پسر
این داستان بسیار زیبا است و پایان آن به مراتب زیباتر و گویای عشقی عظیم و مهری بزرگ است؛ به مراتب بزرگتر از آنچه که در طول داستان تصوّرش را میکنید. مهرتان جاوید باد:
پسرم را دریاب!
مردی ثروتمند و پسرش سخت به جمعآوری آثار هنری علاقه داشتند. در مجموعهء هنری آنها هر اثری یافت میشد؛ از پیکاسو گرفته تا رافائل. غالباً با یکدیگر مینشستند و به آن آثار بزرگ هنری مینگریستند و آنها را تحسین میکردند، گویی لذّتی که از تماشای آنها میبردند با هیچ چیز برابری نمیکرد.
از قضای روزگار، نبردی عظیم در گرفت و پسر راهی میدان جنگ شد. او پسری شجاع بود و جان در راه دوستان و یاوران به خطر میانداخت و عاقبت موقع نجات دادن سربازی دیگر، جان خویش به رایگان بداد. پدر را خبر کردند؛ سخت غمگین شد و اندوهی سخت در دلش جای گرفت و به ژرفنای قلب رسوخ کرد و هرگز آن جایگاه را ترک نکرد؛ گویی آن دل پاک پدر با مهر این پسر و سپس غمش خو گرفت و چون جان عزیزش داشت.
یک ماه از این خبر گذشت. کریسمس فرا رسید. پدر در خانهء خویش در تدارک کریسمس، به یاد مسیح و فداکاریهایش و جانبازیاش در راه بندگان خدایش بود. ضربهای به در خورد، و ضربهای دیگر. پدر در را گشود. مرد جوانی در آستانهء در ایستاده و بستهای بزرگ در دستش بود. پدر نگاهی پرسشگر به او انداخت. جوان حق را به پدر داد که او را نشناسد، چه که هرگز او راندیده بود و دیده با رخسارش آشنا نه.
جوان گفت، "میدانم که مرا نمیشناسید؛ من همان سربازم که پسر شما برای حفظ زندگیام، برای نجات جانم، سر بباخت و جان بداد. او در آن روز زندگی بسیاری را نجات داد؛ او خود را فدا کرد تا بسیاری را زندگی بخشد. آن روز مرا بر دوش گرفت تا به جای امنی برساند؛ تیر دشمن امانش نداد و قلبش را هدف گرفت؛ قلب او جز مهر من و دوستانم را در خود نداشت؛ نرم و رئوف بود و تیر دشمن سخت سهمگین. قلب را شکافت و درون آن جای گرفت؛ جان از تنش برفت و روانش به آسمان پرواز کرد. پسرتان از شما زیاد سخن میگفت و از علاقهء شما به هنر و آثار هنری."
مرد جوان ساکت شد. دستش را دراز کرد و آن بسته را در دست پدر نهاد. پس زبان گشود و گفت، "میدانم ارزش چندانی ندارد. من هنرمند بزرگی نیستم که نقشی بدیع بیافرینم. امّا گمان کنم پسرتان میل داشت شما این تصویر را داشته باشید."
پدر بسته را باز کرد. تصویری از پسرش بود؛ تصویری که مرد جوان کشیده بود. پدر با بُهت و حیرت به سیمای پسرش نگاه کرد؛ تعجّب میکرد که سرباز چگونه توانسته بود شخصیت پسرش را اینگونه زیبا به تصویر بکشد که گویای تمام خصلتهای او بود. پدر محو چشمان پسرش شده بود؛ آنقدر که اشک بر دیدگانش نشست. مرد جوان را سپاس گفت و خواست تا بهای تصویر را بپردازد. امّا مرد جوان نپذیرفت و گفت، "هرگز از عهده بر نخواهم آمد آنچه را که پسرتان به من داد جبران کنم؛ این هم هدیهای است از جانب من به شما. باشد که مقبول شما افتد، گو این که آثار هنری بسیار دارید."
پدر آن تصویر را به دیوار زد؛ در جایی که همگان ببینند. هر زمان که میهمانی بر او وارد میشد، ابتدا تصویر پسرش را به او نشان میداد و سپس بقیه آثار بزرگ هنری را که جمعآوری کرده بود به آنها مینمود.
آنچنان که رسم روزگار است، پدر نیز از سرای فانی به سرای باقی شتافت. حراجی بزرگ به راه افتاد تا آثار هنری را که در طول زمان جمعآوری کرده بود، به چشم به هم زدنی بفروشند و هر کس طالب بود، بهایی بپردازد و آنچه را که دوست دارد با خود ببرد. بسیاری از ثروتمندان و ارباب نفوذ جمع شدند؛ هیجانی سخت همه را در بر گرفته بود، چه که اینک فرصتی داشتند حدّاقل یکی از آن آثار بزرگ هنری را در اختیار خود بگیرند.
روی میز حراج، تصویر پسر دیده میشد. مسئول حراج چکش برداشت و بر روی میز کوبید و گفت، "مزایده را از این تصویر پسر شروع میکنیم. چه کسی قیمتی را پیشنهاد میکند؟" سکوت بر فضا سنگینی میکرد. کسی سخنی نگفت، گویی طالبی نداشت.
صدایی از آخر اطاق بلند شد که میگفت، "ما آثار مشهور را طالبیم؛ از این بگذر." امّا مسئول حراج همچنان پای فشرد، گویی میل داشت این تصویر به ظاهر بیقیمت را بفروشد و سپس بقیه را. پس گفت، "آیا کسی برای این نقّاشی قیمتی پیشنهاد میکند؟ چه کسی شروع میکند؟ صد دلار؟ دویست دلار؟"
صدای دیگری خشمگین گفت، "ما نیامدیم این نقّاشی را ببینیم. آمدیم ونگوگ را ببینیم یا رامبراند را. به آنها بپرداز. این را رها کن. به اصل کاریها بپرداز!"
امّا مسئول حراج به کار خود ادامه داد، "پسر! پسر! چه کسی پسر را درمییابد؟"
بالاخره، صدایی از انتهای اطاق شنیده شد. باغبانی بود که از دیرباز به این پدر و پسر خدمت میکرد. او فقیر بود و از مال دنیا بیبهره. گفت، "ده دلار برای این تصویر میدهم."
مسئول حراج گفت، "ده دلار! چه کسی رقم بالاتر پیشنهاد میکند؟ ۲۰ دلار نیست؟"
مردی خشمگین گفت، "به ده دلار بده؛ میخواهیم آثار استادان هنر را ببینیم."
جمعیت به هیجان آمد؛ خشم همه را در بر گرفت؛ دیگر هیچکس نمیتوانست درنگ کند؛ شکیبایی رخت بربسته بود و بردباری افسانه شده. آنها تصویر پسر را نمیخواستند؛ آنها حتّی میل نداشتند آن را ببینند. آنها آنچه را که بر مجموعهشان میافزود و ارزشی به آن میداد میخواستند. چه کسی اعتنایی به تصویر پسر داشت؟
مسئول حراج چکش بر میز کوبید، "ده دلار، یک؛ ده دلار، دو؛ فروخته شد به ده دلار!"
مردی در ردیف دوم نشسته بود؛ فریاد زد، "خوب، حالا برویم سراغ بقیه مجموعه آثار هنری. زود باش، مَرد!"
امّا مسئول حراج چکش بر میز کوبید و گفت، "متأسّفم؛ حراج تمام شد."
"پس بقیه نقّاشیها چه شد؟ آن همه آثار هنری کجا رفت؟"
مرد گفت، "متأسّفم. وقتی از من خواستند که این حراج را اداره کنم، رازی را با من در میان گذاشتند و آن شرطی بود در وصیتنامه که افشای آن مجاز نبود. به من اجازه ندادند آن را بیان کنم تا آن که تصویر پسر به فروش برسد. فقط تصویر پسر در حراج به فروش گذاشته میشد. هر کسی تصویر پسر را بیاورد، تمام اموال پدر را صاحب شود، از جمله آثار هنری را. هر کس پسر را دریافت، همه چیز یافت؛ هرکس آن تصویر را لایق نشمرد، همه چیز بباخت."
این اثر را به کسانی تقدیم میکنم که مهر پسر و پدر را در دل و جان میپرورند و بر این باورند که چون از این مهر برخوردارند، همه چیز دارند و آن را چون جان عزیز میدارند.