مسافری به سوی غرب

مسافری به سوی غرب

مردی تنها، سالخورده، با جسمی فرسوده، به دیوارهء کشتی تکیّه داده بود و به دریای بی‌کران می‌نگریست.  تا چشم کار می‎کرد آب بود؛ آبیِ آسمان در پهنای دریا بازتابی زیبا داشت، امّا مرد در اندیشه‌ای دور و دراز غرق شده بود.  نگاهی به گذشته داشت، آن زمان که کودکی بیش نبود و از کشورش رانده شد و در سرمای زمستان همراه پدر و مادرش سفری را شروع کرد که هرگز بازگشتی نداشت و در آن زمْهَریر که سرما تا عمق وجود انسان نفوذ می‌کرد، پاهای کوچکش آنچنان لطمه دید که تا پایان عمر درمانی برایش تصوّر نشد؛ به زمانی اندیشید که در کنار پدرش از شهری به شهری و از کشوری به کشوری فرستاده شد تا نهایتاً در بدترین نقاط دنیا سکونت اختیار کرد و سالها محدودیت در زندان یا در حصار شهر را تحمّل کرد؛ و این همه جز در راه مهر مولایش نبود؛ شادمانی را در کسب خشنودی او می‌دانست نه در آسایش تن و آلایش جان.

نگاهی نیز به آینده داشت؛ او اینک آزاد از بند زندان راهی غرب بود تا پیمانی محکم ببندد با دوستانش؛ تا همگان را آگاهی بخشد از آمدن رهایی‌بخشی که چشم به راهش بودند؛ تا راهی را که جز به سوی رستگاری نبود به آنها باز گوید و از سرگردانی و جنگ و ستیز و نابرابری نجاتشان بخشد؛ او اینک باری سنگین بر دوش داشت؛ باید که انسانها را که سخت راه را گم کرده و از اصل خود دور شده بودند، راهی جدید نشان می‌داد؛ باید عهد قدیم را که قرنها پیش، شاید هم بیشتر، عهدی که به قدمت خلقت بود، به آنها یادآور شود که دیگربار به خدای خویش روی آورند، از تاریکی بیرون آمده به روشنایی جاودان برسند، از تنگنای گور رها شده به بلندای فضای پرگشایش برسند.

مرد که جایگاهی بس بلند داشت، لباس بندگی در بر کرده بود تا بندگان را بندگی بیاموزد تا آزادگی را در بندگی خدایشان بیابند و در راه خشنودی او گام بردارند؛ آنچنان که خود او قدم بر می‌داشت.  می‌گفت که در آغاز آفرینش که خداوند امانتش را به انسان سپرد و او را به نگهداریِ آن گماشت، امانتی که آسمان و زمین تحمّل آن نتوانستند نمود، همان بندگی بود، بندگی خدای و گام برداشتن در راه او.  او اینک می‎رفت تا این راز فراموش شده را دیگربار یادآورِ مردمان شود و آنها را از تیرگی نادانی رهایی بخشد و به روشنایی دانایی رهنمون گردد.

و این سفر چه پربار بود و آکنده از کامیابی؛ چه که بسیاری از مردمان با پیامش آشنا شدند و بسیاری به او گرویدند و بسیاری دل در گرو مهرش نهادند و عهدی محکم با خود ببستند که در همان راهی قدم گذارند که او گذاشت.  حال، سالها از آن روز می‌گذرد و هنوز اثرات آن سفر چون شعاع خورشیدی فروزان باقی و برقرار است؛ هنوز نور و گرما می‎بخشد؛ هنوز آدمیان را دلگرم می‎سازد؛ هنوز آنها را راه می‌نماید تا به سرمنزل مقصود رسند و دل به مهر خدایشان خوش کنند.  آن زمان پنج روز از آغاز سال جدید ایرانی می‌گذشت که آن سفر شروع شد.  یادش همیشه با ما است؛ گرامی است؛ عزیز است؛ در دل و جان هر جوانی جای دارد؛ هر سال به یادش پیمان کهن را تجدید می‎کند و عهد قدیم را قویم می‎سازد؛ اگر مدینهء میثاق در این سفر در نقطه‌ای دوردست در فراسوی دنیا در قارّهء جدید تعیین شد، چه باک؛ که مدینهء حقیقی میثاق در قلب ما است؛ در قلب تو؛ در قلب من؛ در قلب همه؛ باشد که به عهدش وفا کنیم و در میثاقش پابرجا باشیم.

پیمانی که فراموش شد

حالیا دیری از آن ایّام می‌گذرد؛ آن زمان که عهد بندگی بستیم و به خدای خود لبّیک گفتیم؛ به او گفتیم که جز خواست او را نمی‎خواهیم و هرگز خواست خود را بر خواستهء او برتری ندهیم.  یادت هست به او می‎گفتیم که هیچگاه با دلی که به آرزوهای دور و دراز گرفتار شده و نور زندگی از آن رخت بربسته و برفته و پژمرده گشته نزد او نخواهیم رفت؛ یادت هست به او گفتیم که تا پای جان آنچه را که بگوید انجام خواهیم داد؟

آنقدر از آن روز گذشته که گویی دیگر افسانه گشته و هیچ نشانی از آن باقی نمانده؛ بامداد بود، هوا روشن شده، درختی بود در پهنهء دشتی سر سبز؛ درخت سایه افکنده و همه در زیر سایهء آن گِرد آمده بودیم؛ او آمد، همان که می‌خواست ما را در باغ پرگشایش خویش جای دهد؛ نگاهی بس مهربار داشت؛ همگان را نگریست؛ همه مات و مبهوت، خیره به جمالش شده بودیم.  زبان باز کرد و با چنان ملاطفتی سخن گفت که همه مدهوش شدیم.  آیا یادت هست که چه گفت؟  در آن بامداد آن پیمان را با او بستیم.  دهرها گذشت و عمرها به سر آمد و اندک اندک از خاطر من و تو رفت که او چه گفت و ما چه شنیدیم؛ از یادمان رفت که محو جمالش بودیم و شادمانه هر چه گفت پذیرفتیم.

آن بندهء بهاء که سفری به غرب کرد تا پیمانی با همگان ببندد، با همهء ما پیمانی دیرین داشت.  او همان پیمانی را که با خدای خود داشتیم، یادآور شد.  او از خود هیچ نداشت که بگوید؛ هر آنچه که می‌گفت از خدایش بود.  او زندگی خود را فدا کرد، تا راه آسودگی راستین را به ما بیاموزد و روان ما را در راهی که به سوی آسایش جاودانی است رهنمون سازد.

حال که، ای دوست من، آن پیمان دیرین را به یاد آوردیم، به نظر تو چه باید بکنیم تا به عمل بگوییم که هان، ای محبوب من، اینک آماده‎ام که بر سر عهد خویش با تو باشم؟  به نظر تو کدامین راه را برگزینیم و در کدامین طریق قدم گذاریم؟  او چه راهی را به ما نشان داد که پایان آن روشنیِ وفای به عهد است؟  چگونه سلوکی را در آن راه برای ما به تصویر کشید؟  در کدامین راه باید سالک شد؟  راه را به چه کسی باید نشان داد؟ چگونه باید نشان داد؟

 

Comments are closed.