نوشته فروغ جابری
دل نوشته به یاد «عبدالله حبیبی» پدر «کامیار حبیبی» از « فروغ جابری( فنائیان)»
در کوچه پس کوچه های خاطراتم قدم می زنم و ذهنم به روزهای دور می رود. عبدالله و همسرش عازم نقطه ای مهاجرتی بنام سرهانیه اطراف خرمشهر هستند. هدفشان تعامل با مردم روستاست. می روند تا فرمان مولایشان که تعلیم و تربیت و آموزش بهداشت و اصول اولیه حیات است را اطاعت کنند. هر دو جوان ،مؤمن، مسرور و پر انرژی . بعد از استقرارشان در محل، من که در آغاز جوانی بودم به منزلشان رفتم تا با هم درس عشق و نیایش بخوانیم و بیاموزیم. خانه برق می زد. و بوی عشق می داد. اصلا احساس غربت نکردم. دو روز منزلشان بودم و محبت دیدم.
جنگ شد و همه خانه و کاشانه را رها کرده از خرمشهر بیرون آمدیم. ما به شیراز و آنها نمی دانم به کجا.پس از وقایع دستیگریها و شهادتها که در آن زمان، جانگداز اما بسیار عظیم و نشانگر وفاداری و استقامت شیرزنان و شیرمردان شهر بود، به اصفهان رفته و در آنجا ساکن شدیم. باز عبدالله با وفاست که به دیدنمان میاید، با همان صفا و انرژی همیشگی با صدای زیبا و پر طنینش مناجات می خواند. صاحب دو فرزند است کامبیز و کامیار نمی دانم فرزندان دیگری دارد یا نه ولی من این دو را ندیده خوب می شناسم. کامبیز سالها در خدمت احبای جنوب بود و من پس از سالها ارزیاب پایان نامه اش بودم، که وقتی اسمش را دیدم فهمیدم پسر عبدالله است. کلی ذوق کردم که آفرین چه فرزندی تربیت کرده ، هم خادم و هم محقق. جز این انتظار نبود زوجی که در آغاز زندگی مشترک خدمت و هجرت را برای شروع برمی گزینند مطمئنا حاصل جز این نیست.
صدایی پر طنین و زیبا را می شنوم:
خال به کنج لب یکی طره مشک فام دو
وای به حال مرغ دل دانه یکی و دام دو
محتسب است و شیخ و من صحبت عشق در میان
از چه کنم مجابشان پخته یکی و خام دو
چقدر این صدا آشناست. لحن و طنینش را جایی شنیده ام. درست است لحن عبدالله است. می گویند کامیار آنرا خوانده است، با همان لحن و طنین صدای پدر، با همان عشق و دلداگی. اینست که اینگونه بر دل می نشیند.
پسرم در کرج با او ملاقات می کند، در می یابد که اهل موسیقی است و آموزشگاه موسیقی دارد. می گوید پدرش با خانواده ام دوست و فامیل است. آشنایی دوام می یابد و با هم ساز می زنند و می خوانند. پسرم شیفته اش می شود همانطور که من و پدرم شیفته خانواده اش بودیم.
سالها گذشته و من از عبدالله بی خبرم. تا آنکه مادرم صعود کرد یک روز زنگ تلفن به صدا در آمد، دیدم عبدالله است می خواست تسلیت بگوید،گفت که همسرش دچار بیماری آلزایمر شده و نمی توانسته تنهایش بگذارد و الّا حتماً برای تشییع جنازه میامد. گفتمش که چقدر از بیماری همسرش متاسفم و همین که تلفن کرده برایم دنیایی ارزش دارد.
چندی پیش خبر دستگیری کامیار را شنیدم، هم خودش و هم همسرش را. تکلیف دو فرزندشان چه می شود؟ به خاطر آوردم که پیش از آنها هم بوده اند و گذرانده اند و رو سیاهیش به ذغال مانده است.
امروز صبح با یاد عبدالله بیدار شدم. خدایا چه می کنی؟ زندگی متلاطمش را به نظر آوردم. همسر بیمار که آنی نمی تواند رهایش کند، و حال پسر و عروسش به جرم بی گناهی و کمک به کودکان و آموزش موسیقی به آنان راهی زندان می شوند. به یاد صوت دلنشین و پر طنین عبدالله افتادم فکر کردم شاید جمال مبارک می خواهد این صدا و استغاثه همیشه در فضا طنین انداز باشد. شاید مقرب است و جام بلا بیشترش داده اند یا باز هم ایوب وار دارد امتحان پس می دهد. هرچه هست عبدالله بدان که همیشه در خاطری و ادعیه ما و تمام بهائیان عالم همواره حامی و نگهدارت خواهد بود. همیشه همینطور بمان
فدای وفا و صبر و تو.