گفتمانی در مباحث کتاب مفاوضات عبدالبهاء
به مناسبت صدمین سالگرد انتشار کتاب
دکتر بهروز ثابت
قسمت نهم
تکامل– ۱
یکی از مباحث مهم مطروحه در کتاب مفاوضات مسأله نشو و ارتقاء است . مفهوم نشو و ارتقاء به معنای وسیع کلمه یعنی در مفهوم تغییر و تحول و سیر درنگ ناپذیر به سوی کمال در تمام مواضیع مفاوضات یا بطور مستقیم و یا بطور ضمنی مطرح گشته است. به طور کلی معنا و کاربرد این مفهوم به طرزی وسیع در اندیشه بهائی موجود است و به صورت زیر بنائی تمام جهان بینی بهائی را از خود متأثر میسازد . حضرت عبدالبهاء با اشاره با مفاهیم سنتی فلسفی و نیز تحولات فکری و علمی عصر جدید و با اشاره به موضوعاتی مثل خلقت و پیدایش جهان و اصل و مبداء انسان و فرق میان انسان و حیوان و شرایط و مقتضیات رشد مادی و فرهنگی بشر مسأله تکامل را از دیدگاه بهائی و در زمینه سیر کمالی و غایت مندانه فرد و تاریخ مورد بررسی و مطالعه قرار میدهند.
مفهوم تکامل در قرون جدید با نظریه داروین شناخته شده است . اما این مفهوم در ابعاد وسیعترش و تعبیرات گوناگونی که از آن شده، همواره در تاریخ فکر و فلسفه حضور داشته است. مفهوم تکامل در فلسفه بامباحث دیگری در باب رابطه وحدت و کثرت، ثبات و تغییر، و بودن و شدن همراه بوده است. آیا اشیاء و پدیده ها و خصوصیات آنها ثابت و بی تغییرند و یا با گذشت زمان تغییر می یابند ؟ آیا زیر بنای هستی حرکت است یا ثبات ؟ آیا واقعیت جریانی است که در آن اشیاء و پدیده ها همچون حادثه ای زائیده میشوند، جامه بودن می پوشند و سپس در جریان لایزال شدن از صحنه خارج میشوند؟ سئوالاتی از این قبیل همواره در عمیقترین سطوح در نظریه پردازی های فلسفی حضور داشته است .
هر چند مفاهیمی از تکامل همواره در جریان تحول اندیشه حضور داشته نظریه تکامل از قرن نوزده به بعد از اهمیت واعتبار خاصی برخوردار شد و به صورت ستون فقرات تفکر علمی معاصر در آمد . نظریه تکامل در حقیقت انقلابی فکری بود برعلیه تصورات سنتی دینی و فلسفی در باب خلقت و پیدایش انسان و ماهیت پدیده ها و اشیاء . میدانیم تعبیرات ظاهری از داستان خلقت در انجیل براین اساس بود که خدا جهان را خلق کرده و در آن موجوداتی را که کاملاً از یکدیگر متمایز بودند بوجود آورده است. این موجودات دچار تغییر نمی شوند و صورتی را که در اول خلقت توسط خداوند به آنها داده شده حفظ می کنند. یعنی هیچ موجودی بعد از خلقت اولیه در عالم بوجود نیامده و یا دچار تغییر و تحول نشده است. تعبیرات بنیاد گرائی مسیحی بر آن بود و ( البته هنوز نیز هست ) که تنها تغییری که چهره زمین را دگرگون کرد سیلی بود که به اراده خداوند و به جهت تنبیه نوع انسان تمام کره ارض را پوشاند و تمام خطاکاران را از میان برد. تنها حضرت نوح با سفینه ای که مهیا ساخت قادر گشت که از هر نوع مخلوقی جفتی را محفوظ دارد و به این ترتیب امکان بقای موجودات را مهیّا سازد . از طرف دیگر از اواخر قرن هجدهم مطالعات و کشفیات زمین شناسی دائر بر آن بود که موجودات تنها یکبار ( مثلاً در اثر سیل اشاره شده در انجیل ) از میان نرفته اند بلکه مطالعات فسیل شناسی لایه ها و سطوح مختلفی را نشان میدهد که هر یک نشانه تغییراتی است که در سطح زمین به مرور ایام رخ داده و این لایه ها تکرار و رونوشت یکدیگر نیستند بلکه لایه های جدیدتر بطرزی مشخص علائم تغییر و تکامل را در خود ضبط کرده اند. البته قبل از قرن هجده نیز داستان خلقت مورد سؤال قرار گرفته بود. کاشفین و محققین در نقاط مختلف دنیا حیواناتی را مشاهده کرده بودند که ذکری و نشانی از آنها در انجیل نشده است. تفکرات بنیاد گرایانه تنها در قرن نوزدهم مورد چالش قرار نگرفت . تحولات علمی که ثابت میکرد کره زمین مرکز عالم نیست و کرات دیگری نیز در کهکشان موجود است و نیز کره زمین مسطح نیست و کروی است و خلاصه تمام تحولات تجدد گرائی که از زمان رنسانس تصور انسان را از واقعیت پیرامونش عوض کرده بود نوعی از بیداری افکار را بوجود آورده بود که دیگر عقاید و تعبیرات سنتی مذهبی نمی توانست پاسخگوی سئوالات اندیشه متفکر و جستجو گر انسان عصر جدید باشد. اختراع چاپ، کتاب مقدس را از حیطه نفوذ اصحاب کلیسا بدر آورده بود و با بالارفتن سواد عمومی مردم خود به خواندن و تعبیر این متون می پرداختند و لذا جوابهای از پیش تعبیه شده قادر نبود که عطش کنجکاوی ایشان را برای ادراکات وسیعتر فرو نشاند . یافته های علمی جدید نه تنها حوزه علم و دانش را متحول ساخت بلکه در صحنه اجتماع نیز سلطه سیاسی مذهب و حکومات مستبد را تضعیف کرد . چرا که سلطه سیاسی کلیسا توجیه اخلاقی و قانونیش را از ایدئولوژی مبتنی بر عدم تحول و تحرک عالم می گرفت . یعنی همانطور که هیچ پدیده ای از بدو خلقت عالم تغییر نکرده و همه موجودات و روابط آنها یکسان مانده اند و همان صورت و مثال اولیه خود را که به اراده الهی خلق شده حفظ کرده اند لذا تشکیلات کلیسا و نوع حکومت و روابط اجتماعی نیز جلوه ای از همین ثبات بی زوال هستند که از اول هستی بوجود آمده و تا ابد نیز به همین نحو باقی خواهد ماند . این طرز تفکر توجیه گر بی عدالیتهای اجتماعی نیز بود چرا که در نظام اجتماعی ایستا و معطوف به سکون موقعیت اجتماعی و طبقاتی فرد از قبل مقدر شده و سرنوشت او بنا بر مقتضیات طبیعی و ترتیبات و سلسله مراتب هستی رقم خورده و قابل تغییر نیست . در بحبوبه این تحولات چارلز داروین دانشمند ومتفکر انگلیسی تئوری جامع و پرهیمنه ای را با استفاده از روشهای علوم طبیعی و اجزاء نظریات تکامل گرای دیکر مثل نظریات لامارک و تئوری جمعیت مالتوس پایه گزاری کرد. تئوری تکامل داروین براین عقیده بود که اگر موجودات خود را با شرایط متغیر محیطشان هماهنگ نسازند از میان میروند . موجوداتی که با جریان تغییر انطباق پیدا می کنند به شاخه ای جدید از موجودات تحول می یابند . براساس نظریه داروین تمام حیوانات و گیاهان چه آنهائی که موجودند وچه آنهائی که از میان رفته اند از سلاله موجودات پیشین هستند که در طول تاریخ طبیعی تغییر یافته تا با شرایط محیطی کنونی منطبق گردند.
داروین تئوری خود را انتخاب طبیعی نامید . به این معنی که هر ارگانیسم که از خصوصیات و مشخصات بهتر برای تطبیق با محیط بهره مند است امکان بقا و تولید جنس بیشتر دارد . چون یک صفتی امکان بقای موجود را افزایش میدهد میتوانیم بگوئیم که محیط طبیعی آن صفت را پسندیده و از میان صفات و مختصات نامطلوب دیگر که قابلیت انطباق با محیط را نداشته اند انتخاب و برگزیده است . لذا در این رقابت کور موجوداتی که بیشترین خاصیت انطباق با جریان تغییر مداوم محیط را نشان میدهند و عادت و رفتار خود را تغییر می دهند با مقتضیات بقا هماهنگی بیشتری دارند . تغییرات ممتد و مداوم در عادت و رفتار به مرور به تغییرات ماندنی و پایدار در موجودات منجر می گردد . داروین در مشاهداتش از طرفی به تنوع وتکثر موجودات اشاره کرد و از طرف دیگر به مشابهت فراوان میان آنها . از دیدگاه او این مطلب نه تنها حاکی از تضاد نبود بلکه تصویر بهتر وجامعتری را از محیط طبیعی تصویر می کرد . یعنی تنوع و مشابهت موجودات دو وجه لازم و ضروری محیط طبیعی هستند . همچنین داروین در مطالعه فسیل ها و آثار آنها بر سنگ و طبقات ارض این نتیجه را گرفت که مکانیسمی موجب آن شده که ارگانیسم های ساده تغییر پیدا کنند و در جریان تکامل طبیعی به صورت موجوداتی پیچیده تر در آیند و موجوداتی که امروز مشاهده می کنیم نتیجه این جریان تنوع و تغییر وپیچیدگی است که در طول بیلیون ها سال تکامل طبیعی از ساده ترین فرم به مرحله کنونی رسیده اند .
داروین تئوری های پیشین تکامل را که از ترتیبات سازمان داده شده منظم پیروی می کردند در هم ریخت و تصادف را جانشین یگانگی سازمانی تکامل دانست . یعنی تکامل به جای آنکه حالت نردبانی داشته باشد مشابه درختی است که هر چند ساقه آن میان همه موجودات مشترک است هر ارگانیسم ساده ای ، مثل شاخه ای از درخت، می تواند به صورتی نامنظم و اتفاقی منشعب و به فرم های پیچیده تر تبدیل گردد .
داروین محور عقاید خود را براین مطلب استوار کرد که کره ارض در حال تحول و دگرگونی مداوم است و لذا ارگانیسم های حیاتی نیز باید تغییر کنند تا باقی بمانند و از همه مهمتر آنکه در این جریان، طبیعت بصورت تصادفی و بدون نقشه قبلی بدون آنکه از آن خواسته شده باشد و یا بدون آنکه اراده ای آن را تنظیم و ترتیب داده باشد ذخیره نامحدودی از جلوه های تغییر انواع را در انبار خود دارد که دائماً به منصه ظهور در می آورد. لذا می بینیم که نوعی از اصالت ناتورالیستی در قلب تئوری داروین موجود است . برای تئوری تکامل داروین همان نقش پایه ای تصور شد که درادیان به نقش اراده الهی در تنظیم عالم نسبت داده می شد. همانطور که اراده الهی قادر بود تمام ریزه کاریهای خلقت را توضیح داد تئوری تکامل نیز براین فرضیه پایه گرفت که قادر است تمام جلوه های اصل و مبداء حیات و قوانین نشو و نما را توضیح دهد .
جنبه طبیعی و تعبیرات مادی ، نظریه تکامل را مقابل آراء و اندیشه های مذهبی و فلسفه های ایده الیستی و تعبیرات روحانی که به وجود خدا و اراده الهی در خلقت عالم و روح به عنوان وجه تمایز انسان و حیوان معتقد بودند قرار داد . چنانکه این تنش در حال حاضر نیز به همان شدت و قوت سابق برخوردار است . مسأله تکامل به صورت مسأله اساسی درارتباط و گفتگوی دین و علم مطرح گشت.
آنچه که نظریه داروین را قابل توجه میساخت اوّل تأکید آن بر مشاهدات و مطالعات تجربی
بود . دوّم جامع الاطراف بودن آن که مدعی بود تمام مقتضیات تکامل طبیعی را در بر دارد و بالاخره سوم تعبیرات شناخت شناسی و فلسفی و اجتماعی و اخلاقی که از آن صورت گرفت و تمامیت تفکر سنتی را در مورد خدا، خلقت و مقام انسان به زیر سؤال کشید و دیدگاهی مادی را جایگزین آن ساخت. این تعبیرات بخشی از جریان کلی تری بود که در غرب وزیدن گرفته بود و به سرعت تمام فرهنگ غرب را به سمت نوعی از جهان بینی مادی پیش میبرد . جهان بینی مادی در طیف وسیعش نظریه داروین را سند قاطعی برای انکار خدا و نفی طراحی الهی آفرینش دانست. ً فروید آن را برهان محکمی دانست در اثبات مادی دانستن زیر بنای طبیعت و شخصیت انسان و در لزومیت زدودن باورهای متافیزیک از روانشناسی. مارکسیسم آن را پشتیبانی یافت برای تعبیرات مادیش از تاریخ و سیر تحول اجتماع .
یافته های علمی که از مشاهده و تجربه پدیده های طبیعی حاصل میشود در نفس خود حامل جهان بینی خاصی نیست . اما میدانیم که مشاهده و تجربه و سیر تحوّل علمی از خصوصیات فکر و قوای انسانی است و در ساختار اجتماع صورت می گیرد. لذا انسان که به معنا و هدف حیات معطوف است در جستجوی مداومش برای کشف حقیقت ، این یافته ها – یا این ماده خام – را می گیرد، تعمیم میدهد، در قالب تعبیرات فلسفی و دینی می ریزد، و سرانجام بخشی از جهان بینی خود میسازد. بطور کلی هر جهان بینی و یا تئوری اجتماعی به صورتی اجتناب ناپذیر از نظریات و فرضیه های فیزیک در مورد جهان مادی و نظریات بیولوژیک در مورد سیستم های حیاتی متأثر است . تئوری های اجتماعی گاه مستقیماً و بطرزی وسیع به نظریات فیزیک و بیولوژی اتکاء می کنند و گاه با اشاره ای از آن می گذرند . اما در هر دو صورت هیچ جهان بینی و یا تئوری اجتماعی نمیتواند خود را از نظریات و مشاهدات علوم طبیعی بی نیاز داند . اگر نظری اجمالی به سیر تحول اندیشه در تاریخ بیاندازیم می بینیم که هر مکتب دینی و فلسفی با دیدگاهی از طبیعت پیوند خورده است . ادیان نه تنها به مسائل روحانی توجه داشته و اخلاق را تشویق کرده اند بلکه در بسترتاریخی خود و در نتیجه آمیزش با فکر فلسفی به صورت یک جهان بینی کلی جلوه گر شناخت وسیعی بوده اند که هم فیزیک و هم متافیزیک را در بر می گرفته است . این فرضیه که دین مقوله ای کاملاً مجزا از طبیعت است و منحصر در عوالم روحانی، پایه ای چندان مستحکم ندارد . وقتی دین هستی و وجود را به عوالم مادی و روحانی تقسیم می کند خود این تقسیم بندی تعریفی از طبیعت را در بر دارد . و یا چون دیانتی و یا تعبیراتی از آن دیانت می گوید که جهان شش هزارسال پیش بوجود آمد و خدا جهان را در شش روز خلق کرد و انسان از روز اوّل به همین شکل و صورت بود نمی تواند مدعی شود که این صرفاً یک نظریه دینی است و ربطی به علم و یافته های علمی ندارد . نفس این ادعا – نفس این باور – فرضیه، تصوّر و یا بیانیه ای است که در خود فرضیه های متعددی را نهفته دارد که موضوع فیزیک و بیولوژی و زمین شناسی و کیهان شناسی است .
انسان چه اهل دین باشد چه اهل علم تمایل ذاتی دارد که شناخت خود را از طبیعت تعمیم دهد و به بینشی کلی و عمومی که شناخت فلسفی و یا جهان بینی نامیده شده و همه شناخت ها را در بر دارد دست یابد. یافته های علمی و تجربی و جهان بینی و فلسفه ای که آن یافته ها را در کنار هم قرار می دهد تا به تعبیری کلی از واقعیت هستی دست یابد ضمن اینکه بر یکدیگر تاثیر می گذارند دو مقوله یکسان نیستند. منتهی فلسفه مادی دچار این سوء تفاهم بوده که مادیگرایی را با خود علم و روش علمی مقارن دانسته و فرض را بر آن گذاشته که مادیگرایی صفت علم است. تحولات تاریخی نشان می دهد که هم دین و هم فلسفه مادی می توانند سرکوبگر علم باشند. زمانی که دین دست بالا را داشت دانشمندان را مجبور به توبه می کرد. بر همین روال در جایی مثل شوروی سابق که فلسفه مادی تسلط داشت باز علم وسیله و ابزار فلسفه سیاسی حاکم بود. دیدگاه بهایی برآنستکه دین همراه با تحول علم و جامعه به جلو می رود و تنها در این تحول لایزال است که می تواند تعبیری پویا از واقعیت هستی عرضه کند.
گفتگو و ارتباط میان علم و دین امری اجتناب ناپذیر است . اما ارتباط سلیم میان آن دو زمانی امکان پذیر میشود که هر دو را در بستر تحول زمان و همگام با یکدیگر در نظر گیریم . اگر یکی از دیگری عقب افتد رابطه به هم میخورد و تبدیل به نزاع میشود . در این حالت آنکه در موضع ضعیف تر قرار می گیرد صحنه را خالی می کند و اجازه یکه تازی به دیگری می دهد. در قرن نوزده و اوایل قرن بیستم که مسیحیت تاب مقابله با یورش تحولات علمی را نیاورده به کنج کلیساها پناه برده بود یعنی علم جلو رفته بود و مسیحیت در گذشته در جا میزد در غرب خلائی فرهنگی و فلسفی ایجاد شده بود. این خلاء حالتی را پدید آورد که اخلاق و فرهنگ را معلول علل طبیعی فرض کرد و جهان بینی به تصرف طبیعت انگاری در آمد .مثلا هربرت اسپنسر با استناد به تئوری تکامل، تنازع بقا را برای اجتماع تجویز کرد و مروج عقایدی شد که به داروینیسم اجتماعی مشهور گشت. اسپنسر به عنوان یک متفکر و جامعه شناس و متخصص تعلیم و تربیت شناخته شد . شهرت او در زمان ما بسیار کمتر شده است اما در زمان خودش او را آرشیتکت دنیای جدید می دانستند و کسی که کلید تغییر و تحول اجتماع را یافته است . نظریات اجتماعی اسپنسر از تعبیراتش در مورد تکامل طبیعی ریشه می گرفت . البته برخی درک او را از نظریه داروین درکی ساده و ابتدائی می دانند. اسپنسر معتقد بود که تمام کهکشان در تحت قوانین تکامل طبیعی قرار دارد و آن قوانین را میتوان با تحقیقات علمی کشف کرد . برخی از عقاید اسپنسر پیشرفته و تحول گرا محسوب شده و می شوند امّا در جائی او سخت به خطا میرود . مثلاَ در سعی شدیدش در پیاده کردن تکامل طبیعی در حوزه اجتماع به این نتیجه میرسد که براساس مکانیسم تکاملی بهتر است فقرا، کم هوشان و ضعفا زاد و ولد نکنند. داروینیسم اجتماعی تنازع بقا را به حوزه عمل و تئوری اجتماعی سوق داد. هر چند که اسپنسر و یا سایر متفکرینی را که به نحوی به عملکرد تنازع بقا در حیات اجتماعی اشاره کرده اند نبایستی مسول نژاد پرستی و یا فلسفه نازی دانست اما فرهنگ رقابت و ستیزه که در قرن بیستم از شتاب بیشتری برخوردار شد قطعا از داروینیسم اجتماعی تاثیر گرفته بود. بنیادگرایان مذهبی عادت دارند که داروینیسم اجتماعی را بهانه کنند تا به تئوری تکامل بتازند و آن را مسبب تمام جنگها و بدبختی های بشر به حساب آورند. غافل از آنکه جنگ و ستیز از اول تاریخ همراه بشر بوده است و بسیاری از جنگها نیز به اسم دین صورت گرفته اند. پس نمی توان مدعیان تئوری تکامل و یا داروینیسم اجتماعی را عامل پرخاشگری های عصر حاضر دانست. حقیقت آنستکه در طول تاریخ هرگاه ارزشهای روحانی و اخلاقی به تزلزل گراییده روابط اجتماعی به نحوی بارز به سمت قوانین داروینیسم اجتماعی سوق داده شده اند.
داروینیسم اجتماعی از نظر اخلاقی ورشکسته است امّا ظاهراً منطقی را دنبال می کند که از یک طرف نتیجه اجتناب ناپذیر تعمیم علوم طبیعی به حوزه اجتماع است و از طرف دیگر نتیجه فقدان یک جهان نگری پویا که بتواند با ارزشهایی بر تر از جهان مادی مقام انسان و روابط اجتماعی را از تصرف طبیعت محفوظ دارد. یکی از مشخصات تفکر قرن بیستم نوعی از شقاق فکری بود که بر نظریات اجتماعی سایه افکند. یعنی انسان از طرفی مادی و طبیعی توصیف شد و از طرف دیگر موجودی اخلاقی و کمال گرا. فقدان یک نظام جامع فکری که بتواند هر دو جنبه را به نحوی منسجم در هم آمیزد شاید مهمترین چالش روشنفکری معاصر بشمار رود. چون جهان بینی دینی و اجتماعی ودیدگاه علمی طبیعی برهم تأثیر می گذارند باید مکانیسمی را ایجاد کرد تا از تأثیرات سوء یکی بر دیگری جلوگیری کند . میدانیم تا قرون جدید جهان بینی دینی و فلسفی و اجتماعی از بالا به پائین به دیدگاه طبیعی شکل می داد . در قرون اخیر این مطلب وارونه شد . دیدگاه طبیعی از پائین به بالا مختصات جهان بینی فلسفی و اجتماعی را مشخص کرد. در نوع اول علم از حرکت باز ایستاد یا حرکتی بطئی داشت . در نوع دوم نوعی از تقلیل گرایی و یا کاهش گرائی سخیف مادی انسان را به حد طبیعت تنزل داد و رفتارش را در حد ارتقاء نیازهای حیوانی توصیف کرد . خود داروین به این مطلب پی برده بود و به آن اشاره کرده است . یعنی جنبه اخلاقی انسان را ضمن تأکید و تایید و تشویق در تضاد با مختصات تکامل طبیعی می دید . خواهیم دید که این تضاد مهمترین برهان در نفی تعبیرات و برداشت های مادی از تکامل تئوری است .
حضرت عبدالبهاء در بحث تکامل بر لزومیت حفظ و ارتقاء مقام اخلاقی انسان تاکید می ورزند. ایشان نگران آن هستند که تعبیرات مادی از مقام و شخصیت انسان او را از رتبه بلندش در سلسله مراتب آفرینش پائین کشد، انگیزه هایش را در حد تمایلات و امیال غریزی و طبیعی توصیف کند و در نتیجه نظام اجتماعی به جای تعاون و همکاری به رقابت و بهره کشی معطوف گردد و ارزش های اخلاقی در نسبیت شرایط و مقتضیات محیطی تعریف و پیاده شوند . غایت و هدف حیات در قاموس اتفاق و تصادف رنگ ببازد و جهان بینی انسان نوین به دلسردی و ناامیدی و پوچی گراید . حضرت عبدالبهاء تکامل راسند معتبری میشمارند که حاکی از حرکت لایزال انسان به سمت مدارج کمالی است . یعنی اگر تکامل را با تطورات کمالیه همراه بدانیم تکامل نه تنها مخالف دین نخواهد بود بلکه نمایشگر اراده الهی در خلقت عالم و جریان نشو و نمای انسان به سوی مراتب کمالیه وجود و تحقق ثمره تاریخ می باشد . تکامل به صراحت نشان میدهد که ظهور کمالات انسانی از معدن طبیعت هدفی بوده که بالقوه از ابتدای خلــقت و بــدایت وجـــود درعالم پـــدیده ها به ودیعــه گـــذاشته شــده است.
در زبان روزمره لغات "تکامل" ،" پیشرفت " و " ترقی " تقریباً مترادف یکدیگر به کار میرود. اما در نظریه داروین تکامل در معنائی خاص و فنی به کار گرفته شده و الزاماً به معنای پیشرفت و ترقی نیست. چرا که تصور میشد پیشرفت و ترقی مفاهیمی هستند که جهت و هدفی را مشخص میسازند وحامل ارزشی اخلاقی اند و نه علمی . لذا در مفهوم علمی تکامل
" پیشرفت " یک موجود به این معنا تعبیر گشته که تا چه حد در رقابت حاکم بر محیطش برای بقای نسلش " مفید " بوده است. امّا بسیاری از متفکرین معتقدند که مفهوم پیشرفت در معنای ارزشی و اخلاقی و تمدنی آن اگر نه به صراحت به طور ضمنی در تئوری تکامل داروین و همفکرانش نهفته است . جان گرین (John Greene) می نویسد : " داروین و همفکرانش در اعماق قلب خود باور داشتند که جریان و یا جریانات طبیعی که هر چند آرام و متفرق فرم ها وهیات های عالیتری از هستی را تولید کرده است . آنها به عنوان طبیعیون سعی کردند که مفاهیمی مثل پیشرفت، علّو و سمّو و رفعت و امثال اینها را در قالبهای بیولوژیک تعبیر کنند امّا استفاده شان از این لغات و مفاهیم با روحیه مثبت گرای ترقی و پیشرفت نوع انسان که شاخص و روح فرهنگی قرن نوزه بود رنگ آمیزی شد . قرن نوزده به ترقی و پیشرفت ایمان داشت امّا مختصات آن را بدرستی درک نکرده بود . " ۱
همانطور که قبلا اشاره کردیم داروینیسم اجتماعی یکی از ثمرات رسوخ تئوری تکامل به حوزه علوم اجتماعی بود . در قلب این مطلب بحرانی اخلاقی به وجود آمد. یعنی اگر تنش و جدال براساس رقابت شرط اصلی تکامل و پیشرفت است پس تکلیف آدمهای ضعیف تر ، حساس تر ، مریضها ، ضعفا و عقب افتاده ها چه می شود ؟ اگر رفاه این طبقات را در نظر گیریم آیا به آن معنی است که باید چرخ تکامل و پیشرفت به کندی افتد و از حرکت باز ایستد ؟
خود داروین نیز به عواقب و نتایج اجتماعی و اخلاقی تئوری تکامل مطلع بود . تعلیم و تربیت او که از اخلاق مسیحی ریشه می گرفت دیدگاهی انسانی داشت و به لزوم شفقت و رأفت به سایر انسانها توجه داشت . امّا عدم توافق میان تئوری اخلاق و مسأله تنازع بقا از همان ابتدا موضوع تکامل را به بحران دوگانگی دچار ساخته بود . یعنی اگر انسان صرفاً بنا به محرکات طبیعی عمل می کند و تنازع بقا محرک اصلی رفتار انسانی است چگونه می توان رفتار و تظاهرات نوع دوستانه تعاونی را توضیح داد ؟ بخصوص وقتی که این تظاهرات به همه انسانها و بدون توجه به قرابت نسبی جلوه و بروز می کند .اگر انسان مجموعه واحدی از عوامل بیولوژی و فرهنگی است یکی تئوری جامع بایستی قادر باشد هر دو را بصورتی منسجم در خود جا دهد . نمی توان یک تئوری در مورد جنبه مادی انسان داشت و یک تئوری در مورد جنبه اخلاقی و فرهنگی او .
از جمله تئوری هائی که سعی کرده این تضاد را از میان بردارد و با طرح مدلی جامع کلیت رفتار مادی و فرهنگی را در سطوح فرد و اجتماع توضیح دهد تئوری بیولوژی اجتماعی (Sociobiology) می باشد. پیروان مکتب بیولوژی اجتماعی برای رفع این تضاد و ایجاد نظریه ای منسجم و جامع به این نتیجه رسیدند که پیچیده ترین رفتار ارگانیسم مثل زبان و انتزاعی ترین مفاهیم مثل فکر و تمامیت رفتار اجتماعی و اخلاقی را می توان با سائقه های ارثی و قواعد انتخاب طبیعی توضیح داد . بیولوژی اجتماعی راه حل این تضاد را در طراحی نظریات تقلیل گرایانه دانست که ریشه رفتار و اخلاق را بر پایه مادی قوانین طبیعی استوار می کرد رفتار را حتی در حوزه روانشناسی، جامعه شناسی، تئولوژی و اخلاق تعمیمی می دانست از قوانین تکامل طبیعی.
منتقدین بیولوژی اجتماعی آن را بازگشتی به داروینیسم اجتماعی دانستند و دارای عواقب نامطلوب سیاسی و اجتماعی. بیولوژی اجتماعی از نظر منتقدانش نمی تواند به یک پارادایم فراگیر مبدل شود چرا که رفتار انسان در جبر مادی غرائز خلاصه نمی شود و سیستم اخلاقی را نمی توان تعمیم طبیعی قانون تنازع بقا دانست. بقول توماس هاکسلی "رشد اخلاقی جامعه نه در تقلید از جریان طبیعی است بلکه در گریز از آن و مقابله با آن است . آنچه که خوبی و فضیلت اخلاقی را مشخص می کند اعمالی است خلاف آنچه که طبیعت اقتضا می کند . اعمالی و اخلاقی که بجای خود نمائی خودداری را می طلبد ، در عوض له کردن و از میان بردن رقبا احترام و خدمت همنوع را تاکید می کند . تأثیرات و نتایج این اخلاق نه برای بقای نخبگان بلکه برای آنست که امکان بقا را برای همه مهیا سازد . این اخلاق تئوری گلادیاتورها را در تنازع هستی نفی می کند . "۲
قبل از ادامه بحث در مورد دیدگاه مفاوضات از مفهوم تکامل تذکر چند مطلب ضروری به نظر می رسد. اوّل آنکه بیانات و آثار قلمی حضرت عبدالبهاء در مورد تکامل تنها به کتاب مفاوضات محدود نمی شود و نیز درک دقیق مفهوم تکامل از دیدگاه حضرت عبدالبهاء نیازمند ارتباط آن با سایر موضوعات کتاب مفاوضات و مطالعه آن در قالب جهان بینی و بینش کلی است که این کتاب عرضه میدارد . لذا بحث تکامل بدون در نظر گرفتن بحث روح و یا دلائل و براهین الوهیت و یا اثبات لزوم مربی و هدف تعلیم و تربیت و یا نقش مظاهر الهیه در تکامل وجود ناقص و ناتمام می ماند . باید در نظر داشت که مطالعه تکامل از دیدگاه حضرت عبدالبهاء مطالعه مقایسه ای دو سیستم شناخت هم وزن نیست . دیدگاه حضرت عبدالبهاء انعکاسی از شناخت و بینش جامع دینی است که هدف آن تعمیم آگاهی ها چه در حوزه واقعیت های درونی وچه در حوزه واقعیت های بیرونی و نیز تحول فرد و جامعه و ارائه راهنمای عمل برای حیت اخلاقی انسان است . امّا مفهوم تکامل در معنای خاص آن یک تئوری علمی محدود به زیست شناسی است. لذا اگر صرفاً آن بیانات حضرت عبدالبهاء را که مستقیماً به مطلب تکامل مربوط میشود برداشته و بخواهیم با نظریه تکامل مقایسه کنیم دچار اشتباه روش شناسی شده ایم . در آن حالت نه به دیانت انصاف داشته ایم و نه به علم . از اینروست که می گوئیم درک مفهوم تکامل از دیدگاه حضرت عبدالبهاء تنها در صورتی امکان پذیر است که در زمینه کلی شناخت و بینش روحانی و فلسفی ایشان مورد مطالعه قرار گیرد . از همین رو بحث تکامل را از محدوده خاص تکنیکی آن بیرون آورد یم وبه ابعاد فلسفی و تاریخی و عواقب و نتایج فرهنگی و اخلاقی آن نیز اشاره کردیم . لذا مطالعه ما مطالعه دو جهان بینی است نه مقایسه دین و یافته های علمی . از ابن رودیدگاه حضرت عبدالبهاء در مورد تکامل در حوزه تعبیرات روحانی و روشنگری فلسفی و اجتماعی قرار می گیرد نه در قلمرو مطالعات تجربی و آزمایشگاهی . همان طور که دیدیم تکامل تنها در حوزه خاص بیولوژی قرار نگرفت و تبدیل به سیستم فکری شد که واقعیت هستی ، هدف حیات و روابط اجتماعی را نیز توضیح میدهد . اینجاست که دیگر تنها در حوزه علم باقی نمانده و تبدیل به ایدئولوژی شده است. لذا دیانت حق دارد که نظر بدهد و آن را ارزیابی کند .در سایر شاخه های علم هم می توان تعمیمات فلسفی را مشاهده کرد. مثلا تئوری کوانتم در فیزیک از همان ابتدا سوالات فلسفی را به میان آورد. چرا که مشاهدات ویافته های آن به طرزی غیر قابل اجتناب به حیطه انتزاع و تفکر در باب واقعیت هستی و مبداء و پیدایش جهان می انجامید . نظریات جدید در مورد تئوری String نیز مثل دو روی یک سکه هم فیزیک است هم فلسفه . چون فیزیک به غور و تفحص در خلقت و آفرینش پردازد الزاماً فلسفه و دیانت نیز ناچارند نظرات خود را ارائه دهند . امّا در اینجا دو شرط لازم و ضروری است . شرط اول آنکه دیانت به علم احترام بگذارد و از دخالت بیرویه در جریان اکتشافات علمی پرهیز کند . و علم نیز تشخیص دهد که به عنوان یک پدیده فکری دارای ساختار و عواقب اجتماعی است و شناخت علمی بخشی از مجموعه ادراکاتی است که جهان بینی فرهنگی یک جامعه را تشکیل میدهد . شرط دوم آنکه علم و دیانت در بستر تاریخی تحول اندیشه دارای تجانس باشند . مثل دو خط موازی که باهم رشد کرده باشند . در اینحالت حتی اگر اختلاف نظر داشته باشند مکالمه و مبادله آراء امکان پذیر است . امّا اگر یک خط و جریان در نقطه ای از تاریخ تحول فکر مسدود و منجمد مانده باشد وخط دیگر به جلو رفته باشد نوعی از عدم استمرار و ناپیوستگی ایجاد میشود که رابطه آنها را به طرزی اسف بار دچار تضاد و بحران میسازد . نمونه آن تضادی است که میان نظریه تکامل و دیدگاه بنیاد گرایانه مذهبی در مورد خلقت عالم موجود است . عدم تجانس تئوریک میان آن دو چنان عمیق است که راه هر گونه آشتی را بسته است .
۱. John C. Greene, The Death of Adam (
۲. Thomas H. Huxley, Evolution and Ethics (New York: D. Appleton, 1896), p.81.