او را به فراز دار فرستادند چون عشق را تعلیم میداد
امیل ایمانی
فرشتهء ایرانش مینامند چون روزهای کوتاه زندگیاش را فرشتهآسا زیست. ملاّیان دیوصفت مسلماننما، آنچنان که ماهیتشان اقتضا میکرد، وجود فرشته را در میان خود تحمّل نتوانستند نمود. زن جوان را، که تازه دوران کودکی را پشت سر گذاشته بود، به فراز دار فرستادند چون نخواست باورهایش را کنار بگذارد و آنچه را که در ژرفنای دل و جانش معتقد بود ترک گوید؛ اعتقادی که جز عشق، دادگری، و برابری برای همهء فرزندان خدا نبود.
نامش مونا بود؛ درس اخلاق میداد، جمعهها؛ هفده بهار از عمرش سپری شده بود. شاگردانش دوستش میداشتند، بغایت؛ معلّمی بود سرشار از مهر، مهر به همه؛ آنها را درس میداد تا انسانهای نمونهای شوند با دلهای سرشار از مهر خدای، مهر بندگان خدای و مهر کلّ جهان آفرینش خدای.
روزی ملاّها گروهی را به خانهاش فرستادند؛ درس میخواند؛ روزی دیگر به آزمون زبانش باقی مانده بود؛ خویشتن را آماده میساخت تا این آزمون را با کامیابی پشت سر گذارد. مسلماننمایان بربرصفت آزمون سختتری را برایش در نظر داشتند تا در زندان هولناک ملاّیان برگزار نمایند. اطمینان تامّ داشتند که زیر فشار و شکنجه خواهند شکست آن زن جوان نحیف و ضعیف را؛ براین باور بودند که او را وادار خواهند کرد که ایمانش را کنار گذارد و آیین بیخدایی آنها را بپذیرد.
زرتشت بزرگ ما، آن پیامبر نور و روشنی ایران باستان، سخن گفت از نبردی که بین نیروی خیر به فرماندهی اهورامزدای یکتا، آن خدای بیهمتا، آن آفریدگار توانا، و نیروی شرّ به راهنمایی اهریمن، آن ابلیس کبر و غرور، آن شیطان شرّ و شرور، در خواهد گرفت. زرتشت هشدارمان داد که مغلوب مکر و حیلهء اهریمن نگردیم و نیرنگش را باور نداریم. او ما را گفت که شرّ را بازشناسیم از کردار پیروان اهریمن؛ از خوی اهریمنی آنها که از دلهای سیاهشان سرچشمه میگرفت؛ ما را گفت که اینان گفتار اهورامزدا را برنمیتابند و خلاف آن عمل خواهند نمود.
ملاّیان مسلماننما آن دختر نوجوان، مونا، را تهدیدی مییافتند بر کردار اهریمنی خود و اندیشههای پلید شیطانی خویش. میاندیشیدند که یا باید او را به آیین خویش در آورند و به تاریکی و تیرگی رهنمون سازند یا شعلهء زندگیاش را، در آغاز جوانی، به خاموشی کشانند و از بخشیدن نور باز دارند.
مونا، معلّم جوان، از ژرفنای دل کودکان را دوست داشت و به آنها مهر میورزید و باور داشت که باید آنها را پیروان شجاع اهورامزدا بار آورد تا در راه او به ستیز با تاریکی برخیزند.
بهائیان گویند که بنیانگذار دینشان، بهاءالله، بازگشت روح زرتشت است؛ پدیداری دوبارهء اوست؛ آنها میگویند که آموزههای سهگانهء زرتشت را، پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک را، بهاءالله با گسترهای بیشتر بیان کرده و آن را پهناوری افزونتر بخشیده است.
درسهای مونا برای کودکان را، که شرحی بیشتر بر آموزههای زرتشت است، در این گفتار بهاءالله توان یافت که به زیبایی فشرده گشته و به شیوایی بیان شده است[i]:
چون از نعمتی برخورداری دست کَرَم بگشا و اگر محروم از آنی سپاسگزار باش؛ شایستهء امانت همسایه باش و چون به او رسی رفتاری دوستانه و رویی باز داشته باش. از برای فقرا گنجی، از برای اغنیا گویندهء پندی، از برای فریاد نیازمندان دهندهء جوابی، و از برای قول و وعدهات پایبند وفا باش. گر قضاوت کنی رعایت انصاف کن؛ اگر سخن میگویی مراقب کلامت باش. بیانصاف نباش از برای احدی؛ فروتن باش از برای هر انسانی؛ آن کسانی را که در تاریکی گام برمیدارند چراغی فرا راهشان باش؛ برای اندوهزدگان مایهء سرور، برای تشنگان دریای آب، برای محنتزدگان ملجأ و پناه و برای ستمدیدگان یار و یاور و پشتیبان باش. در جمیع اعمال پرهیزگاری پیشه کن؛ از برای غریبان خانهای و برای مریضان درمانی و مرهمی بر زخمی، برای پناهآورندگان دژ محکمی، برای نابینایان چشمی، و از برای گمراهان راه راستی، و از برای سیمای راستی جمال و زینتی، و از برای جبین وفاداری تاجی، از برای معبد راستی و درستی و اخلاق ستونی، برای جسد نوع بشر دم حیاتی، از برای سپاه عدالت پرچمی، از برای افق فضیلت کوکب درخشانی، از برای تراب قلب آدمی قطرهء شبنمی، روان بر بحر معرفت سفینهای، از برای آسمان فضل و بخشش خورشیدی، و از برای تاج حکمت گوهری، از برای آسمان نسل خود نور تابانی، و بر درخت فروتنی میوهای باش.
ده بانو، ده زن جوان بهائی شیراز، آن اقلیم راز در خطّهء ایران، در زمرهء بسیاری از بهائیانی بودند که مسلماننماها دستگیرشان ساختند و ایمانشان را دستاویز نمودند. مونای جوان نیز در میان آنها بود. ماهها رفتار ناپسند و خشن را، ماههایی که گویی پایانی بر آنها نبود، ماههای توانفرسا را در زندان ملاّها تحمّل کردند، امّا هر سختی را بر خود هموار نمودند و تهدید مرگ را به جان خریدند و از آیین عشق دست برنداشتند و ایمان خود را به زندگی این جهان نفروختند.
گویی در سینهء ملاّها دل نبود که جایش را سنگ گرفته بود؛ سرانجام عزم را بر آن جزم نمودند تهدید خویش را جامهء عمل بپوشانند و این کسان را، این انسانهای جلیل و منیر را، یکی بعد از دیگری، به طناب دار سپردند. فرشتهء ایران واپسین کسی بود که بر فراز دار شد، زیرا میخواست برای هر یک از آنها که پیش از او حلقهء طناب را دور گردن خود انداختند، دعا کند. نوبت به مونا رسید. طناب را بوسید؛ آن را دور گردن انداخت؛ امّا لبهایش هنوز نغمهء نیایش را ترنّم میکرد.
مسلمانان بربرصفت، آن وحشیان از تمدّن و انسانیت بیخبر، پس از زمانی طولانی که آن نوجوان نورانی، آن بانوی روشنایی، مونا، را آزار فراوان رساندند و زندانی توانفرسا برایش فراهم آوردند به فراز دار فرستادند. پیروان اهریمن، دیوصفتانی که از برای تاریکی و تیرگی صف بسته بودند، او را کشتند چون میخواستند عشق را بکشند. امّا، هیهات که عشق را هرگز نتوانند کشت؛ بلکه تنها عاشق عشق را میکشند که عشق نمیرد هرگز.
آه، ای فرشتگان آسمانی
شما، ای پرندگان مهاجر
که تنها زینت شما
بستری از پرهای سفید است!
شما ای فرزندان بیگناه ایران
ردای سفید درخشانی به بر دارید
خاطرهای گذاشتید به جای از برای دیگران
خاطرهای که رنگ و بوی زندگی دارد!
میبینم آن پرستوهای سیاه بینوا را
پر میگشایند بر فراز ویرانههای شهرمان
درد را میبینم که لبریز شده،
در هم آمیخته
با قلب هر ایرانی!
قلبم از تپش باز میایستد
نفسم دیگر فرا نمیآید
ایمانم دیگر رنگ میبازد
و بسترم خاموشی را در بر میگیرد.
[i] عین کلام حضرت بهاءالله به عربی چنین است: "کُنْ فِی النّعمَهِ مُنفِقاً و فی فقدها شاکراً و فی الحقوق أمیناً و فی الوجه طلقاً و للفقراء کنزاً و للأغنیاء ناصحاً و للمنادی مجیباً و فی الوعد وفیّاً و فی الأمور منصفاً و فی الجمع صامتاً و فی القضاء عادلاً و للانسان خاضعاً و فی الظّلمه سراجاً و للمهموم فرجاً و للظّمآن بحراً و للمکروب ملجأً و للمظلوم ناصراً و عضداً و ظهراً و فی الأعمال متّقیاً و للغریب وطناً و للمریض شفاءً و للمستجیر حصناً و للضّریر بصراً و لمن ضلّ صراطاً و لوجه الصّدق جمالاً و لهیکل الأمانه طرازاً و لبیت الأخلاق عرشاً و لجسد العالم روحاً و لجنود العدل رایهً و لاُفُقِ الخیر نوراً و للأرض الطّیّبه رذاذاً و لبحر العلم فُلکاً و لسماء الکرم نجماً و لرأسِ الحکمه اکلیلاً و لجبین الدّهر بیاضاً و لشجر الخشوع ثمراً. (آثار قلم اعلی، ج۲، ص۱۸ / لوح خطاب به ابن ذئب، ص۶۸)