامش شادمانهای در من ایجاد میکرد. آن طرف روی یک میز کوچک چوبی که با پارچهی قلمکاری پوشیده شده بود، مادر بزرگم چند کاسهی بلورین خوش تراشی گذاشته و درون آنها آب نبات قیچی و نقل و بادام سوخته و گردو و پسته ریخته بود. درون یک پارچهی تمیزی هم کلوچه و نان خشک و روغنی نگه میداشت.
در آن اطاق روبرو تخت بزرگی بود که رختخوابهای زیادی روی آن انبار شده بود. این اطاق پدر بزرگم بود. آنچه این اطاق را رؤیایی جلوه میداد، اشکافی بود که در داخل دیوار نصب شده بود. در چوبیاش از پنجرههای مربع و مستطیل تشکیل شده بود که شیشههای رنگین داشتند. قرمز، آبی، زرد، سبز. این شیشهها آن چنان پررنگ بودند که به زحمت میتوانستم اشیاء داخل قفسه را ببینم. هرگاه که نور از پنجرهی مقابل بر این اشکاف و شیشههای رنگینش میتابید، دیوار مقابل پر از نورهای رنگین میشد که مورب تا سقف میرسید. دستهایم را در مقابل انعکاس این انوار قرار میدادم و آنها را قرمز و آبی و زرد و سبز میدیدم. حتی لباسم رنگ دیگری میگرفت. من بر توسن این انوار جادویی سوار بودم و در دنیایی رؤیایی چرخ میخوردم، گیج میرفتم و میان رنگها گم میشدم.
پس آن اشکاف کجاست؟ آن دو لنگهی در با پنجرههای کوچک رنگینش چه شد؟ اطاق پدر بزرگ من خالی است. به جای آن اشکاف، فرورفتگی بزرگی در داخل دیوار به شکل زشتی دهن کجی میکند، جلوی چشمان من بزرگ میشود، همهی اطاق را پر میکند. اطاق خلأ میشود و در خلأ تنها سیاهی است. اشکاف زیبا را باز هم میبینم که با رنگهایش جلوه میکند، ولی جلوی دیدگانم خورد میشود. بر زمین میریزد و خوردههایش محو میشوند. احساس غربت بر وجودم مسلط میگردد.
دستهای مادر بزرگم را میخواهم. آغوش پر مهرش را طلب میکنم. ولی اینجا بیگانگان مأوی گرفتهاند. اینجا خانهی من نیست. به حیاط میگریزم، پرندگان پدر بزرگم همه رفتهاند. آنجا کنار چاه، مادر بزرگم را با چوبهای بلند خشک بسته و به آتش کشیده بودند. آنجا که زمینش هنوز سیاه است. زانوان را خم کرده بر روی ساقها روی زمین مینشینم و با دستهایم خاک سیاه را لمس میکنم.
آه ای خاک، ای خاک، ذرات وجودش با تو آمیخته
خون دستهایش بر روی تو ریخته
گوشت سوختهی عزیز من با تو آغشته
ای باران، ای باران،
چگونه تو در آن لحظات درد و سوختن نباریدی؟
شرم بر تو باد!
ای آسمان، ای آسمان!
یک بار دیگر دیدارش را به من ارزانی دار،
میخواهم به او بگویم که چقدر دوستش میدارم.
میخواهم که بداند که پندهایش را در قلبم نوشتهام.
میخواهم ببیند که دلم برایش تنگ است، تنگِ تنگ.
اشکهایم بر زمین میچکند.
و خود را در آن خاک احساس میکنم.
و خاک شرمگین است و از سیاهیاش بیزار
به سوی تنها گورستان دهکده میروم. آنجا که پدر بزرگم برای همیشه خوابیده است و آنجا که به حیات مادر بزرگ سوخته و زخمیام به هنگام سوک شوهر عزیزش با ضرب چکمهی پاسداری خاتمه داده شد. میخوانم:
«… ای خداوند مهربان، این نفوس ندای ملکوت شنیدند و انوار شمس حقیقت دیدند و در فضای جانفزای محبت پریدند. عاشقان روی تواند و منجذبان خوی تو و آرزومند کوی تو و متوجه به سوی تو و تشنهی جوی تو و مشغول به گفتگوی تو…»
آتشی دلم را میسوزاند و بیقرارم میکند. میخواهم در هر کوی دهکده بدوم و فریاد بزنم:
ای همسایه، ای زن!
آن هنگام که مادر بزرگ خونین مرا دیدی، چگونه بود که سنگ شدی و التیامی بر دردش نگذاشتی؟
ای انسانیت،
ای نوعدوستی،
ای عدالت،
ای همسایگی،
آیا از این نقطه از دنیا رخت بربستهاید؟
من از سلالهی آنانم،
آنان که در خونشان عشق ایزدی در جریان بود.
آنان که رحمت و انسانیت، دوستی و شرافت را شعار خود داشتند.
آنان که آزارشان به هیچ یک از شما وارد نشده بود، و خود میدانید که چنین بود.
آنان که عاقبت به سرخیل عاشقان جمال قِدم پیوستند.
آری من از سلالهی آنانم،
آنانی که شرف و افتخار بشریتاند.
آنانی که با خون خود به حقیقت شهادت دادند.
آن فرشتگانی که شما به اسم دینتان به آتش کشیدید و کشتید.
من از سلالهی آنانم.
از کوچهها و خیابانهای دهکده میگذرم.
عجبا! نگاه این مردم خالی است، خالی از هرگونه احساس!
و منجمد، همانند سنگ
و صورتشان سرد است و بیرنگ.
دستهایشان خشک است، خشکتر از هر شاخهی قطع گشته.
و مغزهایشان کارخانهای است، از کار افتاده.
حتی کودکان نیز سردند و پژمرده.
در این جا، در این دهکدهی دور افتاده،
مردمی هستند متحرک، ولی مرده
ستمگری و ظلم، قلبهایشان را بیرون آورده
و سایه در درونشان افکنده
وچپاولگری و حرص، محبت و دوستیاشان را به اسارت برده.
و سیاهی همه جا را گرفته
و خورشید پاکی رخت از آنجا بربسته.