بهار مسروری
ده دوازده ساله بودم که برای اولین بار اسمش را شنیدم. ابوالفضل انصاری.
فریال، یکی از شاگردانش بود و هر بار چنان با آب و تاب از او و داستان های خنده دارش تعریف می کرد که درعالم نوجوانی همیشه آرزوی دیدنش را داشتم و فکر می کردم چه قدر خوب است زودتر بزرگ شوم و مثل فریال در کلاس های آقای انصاری شرکت کنم. البته فریال به جز داستان های خنده دار استاد، ازعلم و آگاهی منحصر به فرد و سواد فوق العاده اش هم می گفت و از احاطه ی کامل او به آثار اسلامی که حتی گاهی بزرگترین علما هم اشکالاتشان را از او می پرسیده اند، اما در آن سن و سال جذاب ترین نکته همان داستان های خنده داری بود که از زندگی استاد و شاید بیشتر از حواس پرتی او نقل می شد.
چند سال گذشت تا بالاخره مژده ی تشکیل کلاس های او را در منطقه مان شنیدم و مشتاقانه در کلاس هایش شرکت کردم. استاد خیلی با تخیلات و تصورات من نوجوان فرق داشت، شاید حتی درست برعکس آن! قدش کوتاه بود و لهجه ی شیرازی داشت. کلاس که شروع شد، دیگر نه قد کوتاهش را دیدم و نه متوجه لهجه اش شدم. فقط روز اول فکر کردم فریال باید خیلی بیشتر از او تعریف می کرد. کلاس از سوره ی یوسف شروع می شد و بعد از بیان این که هر آیه بشارتی مستقیم به ظهورپیامبر جدید، حضرت بهاءالله دارد، می رفت به آیات دیگر و حتی شهرها و خاطرات کلاس های دیگر و تمام کنیم!” و ما تازه متوجه می شدیم که دو ساعت گذشته، گویی زمان سر کلاس هایش سرعت بیشتری داشت و سبک تر می پرید.
یادم نمی آید در همه ی آن سال ها در صورت حتی یکی از شاگردان آثار خستگی دیده باشم. در حالت عادی و شاید کلاسی دیگر، اگر توضیح سوره ی یوسف به بیش از سه جلسه می رسید، دیگر کسی سر کلاس حاضر نمی شد، حال آن که در کلاس های آقای انصاری سوره ی یوسف ممکن بود شش ماه هم طول بکشد ولی همیشه همه سر وقت حاضر بودند تا مبادا نکته ای را از دست بدهند. می دانستیم حواس پرتی او فقط از اطلاعات زیادی است که در حافظه دارد و این هم دلیل دیگری بود که نکات بی شمار دیگری را به بهانه ی همان سوره ی یوسف در کلاس هایش می آموختیم.
این دو روز هر صفحه جدیدی را که در دنیای مجازی باز می کنم، می بینم دوستان و شاگردانش برایش نوشته اند. این قدر دل نوشته های زیباست که حتی اگر او را نشناسی باز هم ضربان قلبت تند می شود و می بینی که داستان محبت همیشه ماندگارتین داستان زندگیست و از هر زبان که به گوش برسد، نامکرر است. روحش شاد و یادش به خیر و عزیز!
غزاله نوشته: “… مهرشهر، شهر محبوب منه و این محبوبیت از یه خونه توی خیابون صد و ده شروع شد. خونه ای که آدم ها فارغ از هر برچسبی با سطوح مالی یا تحصیلی خیلی خیلی متفاوت، دور هم جمع می شدن و عمیقا احساس صمیمیت می کردن، تجربه ی عمیق ترین احساسات و ادراکات معنوی، خنده های از ته دل از خونه ای میاد که خانم و آقای انصاری عزیز درش رو به روی همه باز گذاشته بودن. امروز با تک تک سلول های وجودم معنی کلمه فقدان رو حس کردم، فقدان استاد بزرگواری که دریایی از دانش و تواضع بود، امروز دلم پرمی کشه برای خونه ای توی خیابون صد و ده و قلبم همراه اهالی عزیز اون خونه است.” بعد از حدود دو ساعت خود استاد تمام کنیم!” و ما تازه متوجه می شدیم که دو ساعت گذشته، گویی زمان سر کلاس هایش سرعت بیشتری داشت و سبک تر می پرید.
یادم نمی آید در همه ی آن سال ها در صورت حتی یکی از شاگردان آثار خستگی دیده باشم. در حالت عادی و شاید کلاسی دیگر، اگر توضیح سوره ی یوسف به بیش از سه جلسه می رسید، دیگر کسی سر کلاس حاضر نمی شد، حال آن که در کلاس های آقای انصاری سوره ی یوسف ممکن بود شش ماه هم طول بکشد ولی همیشه همه سر وقت حاضر بودند تا مبادا نکته ای را از دست بدهند. می دانستیم حواس پرتی او فقط از اطلاعات زیادی است که در حافظه دارد و این هم دلیل دیگری بود که نکات بی شمار دیگری را به بهانه ی همان سوره ی یوسف در کلاس هایش می آموختیم.
این دو روز هر صفحه جدیدی را که در دنیای مجازی باز می کنم، می بینم دوستان و شاگردانش برایش نوشته اند. این قدر دل نوشته های زیباست که حتی اگر او را نشناسی باز هم ضربان قلبت تند می شود و می بینی که داستان محبت همیشه ماندگارتین داستان زندگیست و از هر زبان که به گوش برسد، نامکرر است. روحش شاد و یادش به خیر و عزیز!
غزاله نوشته: “… مهرشهر، شهر محبوب منه و این محبوبیت از یه خونه توی خیابون صد و ده شروع شد. خونه ای که آدم ها فارغ از هر برچسبی با سطوح مالی یا تحصیلی خیلی خیلی متفاوت، دور هم جمع می شدن و عمیقا احساس صمیمیت می کردن، تجربه ی عمیق ترین احساسات و ادراکات معنوی، خنده های از ته دل از خونه ای میاد که خانم و آقای انصاری عزیز درش رو به روی همه باز گذاشته بودن. امروز با تک تک سلول های وجودم معنی کلمه فقدان رو حس کردم، فقدان استاد بزرگواری که دریایی از دانش و تواضع بود، امروز دلم پرمی کشه برای خونه ای توی خیابون صد و ده و قلبم همراه اهالی عزیز اون خونه است.”
پیام نوشته: “…دریای دانش بود و سراسر تواضع. حتی اگر چندین ساعت بدون لحظه ای توقف سخن می گفت، ابدا احساس خستگی نمی کردی و همچنان مست ومدهوش شنیدن بیان معانی بدیعش از آثار الهی بودی. خاطرات شخصی زندگیش شیرین ترین خاطرات بود و حتی آوازه داستانهای نمکینش به بازجوی زندانش نیز رسیده بود و از او می خواست تا فلان خاطره را برای آنها هم بگوید. در تسلط به قرآن و آثار اسلانی و بشارات به ظهور جدید یکتا و فرید بود… او موفق شد تا با تحقیق و جستجوی آزادانه حقیقت پی به نحقق ظهور جدید و شناخت پیامبر نوین یعنی حضرت بهاءالله ببرد و با آنکه ایمان و ایقان به دیانتی جدید برایش تبعات سخت و بیشماری چون بارها حبس و مصادره اموال و گرفتاری های بی حد و حصر داشت، لحظه ای درونش نلرزید و تردیدی به دل راه نداد و تا آخرین نفس در کمال شجاعت واستقامت در مقابل همه امتحانات و فشارها و ناملایمات روزگار با لبخند شیرینش پایداری کرد…”
و جناب فاروق ایزدی نیا هم این گونه یاد یار دیرین کرده اند:
باورم نمیآید که به آنی از میان ما رَخت بربسته و برفته باشد. یکی دو روز پیش بود که تلفنی با او سخن گفتم. قرار بود به دیدارم بیاید امّا رویدادی ناگهانی در منزلش او را از آمدن باز داشت و به وقت دیگر موکول کرد. وقتی که هرگز نخواهد آمد و دیگر دیداری در دنیای فانی میسّر نخواهد گشت. قرار بود یکی دو روز دیگر در منزل یکی از دوستان دیداری داشته باشیم شادیبخش. اسفا که آن نیز نخواهد آمد و دیدار حاصل نخواهد شد.
باورم نمیآید آن بزرگمرد کوچک، آن والامقام خاضع و خاشع، آن کسی که صرفاً با یک بار زیارت کتاب ایقان قدم به عالم عرفان به جمال معبود گذاشت، مردی که بعد از هشت ماه که از اقبالش به امر مبارک گذشته بود، توانست در جلسهای از احبّاء حضور یابد و خاطرۀ شیرینی از آن دوران به جای گذاشت، اینک در میان ما نیست. اندوه در دلم لانه کرده و حزن بدان راه یافته و بغض بر گلو نشسته است با آن که میدانم اکنون در ملأ اعلی چه استقبالی از او به عمل میآید و چه شاد است و از دام هرچه غم و اندوه و بیماری و ناسازگاری روزگار است رهایی یافته است.
و خاطرهای که جناب انصاری برایمان تعریف کرد:
آن روز وارد کتابخانه شدم تا ردّیه بر امر بهائی بنویسم. هشت صبح بود. کتاب ایقان را برداشتم و شروع به خواندن کردم. هرچه بیشتر پیش میرفتم، بیشتر مجذوبش میشدم و خود را از آنچه که تا آن موقع بودم دورتر و دورتر احساس میکرد. شوقم به خواندن بیشتر شد و کلمات و عبارات را میبلعیدم. ندانستم چگونه وقت گذشت. ساعت ده صبح بود که مؤمن به جمال مبارک بیرون آمدم.
زندگی حال و هوای دیگری داشت. احساس میکردم در فضای جدیدی غوطهورم و اکنون باید که دیگر بهائیان را مییافتم. با همان لباس روحانیت بودم تا حدود هشت ماه از اقبالم به امر مبارک گذشت و با یکی از بهائیان آشنا شدم. او شادمانه مرا به جلسهای دعوت کرد که جمع احبّاء بود.
با لباس روحانیت وارد شدم و در کناری جالس گشتم. برنامهای اجرا شد. همه با حیرت مرا نگاه میکردند که آخوندی در جلسه بهائیان چه میکند. آن دوست عزیز بهائی مرا معرفی کرد که جناب ابوالفضل انصاری هشت ماه پیش خودشان ایمان آوردند و تا کنون با احبّاء مواجه نشده بودند. این بگفت که ناگاه از آن گوشه سالن صدایی بلند شد که اسم پدرت چیه؟ گفتم بنده ابوالفضل انصاری هستم. گفت میگم اسم پدرت چیه؟ ناچار اسم پدرم را گفتم. پدرم با عمویم در نیریز احبّاء را بسیار آزرده ساخته بودند.
همین که اسم پدرم را گفتم آن فرد گفت، “پدرش پدرم را کشته!” بعد از جا بلند شد. دیدم مردی به بلندای دو متر و چهارشانه است. به سویم آمد. با خود گفتم الآن به تلافی کشته شدن پدرش مرا در میان بازوان نیرومندش خُرد خواهد کرد. مرد جلو آمد. برخاستم. در نهایت مهربانی مرا در آغوش کشید و بوسید و مهرش را در دلم جای داد.