۳۰/۷/۱۳۸۷
تورج امینی
تأملی کوتاه بر مقاله ای مندرج در روزنامه کیهان
در تاریخ ۱۰/۶/۱۳۸۷ در روزنامه کیهان و در صفحه دریچه ، مقاله ای به قلم آقای مهدی نائینی تحت عنوان "تشکیلات بهائیت و روشنفکری ایران" منتشر شد. از آن جا که در طی مقاله ایشان ، نامی از من رفته بود و به نظر آمد که آقای نائینی متوجه نگاه من به ماجرای روشنفکری در ایران نشده اند ، لازم دیدم هم برای توضیح عقیده خود و هم برای رفع سوء تفاهم ایشان ، بخشی از مقاله مذکور را نقد کنم.
مقاله آقای نائینی به جز آن که در باره دیدگاه من حاوی اشتباه است ، اشتباهات دیگری نیز در بر دارد و من توصیه می کنم که خواننده این مقاله ، حتما مقاله آقای نائینی را یافته و آن را مطالعه بفرماید. زیرا مطلب ایشان واجد دغدغه مهمی است که البته باید برای همه قابل تأمل باشد. بعد از این که مقاله مزبور را خواندم ، دانستم که ایشان چقدر نگران شده اند که اگر جمهوری اسلامی به جامعه بهائی رسمیت بدهد و یا حقوق شهروندی آنان را اعطا کند ، آن وقت مورخانی که ۱۶۰ سال دروغ بر هم بافته اند ، با آن بافته های تاریخی باید چه کنند؟ وقتی بهائیان در کنار دیگر آحاد ایرانیان حقوق مساوی به دست بیاورند ، آن وقت معلوم خواهد شد که تمام محدودیت هایی که تا به حال بر جامعه بهائی وارد آورده ، آنان را جاسوس و استعمارزده معرفی نموده اند ، ایشان را از کارهای اداری اخراج و بعضا اموالشان را مصادره کرده اند و تعدادی از آنان را به همین اتهام اعدام نموده اند ، همه اش اشتباه بوده است. این دغدغه واقعا جای تأمل دارد.
تا جایی که مربوط به بحث من باشد ، مقاله ایشان را پاراگراف به پاراگراف بررسی می نمایم و از خیر مطالبی که در باره آقایان حجاریان ، قابل ، اشکوری و زیدآبادی فرموده اند ، می گذرم. آنها خودشان زبان گویا دارند و می توانند اگر بخواهند جواب آقای نائینی را بدهند ، ضمن این که من متولی سخنان و اظهارات دیگر مردمان نیستم. نخستین پاراگراف ایشان این است:
اولا: باید بپرسم که آیا آقای نائینی عقاید سید جمال الدین اسدآبادی ، آخوندزاده ، طالبوف و آقاخان کرمانی را به طور کامل قبول دارند که بابی ستیزی و بهائی ستیزی را از ایشان وام گرفته و به آنها استناد نموده اند؟ یا این که چون تمام آن به اصطلاح روشنفکران علیه آیین های بابی یا بهائی چیزی گفته اند ، ایشان بدین حقیقت راه یافته اند که حتما ایرادی بر روند دو آیین مزبور وارد بوده است که همه متفق القول علیه این دو آیین مطلب نگاشته اند؟ و یا این که چون خود ایشان به عنوان یک بهائی ستیز دست به قلم شده اند ، گشته اند و انتقادات این اشخاص را نسبت به آیین های بابی و بهائی پیدا نموده و به آن استشهاد جسته اند؟
این بسیار بعید است که کسی بتواند آرای چپ اندر قیچی افراد مذکور را بتمامه قبول نماید ، زیرا هر کدامشان نه تنها بر روشی جداگانه و البته در نوع خود عجیب و غریب گام برداشتند ، بلکه حتی در روش شخصی خود نیز دچار تناقض و بلاتکلیفی بودند. نکته ای که نشان می دهد آقای نائینی به عمد و بنا به سائقه بهائی ستیزی خود ، در مقاله مزبور چنین استشهادی را از آن به اصطلاح روشنفکران آورده اند و نه بر اساس یک پژوهش علمی/ تاریخی ، این است که تمام افراد فوق الذکر ، ده یا صد برابر آن چه علیه آیین های بابی یا بهائی نگاشته اند ، علیه طبقه علما مطلب نوشته اند. واقعا اگر آقای نائینی پژوهشگری بی طرف هستند و مبنای کارشان اظهار نظر افراد مختلف راجع به یک موضوع واحد است ، این معضل را چگونه می خواهند برطرف کنند که همین اشخاص اگر به آیین های بابی یا بهائی خرده گرفته اند ، بر طبقه علما نیز خطاب های سخت گزنده وارد کرده اند؟ و آیا به نظر آقای نائینی باید سخنان این اشخاص را ملاک حقیقت یابی قرار داد؟
ثانیا: کار آن جا پیچیده می شود که از خواندن متن فوق دریافتم آقای نائینی متأسفانه آثار آقاخان کرمانی را نخوانده اند ، اما راجع به آنها استنتاج کلی ارائه می دهند. آقاخان کرمانی نه تنها متأثر از فرهنگ غرب نبود و نه تنها اول ازلی بود ، بلکه تا آخر هم ازلی ماند. شرح ازلی بودن او را در طی مقالات دیگر آورده و اشاره نموده ام که این غلط عمدی را فریدن آدمیت در میان کتابخوانان این مملکت انداخت و از قضا غلطش و کلکش گرفت. همچنین آقای نائینی در جملات خود به نکته ای اشاره نموده اند که با طرح کلی داستان خودشان تناقض دارد. نوشته اند وقتی آقاخان کرمانی با غرب آشنا شد ، از منتقدان جدی این آیین ( بهائی یا بابی؟ ) شد! این معنا اگر با توجه به مطالعات ایشان به دست آمده باشد ، بدین معنی است که مطالعات غربشناسی و یا مطالعاتی که حاصل آشنایی با فرهنگ غرب است ، با فرهنگ بابی/ بهائی تعارض دارد و اگر این گونه است ، چگونه است که ایشان بابیان و یا بهائیان را وابسته به غرب می دانند؟!
ثالثا: بر اساس کدام منظر یا روش شناسی آقای نائینی تشخیص داده اند که سید جمال الدین اسدآبادی ( استاد اعظم لژ فراماسونری! ) متأثر از غرب نبود ، اما آقاخان کرمانی و طالبوف متأثر از غرب بودند؟ جملات پاراگراف مزبور نشان می دهد که آقای نائینی نگاهی بسیار تند و گذرا به یکی دو عدد از کتاب های مرحوم فریدون آدمیت انداخته و سپس بنا به سائقه بهائی ستیزی خود ، سریع دست به قلم شده اند.
رابعا: مواجهه امیرکبیر با بابیان ، مواجهه صرفا سیاسی نبود ، بلکه بیشتر دینی و اسلامی بود. روزی که می خواستند ۷ بابی را در طهران گردن بزنند ، امیرکبیر یکی از بابیان را که دایی حضرت باب بود ، خواست و به او گفت که اگر از اعتقادش دست بردارد ، کشته نخواهد شد و همین سخن را به همین شکل به درویش قربانعلی بارفروشی گفت و چون هر دو از بازگشت از اعتقاد خود استنکاف جستند ، حکم اعدام آنان را صادر نمود. اتفاقا دستگیری و اعدام این ۷ نفر به دلیل شایعه ترور ناصرالدین شاه توسط بابیان صورت گرفت و این را همگی به خوبی می دانیم که امیرکبیر کسی نبود که برای حل مسائل سیاسی ، باج مذهبی بدهد. شرح ماجرای دستگیری و اعدام این هفت نفر در تاریخ نبیل زرندی و همچنین المتنبئین ( تألیف اعتضاد السلطنه ) آمده است و اگر واقعا سرکوب بابی ها به دلیل جلوگیری از نفوذ روس و یا انگلیس بود ( و هنوز بعد از ۱۶۰ سال معلوم نیست که روس بود یا انگلیس بود!! ) دیگر دعوت آنها به قبول اسلام برای رهایی از اعدام چه معنا دارد؟ حتی این اتفاق در باره خود حضرت باب افتاد. او را به حکم امیرکبیر در شهر تبریز چرخاندند تا نزد علمای بزرگ توبه بدهند و چون آن حضرت از سخن خود بازنگشت ، فتوای قتلش را صادر و سپس او را تیرباران کردند. این خود نشان می دهد که داعیه آیین بابی ربطی به سیاست نداشت و اگر حضرت باب از طرف روس و انگلیس آمده بود ، چه لزومی داشت که به دستور امیرکبیر بخواهند از او توبه مذهبی بگیرند؟!
عجب آن جا است که امیرکبیر هم مانند کسانی که به عنوان روشنفکر شناخته شده اند ، با طبقه علما خوب نبود و حتی با فرستادن حاج سیاح محلاتی به هند ، در پی آن بود که آقاخان محلاتی را به ایران بیاورد تا مذهب اسماعیله را پر و بال داده و او را در مقابل علمای شیعه قرار دهد! مخالفت امیر با علمای بزرگ شهرهای تبریز و طهران چیزی نیست که بتوان در مطاوی کتب تاریخ آن را پنهان کرد. آیا این اعمال امیرکبیر برای آقای نائینی ملاک حقیقت است؟
خامسا: سپهسالار مرد بزرگی در تاریخ سیاسی ایران بود و گر چه اوایل امر نسبت به جامعه جدید روی خوش نشان نداد و مهم ترین حرکتی که بر ضد بهائیان انجام داد ، گسیل حضرت بهاءالله به عکا بود ، اما او زمانی که هنوز سفیر ایران در عثمانی بود ، پس از مطالعه آثار و الواح بهائی ، نظرش نسبت به این امر تغییر نمود. نکته ای که آقای نائینی آن را نادیده انگاشته اند این است که همان گونه که نظر امیرکبیر در روزهای آخر صدارتش نسبت به جامعه بابی تغییر کرد ولی مجال برقراری ارتباط درست با بابیان را نیافت ، سپهسالار نیز به اشتباه خود در رفتار با طایفه جدید اقرار نمود ، اما ارتباط صحیحی با بهائیان ساکن طهران برقرار کرد و همواره از آنان و خصوصا از شخص حضرت بهاءالله به نیکی یاد می نمود و به این نکته دیگران را متذکر می داشت که تنها شخصی که در عثمانی حفظ آبروی ایران و ایرانی را نمود و خود را خوار و ذلیل اولیای امور عثمانی نکرد ، میرزا حسین علی نوری بود. نکته ای که باز در این مرحله خود را نمایان می سازد ، این است که سپهسالار نیز با طبقه علما میانه خوشی نداشت و اگر زمانی کوتاه بر بابیان یا بهائیان سخت گرفت ، اختلاف نظر و عقیده اش نسبت به صنف علما همواره ثابت و منفی بود و عجب است که همه این اشخاص مناط اعتبار و ملاک سنجش آقای نائینی شده اند.
سادسا: اعتضاد السلطنه از معدود شاهزادگان دانشمند دوره قاجار بود و تاریخی نیز در باره ظهور حضرت باب نگاشت. به دلیل تحشیه های نا به جا و غلط اندازی که عبدالحسین نوایی بر این کتاب وارد کرد و این آخر عمری اظهار نمود که این کارش اشتباه بوده است ، این تصور در همگان به وجود آمد که اعتضاد السلطنه ضد بابی بوده است. به خوبی از مطاوی مطالب مندرج در کتاب المتنبئین ، می توان فهمید که اعتضاد السلطنه نسبت به امر بابی نه تنها بدبین نبوده ، که زمانی در جرگه بابیان قرار داشته است. او با چند تن از بابیان گروه ادب و شعر درست کرده بود و این کار در زمانی که هنوز چهار پنج سال از ظهور آیین بابی نمی گذشت ، هیچ راهی باقی نمی گذارد که او را بابی مآب بینگاریم. این نکته ای است که امیرکبیر هم به خوبی آن را می دانست و به همین دلیل او را مأمور دستگیری آن بابیان ( ملا عبدالرحیم هروی و … ) و از جمله شیخ علی عظیم کرد.
کاملا مشخص است که در این جا اعتضاد السلطنه برای حب جان و مقام ، خود را از اعتقاد بابی مبری جلوه داد و بعدا کتابی کاملا دو پهلو راجع به تاریخ بابیه نگاشت که شرح و توضیح آن خارج از موضوع این مقاله است. نشان دیگر از این که آیین بابی در خانه اعتضاد السلطنه رخنه نموده بود ، این که پسرش در کربلا با بابیان محشور بود و به آیین بابی می زیست! این هم خودش داستانی دارد.
آقای نائینی مقاله خود را این گونه ادامه داده اند:
در جریان نهضت مشروطیت ایران همکاری فرقه ضاله بهائیت با روس ها و محمدعلی شاه هیچگاه از خاطر نواندیشان ایران فراموش نمی شود در حالی که سرزمین ایران تحت نفوذ بیگانگان بود فرقه بهائیت شعار جهان وطنی را سر داد و در راستای خدمت به اهداف شوم بیگانگان دو عنصر مهم هویت ایران را که اسلام و ملیت بود اولی را با نسخ اسلام و دومی را با شعار تشکیل حکومت جهانی به چالش کشاند.
اولا: پاراگراف دوم نیز حاوی مطالب متناقض عجیبی است. بحث راجع به ارتباط بهائیان و مشروطیت را در جای دیگر انجام داده و نشان داده ام که بهائیان در جامعه ایرانی اولین گروه پیشرو و مشروطه خواه بودند. مورخان ایرانی در کتاب هایی که بیهوده رسمیت یافته ، می گویند اولین کسی که در ایران بحث پارلمان را پیش آورده ، میرزا ملکم خان است و در روزنامه قانون این اتفاق افتاده است. این هم غلطی است که در اثر عدم مطالعه آثار بهائی رخ داده و از نخستین افاضات همان فریدون آدمیت است.
حقیقت مطلب این است که اولین کسی که در ایران سخن از مشروطه پارلمانی به میان آورد ، حضرت بهاءالله بودند که در لوح ملکه ویکتوریا به نوع حکومت پارلمانی با تمجید نگاه فرمودند و این لوح حدود ۲۵ سال قبل از انتشار روزنامه قانون نوشته شده است. نکته ای که لازم می آید توجه خواننده این مقال را بدان توجه دهم این است که وقتی الواحی از حضرت بهاءالله که درجه اهمیت لوح ملکه ویکتوریا را داشت ، به ایران می رسید ، تقریبا در هر شهری از آن رونویسی می شد و بزرگان و فرهیختگان بهائی آن را در مجامع و جلسات خود می خواندند و برای دیگران تشریح می نمودند. به عبارت دیگر ظرف چند سال که از نوشتن لوح ملکه ویکتوریا گذشت ، اعضای جامعه بهائی به عنوان کسانی که معتقد به حکومت پارلمانی بودند ، نقایص و ایرادات حکومت استبدادی را به فرزندان خود منتقل می نمودند. یعنی زمانی که تازه میرزا ملکم خان فقط یک بار در روزنامه قانون بحث لزوم حکومت پارلمانی را پیش آورد ( آن هم به خاطر دعوایی که با ناصرالدین شاه و امین السلطان بر سر موضوع امتیازنامه لاتاری راه انداخته بود ) ، نسل دوم بهائیان با اندیشه لزوم حکومت پارلمانی بزرگ شده بودند. دیگر از این بگذریم که میرزا ملکم خان اصولا مطمح نظرش شورای انتصابی دربار بود و نه پارلمان انتخابی و این وصله که او مبلغ مجلس پارلمانی بوده ، اصلا به جامه او نمی چسبد.
نکته ای که باعث انحراف فهم تاریخ مشروطه نویسان شده ، این است که چون به فرمان حضرت عبدالبها بهائیان در عملیات محیرالعقول و هفت تیر کشی های مبارزان انقلاب مشروطه دخالتی نکردند ، پس طرفدار محمد علی شاه بودند! این استنتاج بی وجه را احمد کسروی به دهان مورخان انداخت و چنین استدلالی مانند این است که بگوییم چون مردمان هندوستان در انقلاب مشروطه ایران دخالتی نداشتند ، پس طرفدار محمد علی شاه بودند! صدها نص دینی در کتب و آثار بهائی وجود دارد که نحله فکری بهائیان را در اداره امور اجتماع روشن می کند و عجب این است که کسی بیاید و روشمندی غلط احمد کسروی را معیار نوشتار خود قرار دهد و باریکتر ز مو این که احمد کسروی نیز از علما ستیزان معروف ایران بود!
ثانیا: در پاراگراف فوق نکته ای عجیب نهفته است و آن این که آقای نائینی به حال نواندیشان ایرانی دل سوزانده اند! آیا ایشان طرفدار نواندیشی هستند؟ پس چرا علیه بهائیان مطلب می نویسند؟ به فرض که بهائیان به محمد علی شاه چسبیدند ، تازه مماثلتی بین آنان و شیخ فضل الله نوری پدید آمده است و این موضوع در واقع باید خوشآیند آقای نائینی واقع شود تا این که بخواهند آن را بهانه ای برای حمله به جامعه بهائی قرار بدهند. یعنی اگر خواننده در متن فوق الذکر عبارت سخیف "فرقه ضاله بهائیت" را بردارد و به جای آن "شیخ فضل الله نوری" را بگذارد ، تکلیف موضوع چه خواهد شد؟ با این تفاوت که جامعه بهائی به طرفداری از محمد علی شاه هیچ بیانیه ای صادر نکرد ولی اعلانیه ها و نامه های شیخ فضل الله همه موجود و در دسترس همگان است.
مطلب فوق آن جا بیشتر پارادکسیکال و غیر قابل فهم می شود که جناب نائینی در ادامه مقاله خودشان ، پرونده اصلاح طلبان دینی را باز نموده و نمونه هایی از آنها را که نسبت به حقوق شهروندی بهائیان اظهار نظر کرده اند ، آورده و آن اصلاح طلبان را در نهایت به استعمار چسبانده اند! به هر حال از خواندن مقاله ایشان ، شخص متوجه نمی شود که ایشان طرفدار کدام نحله هستند؟ و آیا ایشان نواندیشی را معادل سنتگرایی می دانند؟! منظر فکری این مقاله واقعا کجا و چه چیز است؟
ثالثا: نکته دیگری که در این پاراگراف خلط مبحث شده ، مربوط به داعیه جهان وطنی بهائیان است. درست است که بهائیان متولی تبلیغ حکومت جهانی اند ، اما این موضوع به معنای نفی حکومت ملی و آداب و ارزش های فرهنگی نیست. بهائیان همان اندازه که با ناسیونالیزم افراطی مخالفند ، به همان اندازه با سلطه طلبی جهان غرب هم سر مخالفت دارند. در حکومت جهانی که آیین بهائی پیشنهاد می کند ، حق وتو وجود ندارد و زور و سلطه حکمفرما نیست. جهان وطنی بهائیان همان قدر که انگلستان و آمریکا و روسیه را محدود می سازد ، به همان مقدار به کشورهای ضعیف مجال حرکت اعطا می نماید. کسانی که آثار و کتاب های آیین بهائی را نمی خوانند ، اما دلشان می خواهد که با آیین بهائی مبارزه کنند ، طبیعی است که مطالبی مطرح می نمایند که صورت واقع ندارد. این نکته را نیز اضافه کنم که در تمام دنیا ، هیچ کس به اندازه بهائیان مبلغ فرهنگ ایرانی نیست. ایرانیانی که در سطح تمام کشورهای دنیا سعی در حفظ زبان ایرانی نزد کودکان خود دارند ، فقط بهائیان هستند. هیچ گروه دیگری واجد این خصلت نیست. با این وجود چگونه می توان بهائیان را از بین برنده هویت ایرانی دانست؟
رابعا: نسخ اسلام یک اتفاق دینی است ، نه سیاسی و در زمانی که بابیان اعلام نسخ اسلام را نمودند ، "ملیّت" هنوز در ایران معنا و مفهومی که در دوران مشروطه پیدا نمود ، نداشت که بتوان این اتفاق را مخالفت با ملیت تلقی کرد. از اینها گذشته ، اگر نگرانی آقای نائینی را جدی بگیریم ، با داعیه اتحاد اسلام سید جمال الدین که نفی کننده ملت ایران و اسلام ایرانی بود ، باید چگونه برخورد نماییم؟!
ایشان باز ادامه داده اند:
در دوره پهلوی نیز فرقه ضاله بهائیت به شدت مورد انتقادات روشنفکران و حتی روشنفکران غرب گرایی همچون فریدون آدمیت، هما ناطق و … قرار گرفت و از این فرقه به عنوان خائنین به ایران و از همکاری آنان با استعمارگران و انحراف بخشیدن به نهضت مشروطیت ایران یاد می کنند. این فرقه ضاله حتی از سوی روشنفکران چپ همچون احسان طبری، محمدرضا فشاهی به عنوان سرسپردگان نظام بورژوازی معرفی شده اند.
اولا: در این پاراگراف نیز دل بستن به فریدون آدمیت ، هما ناطق و بدتر از این دو نفر به احسان طبری و فشاهی برای نفی بهائیان طرفه حکایتی است. اینان همانند اکثر قریب به اتفاق کسانی که نام برده شدند ، نه فقط از مخالفان سر سخت علما که اصولا مخالف هر آیین و من جمله اسلام بودند و چگونه است که دیدگاه مشترک اینان راجع به بهائیان مورد نظر آقای نائینی واقع شده؟ و آیا نظرات مشترک آنان در باره علما و اسلام نیز برای نویسنده مزبور قابل تقدیر است؟
ثانیا: اگر فریدون آدمیت و هما ناطق روشنفکران غربگرا!! هستند ، دیگر دل سوزاندن آنان نسبت به ایران در نگاه نویسنده این مقاله چه معنایی می تواند داشته باشد که از همان لحاظ بتوانند بهائیان را خائن! قلمداد کنند و یا همکار استعمار بخوانند؟ آیا آقای نائینی به این تناقض توجه نفرموده؟ و اگر توجه فرموده ، چگونه راضی به روایت آن شده است؟
ثالثا: نظام بورژوازی چه زمانی در ایران پدید آمد که سرسپرده ای داشته باشد که بتوان بهائیان را از سرسپردگان نظام بورژوازی دانست؟! چه می رسید که آقایان طبری و فشاهی که خود دستی بر آتش روسیه پرستی داشتند ، نسبت به بهائیان بخواهند طعنه وابستگی به این و آن بزنند؟! این مورخان و تئوریسین های توده ای عجب رویی داشتند.
"اما آنچه که امروزه باید مورد توجه قرار گیرد این است که فرقه ضاله بهائیت از سوی مبلغان خود به طور جدی در پی آن است که این شکاف میان خود و روشنفکری ایران را از میان بردارد. در این راستا از طریق کسانی همچون تورج امینی، شاپور راسخ، نادر سعیدی، کاویان صادق زاده میلانی در حوزه تاریخ سیاسی و فکری ایران دست به قرائت جدید از بهائیت پرداخته اند و تلاش می کنند که سهمی برای خود در نهضت مشروطیت ایران به دست آورند و نقشی را در هویت ملی ایران برای خود ایجاد کنند و از سوی دیگر نیز با قرائتی هرمنوتیک در پی آن هستند که فاصله خود را با روشنفکران دینی کم کنند و در واقع در تفسیرهایی که از خدا، انسان، پیامبر و نسبت آن با دنیای مدرن ارائه می دهند، جایگاه خود را در نزد نواندیشان دینی نیز بدست آورند".
این جا است که آقای نائینی در باره عقیده من نسبت به جریان روشنفکری ایرانی دچار اشتباه شده اند و برای رفع این اشتباه ، باید توضیحاتی مرقوم بدارم:
اولا: من "مبلغ" آیین بهائی نیستم. من گاهی در باره تاریخ آیین بهائی مطالبی می نویسم و سعی دارم ارتباط آن را با روند تاریخ معاصر دریابم و یا این که تعاملات موجود بین بابیان و بهائیان و جامعه ایرانی را بررسی نمایم. بنابراین اگر بتوان به من لقبی داد ، بهتر است که این افتخار در حول موضوع تاریخ اتفاق بیفتد. واژه های "تبلیغ" و "مبلغ" در فرهنگ آیین بهائی معنای خاصی دارند و صفت "مبلغ" را در میان بهائیان به هر کسی اطلاق نمی کنند ، کما این که در فرهنگ ادیان دیگر هم لفظ مبلغ را برای همه کس به کار نمی برند. این که من بهائی هستم و سعی دارم از حقوق مسلوبه بهائیان در طول دوره های قاجار ، پهلوی و جمهوری اسلامی دفاع نمایم و گاه آن را به شواهد تاریخی بیارایم ، این به معنای آن نیست که من مبلغ هستم. اگر بخواهیم این لغت را به نحوی که آقای نائینی به کار برده اند ، به کار گیریم ، باید بگوییم که همه بهائیان ایرانی مبلغ اند ، چه که هر کس از آنها راجع به آیینشان بپرسد ، فی الفور از منظر مطالعاتی خود جواب های لازم را می دهند.
در آیین بهائی "مبلغ بودن" ، به عنوان یک سمت و صفت ، بسیار کار سختی است و توانایی های کلامی/ نوشتاری/ ادبی/ دینی/ تاریخی نیاز دارد. مبلغ باید به چم و خم اکثر اعتقادات مهم عالم تسلط داشته باشد تا بتواند در باره آنها با مخاطب خود بحث یا گفتگو نماید. علاوه بر اینها انقطاع از ما سوی الله شرط اصلی احراز مقام تبلیغ است. مبلغان بهائی که نام هایشان در کتب تاریخ بهائی ثبت است ، از زندگی مادی گذشتند و کار و زندگی آرام را رها کرده و به میان مردمان رفتند تا آنان را با امر بهائی آشنا کنند. کسی که گرفتار کارهای معمولی زندگی است و در مواقع بیکاری یا اوقات فراغت در خانه نشسته است و برای فهم ساز و کار حکومت ناصرالدین شاه و شناختن افراد آن زمان ، خاطرات اعتمادالسلطنه می خواند یا گاهی به تاریخ های دست اول مشروطه ور می رود! ، پر واضح است که مبلغ نیست.
ثانیا: آوردن نام من در کنار نام شاپور راسخ ، نادر سعیدی و کاویان صادق زاده کار غلطی است. این بزرگواران تحصیلات آکادمیک دارند و من عاری از این نعمت بوده و هستم. علم قطره ای من در برابر دریای مواج دانش آقای راسخ قابل ذکر هم نیست ، چه رسد به این که نام مرا در کنار نام ایشان بیاورند. به هر صورت از جانب من ابراز خشوع نسبت به آن بزرگان و خصوصا آقای شاپور راسخ لازم است. با این حال سؤالی برای من ایجاد شد. من می دانم که آقایان سعیدی و صادق زاده در باره جریان روشنفکری مطالبی نوشته اند و اتفاقا علی رغم تصور آقای نائینی که گمان می کنند تشکیلات ما را وادار به نوشتن نموده! ، من با آقای میلانی در بعضی موارد اتفاق نظر ندارم و یا خصوصا من حرف هایی می زنم که گاهی ایشان نمی پذیرند. اما من تا به حال متن مستقلی از آقای راسخ در باره ماجرای مشروطیت و یا روشنفکری و ادعایی که آقای نایینی کرده اند ، ندیده ام. جناب شاپور راسخ مرد اندیشمند و فرزانه ای است و در مطاوی مقالات و اشارات خود ، جسته گریخته دیده ام بیاناتی فرموده اند ، اما من در این زمینه اثر مستقل تا به حال از ایشان زیارت نکرده ام. اگر کسی دیده است ، من خوشحال خواهم شد تا آن را به من معرفی بنماید.
ثالثا: به نظر من در ایران اصلا اتفاقی به نام روشنفکری ( به معنای غربی آن ) نیفتاده است و این که ما بخواهیم برای نشان دادن ساز و کار چنین پدیده ای ، یک عده ای روشنفکر با افت و خیزهای نجومی درست کنیم ، از عجایب است. کسانی که در ایران به عنوان روشنفکر معرفی می شوند ، همه خود را دیندار و متدین به آیین اسلام معرفی نموده اند و شدیداللحن ترین آنها که آخوندزاده نام داشت ، معتقد به پروتستانتیزم اسلامی بود و آیین اسلام را نفی نمی کرد. در ایران آن قدر اسلام نمایی شدت داشته که حتی میرزا ملکم خان ارمنی در تمام آثارش خود را طرفدار پر و پا قرص اسلام نشان داده است!
ادعای روشنفکری چنان که در غرب رخ داد ، حرکت جامعه به سوی سعادت دنیوی اما خارج از حوزه دین وحیانی بود. این که آن سیر و آن جریان صحیح بود یا نبود ، بحث دیگری است ؛ اما روشنفکری که یک اتفاق غربی است ، به هیچ وجه نباید وصله دین را به خود بپذیرد. روشنفکر کسی است که دین وحیانی را بوسیده ، به کنار گذاشته و بر عقل خود ایستاده است. روشنفکر غربی خودش را نوعی پیامبر می داند که ادعا می کند صاحب فهم است و به وحی احتیاج ندارد. کسی که می گوید روشنفکر است ، اگر نماز بخواند ، روزه بگیرد و احکام دینی را اجرا نماید ، در واقع خودش را مسخره کرده است. نمازگزار دست نیاز به سوی درگاه الهی دراز می نماید تا از او کسب فیض و معرفت نماید ، اما روشنفکر چنین امری را بر خود روا نمی شمارد ، زیرا خودش خدای خود است.
ما ایرانی ها عادت داریم وقتی یک لغتی از خارج وارد فرهنگ ما می شود ، فورا آن را چپ اندر قیچی می کنیم و بعد توی دهن ها می اندازیم که به معنای آن رسیده ایم. انقلاب مشروطیت ، از این جمله است. هم انقلاب بودنش زیر سؤال است و هم مشروطیتش. حالا اگر با تسامح انقلاب بودنش را بپذیریم ، با مشروطیتش چه کنیم؟ حکومت مشروطه تعریف و شرایطی دارد و در ایران ، آن تعریف و شرایط ، هیچوقت اتفاق نیفتاده است. اصل و مبنای حکومت مشروطه این است که آحاد یک مملکت در برابر قانون مساوی باشند و در ایران دوره مشروطه بحمدالله حتی یک روز این چنین نبوده است! این که مثلا در دوره رضاشاه هر جا می نشستند ، با افتخار می گفتند که ما حکومت مشروطه پارلمانی داریم و در واقع پز "لغت پراکنی" می دادند ، حقیقت امر نبود. هر نماینده ای که آن دیکتاتور می خواست به مجلس می بردند و هر که را نمی خواست ، دخلش را می آوردند و آن چه می خواست تصویب می نمودند و یا نمی نمودند. این نامش مجلس نبود ، مجلس برای خودش تعریف دارد. منتها مشکل من و امثال من این است که اگر مشروطه ننویسیم و مجلس نگوییم ، کسی نمی فهمد که ما راجع به چه چیزی داریم صحبت می کنیم!
داستان روشنفکری هم همین است. یک عده ای که بنده در مطاوی مقالاتم به آنها و سبک نوشتاریشان اشاره بسیار می نمایم ، مرتب و عمدا این لغت را به کار بردند و دیگران نیز از خوشحالی هول شدند و لغت "روشنفکری" و ملحقات آن دهن به دهن در میان مورخان و جامعه شناسان چرخید تا همه باورشان شد که ما روشنفکر هم داشته ایم! حکایت روشنفکری در ایران حکایت ملانصرالدین است که گفت سر کوچه آش می دهند ؛ چون مردم باور نمودند ، کاسه های خود را برداشتند و به سر کوچه رفتند ، خودش هم باورش شد و برای گرفتن آش به سر کوچه رفت! حالا سر کوچه ، همه کسانی که روشنفکر خوانده شده اند ، کاسه چکنم چکنم در دست دارند!
روشنفکری برای خودش راه و روشی دارد که با راه و روش دین یکسان نیست. این دو با هم تباین ذاتی دارند و از همین منظر است که من می گویم در ایران روشنفکر نداشته ایم. به اعتقاد من روشنفکر علاوه بر این که نباید دین ورزی را پیشه کند یا به خاطر موقعیت اجتماعی ، خود را دینمدار معرفی نماید ، باید خصوصیات دیگری نیز داشته باشد: اولا: آگاه به زمان خود من کل حیث باشد ، ثانیا: مشکلات و معضلات لاینحل جامعه خود را با دلایلی که بیان می دارد تشخیص بدهد و ریشه یابی کند و ثالثا که مهم تر از دو خصوصیت قبل است ، این که راه حل مناسب برای برون رفتن از مشکلات به دست دهد. کسانی که در سیاهه روشنفکران دوره قاجار قرار دارند و ادعا می شود که فعالیت هایشان منتهی به انقلاب مشروطه شد ( و حتی روشنفکران ادوار بعدی ) ، اغلب قریب به اتفاقشان تنها منتقدان اجتماعی یا کسانی هستند که سواد دارند و می دانند چگونه قرهایشان را مکتوب کنند. اگر قر زدن ملاک روشنفکری است ، بقال سر کوچه ما بزرگترین روشنفکر است که صبح تا شب قر می زند و اگر مجال داشته باشد که شب تا صبح بیدار بماند و قرهای خود را ثبت کند ، صد برابر آقاخان کرمانی می تواند کتاب بنویسد و بالاخره شاید صد سال بعد ، فریدون آدمیتی پیدا شود و این مکتوبات را بخواند و جملاتی را از آنها استخراج کند و یک شخصیتی از بقال سر کوچه ما بسازد که تا دویست سال نامش بر سر زبان ها بچرخد!
وقتی از خیل این قرزنندگان بپرسیم: خب ، حالا چه کنیم و چگونه این نابسامانی ها را اصلاح کنیم؟ دهان اغلبشان قفل می شود و حرفی برای گفتن ندارند. چند نفری در میان آنها پیدا شده اند که نظراتی داده اند. یکی آقاخان کرمانی است که می خواست ظل السلطان را به جای ناصرالدین شاه بر تخت سلطنت بنشاند! واقعا عجب فهمی از عدالت و حکومت داشت و روشنفکری او عجیب حیرت انگیز بود! آیا آقاخان کرمانی این نظریه را در اثر آشنایی با فرهنگ غرب به دست آورده بود؟!! آقاخان کرمانی پدرساختگی و سوختگی داستان روشن اندیشی در ایران است. کسانی که به او می نازیدند و هنوز می نازند ( مانند آقای باستانی پاریزی که همه در مجله بخارا مقالاتی راجع به فریدون آدمیت نوشتند ولی او در باره آقاخان کرمانی نوشت! و نشان داد که بعد از حدود یک سده زندگی در میان اوراق تاریخی ، ناسیونالیزم افراطی اش بر دیگر وجوهش می چربد ) ، در واقع نفهمیده اند که فلانی چه موجود نابهنجاری بوده است.
یکی میرزا ملکم خان است که درس خوانده اروپا بود و نظرهای اقتصادی و گاه سیاسی اش برای آن زمان قابل تأمل است و این هم برای این بود که در اروپا درس خوانده بود و حرف های فلاسفه یا تجربه های سیاسی/ اقتصادی اروپا را تحویل دیگران می داد. اما نظرات فرهنگی/ اجتماعی او چیست؟ همه زورش در این خلاصه شده است که بگوید بیایید شکل الفبا را تغییر بدهیم و می گفت که همه مشکلات ایران به خاطر شکل ظاهری الفبای زبان فارسی است! حرف لغو و لقی که آخوندزاده در دهان او انداخت و باعث شد که ملکم خان سرمایه زیادی را به همراه ۲۵ سال از عمر گرانمایه در این راه تلف نماید و البته چند ماهی هم وقت بنده حقیر را بر سر توضیح ندانم کاری هایش به خود اختصاص دهد.
دیگری سید جمال الدین اسدآبادی است که حرف از اتحاد اسلام می زد. اتحاد اسلام به چه معناست؟ و چگونه می توان ساز و کاری چید که دهها فرقه اسلامی و خصوصا پیروان دو مذهب تشیع و تسنن بتوانند بدون هیچ برخورد اعتقادی/ فرهنگی در کنار هم زندگی کنند و به هم احترام بگذارند و حقوق شهروندی همدیگر را رعایت نمایند؟ چگونه می توان به وهابیان آموخت که: بیایید و از این اعتقاد که خون شیعیان مباح است ، دست بکشید؟ چه کسی قدرت دارد تا این آموزش را به وهابیان بدهد؟ و آنان اگر نخواستند چنین آموزشی را بپذیرند و خود را حق مطلق انگاشتند ، چگونه باید با آنان برخورد کرد؟ سید جمال الدین اسدآبادی در همین بن بست ، دچار پارادکس شد و پس از دعوای با ناصرالدین شاه خود را به دامان امپراطور انداخت! او در مرکز خلافت عثمانی ، برای شیعیان نسخه می پیچید که بیایند و در ظل یک حکومت غیر شیعی قرار بگیرند و از این که حضرت امیر علیه السلام جانشین پیغمبر بوده است ، بگذرند! آیا اولین معنای اتحاد اسلامی که سید جمال الدین اسدآبادی رواج می داد ، غیر از این بود؟ و کدام شیعه حاضر است چنین کند و اگر بکند ، چگونه می تواند دیگر خود را شیعه بنامد؟
در این که دعوا و جنگ زشت است و همگان باید تلاش کنند تا جنگ نکنند ، حرفی نیست ؛ اما حالا که جنگ هست و هیچ کس حاضر نیست از موضع خود کوتاه بیاید ، باید چه کنیم و چگونه می توانیم این همه طرف مخاصمه را به راه آرامش و صلح بخوانیم؟ به راستی راه گذر از این مخمصه ها چیست؟ این مهم به طور مطلق از انبان اصلاح طلبان ایرانی که حالا عنوان روشنفکر را گرفته اند ، به دست نمی آید.
این از داستان روشنفکری ایرانی. اما حالا ببینیم که داعیه یک دین وحیانی چیست و این دو چقدر می توانند با هم نسبت پیدا کنند؟ دین ، خود را ضامن سعادت دنیوی و اخروی بشر می داند. پیامبران الهی مردمان را به خویش می خوانند و برای آنان "روش زندگی" تعیین می کنند و هر کس که بر خلاف چنان روشی زندگی نمود ، ایشان را مغبون می نامند و در آن جهان ، مخالفان خود را دچار یوم الحسره می نمایند. دین فیاض است و تمامی مردمان از فقیر و غنی ، عاقل و جاهل ، پادشاه و رعیت ، دانشمند و بی سواد و …. باید مستفیض از افاضات دین گردند و استثنایی در بین آحاد یک جامعه دینی نیست. پیامبر مراد است و همه مرید. در فرهنگ دینی ، محاجه با پیامبران معنا ندارد ، آنان هر چه گفته اند درست است و هر چه کرده اند ، درست. ملاک و معیار صحت و حقیقت ، در زمان زندگی پیامبران ، نفس خودشان و پس از صعودشان به عالم بقا ، کلامی است که آنان از قول خداوند آورده و در اختیار مردمان گذاشته اند.
در این میان ، درست کردن اصطلاح "روشنفکر دینی" طرفه حکایتی است! آن چه تا به حال اتفاق افتاده ، این بوده که گروهی ، به خاطر نقائصی که در اداره امور دین خود مشاهده نموده اند ، علیه رهبران دینی خروج کرده اند و به حساب خودشان دست به اصلاحات زده اند. در هر دین می توان ادعا کرد که باید جریان اصلاح دینی به وجود آید ، اما یقینا متولیان این جریان ، روشنفکر نمی توانند باشند ، بلکه تنها اصلاح طلب دینی اند. لوتر روشنفکر نبود ، بلکه اصلاح طلب دینی بود. در اثر اصلاحات او عصر روشنگری پا به عرصه وجود گذاشت و طبعا بر اثر انفاس او کسانی به وجود آمدند که روشنفکر شدند و روشنفکران کسانی بودند که گفتند: اگر از پاپ می توان تقدس زدایی کرد ، از حضرت مسیح و کتاب مقدس نیز همچنین. کار را به جایی رساندند که گفتند چیزی به نام حقیقت و مقدس وجود ندارد! روشنفکری یعنی همین.
اما تکلیف مردمان به عنوان ناظر این جریانات چیست؟ تکلیف این است که هر کسی می تواند یا دل خود را به روش پیامبران بسپارد و بگوید که دین راه سعادت است و یکی از ادیان را برای روش زندگی خود و اصلاح جامعه برگزیند ، یا این که روش روشنفکری را انتخاب کند و بگوید که بر عقل بشری تکیه می نماید ؛ اما کسی نمی تواند هم خدا را بخواهد و هم خرما را. روشنفکر دینی اصطلاحی بی معنی است که متأسفانه در زبان فارسی و متأسفانه تر توسط بسیاری از دانش آموختگان ایرانی هر روز به کار می رود و برای بسیاری از مردمان وجاهت و نام آورده است. حالا اگر کسانی به دیگران می گویند روشنفکر دینی و آنها خوششان می آید ، بحثی نیست ؛ اما کسانی که خود را روشنفکر دینی می انگارند ، در واقع به صراحت اعلام می دارند که نه دین را فهمیده اند و نه روشنفکری را. این اشخاص به موضوع مهمی توجه نفرموده اند و آن این که مدلول نخست سخن آنان این است: "دینی که من تا دیروز به آن معتقد بودم و حتی احکام جزیی آن را عمل می کردم ، امروز دانسته ام که از دست رفته است و کارایی ندارد ؛ اصالت برای من دیگر رفتار و گفتار پیامبرم نیست ، بلکه مثلا دموکراسی است و اینک من تلاش می کنم تا با هوش و دانش خود ، به دین ناتوانم فیض برسانم ، آن را با دموکراسی تطابق دهم و آیینم را حیات دوباره ببخشم!".
یعنی روشنفکران دینی به پروسه ای دامن می زنند که کاملا بر عکس آن چیزی است که از ظهور ادیان مستفاد می شود. دین ظاهر می شود که مردمان را به سعادت رهنمون گردد و روشنفکران دینی می گویند ما دین را احیا می نماییم و به سوی سعادت می بریم! عجبت تر آن که این پروسه چندین سال است که برای عده ای مناط افتخار هم شده است! به عبارت دیگر ، کسانی که در ایران به عنوان روشنفکر دینی خود را معرفی می نمایند ، خلاصه حرفشان این است که ما پیرو حضرت محمد و مسلمان هستیم ، ولی چه کنیم که بیشتر از آن حضرت و ائمه اطهار می فهمیم! ، زیرا آن حضرت در فلان جا و فلان جا و فلان جا حرف های اشتباهی زده و یا چیزهایی گفته که دیگر به درد ما نمی خورد و ما آمده ایم که این اشتباهات و نارسایی ها را با عقل خودمان برطرف کنیم و مردمان را از این سرگشتگی ها نجات بدهیم!! البته به اعتقاد من چنین اشخاصی به هیچ وجه نمی توانند ادعا کنند که مسلمان اند و اگر چنین می کنند ، به خود و دیگران دروغ می گویند. متولی دین ، در نظر هر متدینی ، خداوند است کما این که خود فرموده است: نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون. اگر خداوند از دین خود حفاظت می کند ، مدعیان روشنفکری را چه رسد به این که احیاگر دین بشوند؟
حتی می توانم بگویم وقتی کسانی در صدد توجیه برمی آیند تا قوانین اسلامی را به زور با قوانین ، علم و فرهنگ غربی مطابقت بدهند ( از مستشارالدوله گرفته تا آقای بازرگان ) و معمولا نام این کار را تطابق دین و علم! می نهند ، مفهوم حرفشان این است که اصل الاصول ، علم غربی است و علم غربی درست ترین است و ما باید تلاش کنیم تا نشان بدهیم که مباینتی بین این دو نیست. در حالی که یک معتقد به دین که راه سعادت دنیوی و اخروی را پیروی از سخن پیامبر خود می داند ، چگونه می تواند اصل را علم غربی قرار دهد؟ بالاخره راه سعادت کدام است؟ مگر خداوند قرار است در روز داوری بر اساس آرای دکارت ، کانت و هگل مردمان را بسنجد که اصلاح طلبان ایرانی آن چنان در صدد هستند تا اسلام را با دست آوردهای علم و فلسفه غربی تطابق بدهند؟
نکته ای دیگر را نیز باید تشریح کنم. به اعتقاد من ، ظهور هر دین ، یک اتفاق روشنگرانه است. کاری که صاحبان ادیان می کنند ، مشابهت دارد با آن چه که در پروسه روشنفکری اتفاق می افتد. جامعه ای دچار اشکال است ، شخصی به نام پیامبر به پا می خیزد و برای اصلاح کاستی ها قیام می کند و طرحی نو درمی افکند و نام آن را دین می گذارد. منتها صاحبان ادیان مدعی هستند که احکام مناسب حال و زمان را از یک منبع متافیزیکی و از طریق وحی دریافت می کنند و از خودشان چیزی نمی گویند. تمام پیامبران این مطلب را به نحوی در سخنان خود گفته اند که امی هستند و از علوم رسمی زمانه بهره ای ندارند. ارتباط با متافیزیک لزوم ذاتی اندیشه دینی است و به هیچ وجه نمی توان آن را از تفکر دینی حذف نمود.
به عنوان مثال نقص های جامعه بنی اسراییل با توجه به آگاهی حضرت موسی از آن نقص ها و ارایه پیشنهادات مناسب و عمل کردن آن حضرت بر اساس آن احکام و پیشنهادات ، باعث شد تا جامعه برده شده بنی اسراییل از آن حال و احوال خفت بار ، به فضایی بهتر و مناسب تر سوق داده شود. احکام ساده ای که حضرتش به قوم بنی اسراییل به عنوان حکم دینی صادر نمود ، اگر امروزه عادی است و اغلب مردمان صحت آن را پذیرفته اند ( گر چه شاید هنوز عمل نکنند ) ، در آن زمان اهمیت به سزایی داشت. مثلا احترام گذاشتن به همسایه به عنوان یکی از ده فرمان مهم مندرج در تورات و در کنار احکام حرمت زنا و دزدی ، نشان از آن دارد که در آن زمان چنین موضوعی مورد بحث و مناقشه بوده است.
در واقع حضرت موسی با احکام دهگانه در صدد برآمد تا روابط ناسالم مردمان زمان خود را بهبود بخشد و این اتفاق را در حوزه دین انجام داد و فرمود که به فرمان خداوند این کار را کرده است. همین پروسه در آیین های زرتشتی ، مسیحیت ، اسلام و بهائی رخ داده است. فی الواقع می توان گفت که پیامبران در گفته ها و عملکردهای خود ، در مقام اصلاحگر اجتماعی ظاهر شده اند. آنها جوامع خود را دچار نقص و روند اضمحلالی دیده اند و به پا خاسته اند تا به وسیله احکام جدید صلح ، آرامش و پیشرفت را برای مردمان هدیه بیاورند. اما به هیچ وجه ما نمی توانیم در حوزه دینی که آورده اند ، قایل به داشتن روشنفکر بشویم ، چون پس از پیامبر ، همه فرمانبردار و مریدند ؛ مگر جایی که خود پیامبران اجازه حرکت شخصی به پیروانشان داده باشند.
انقلاب اجتماعی برای تغییر دین ، توسط پیروان همان دین ، نشانه ای است برای آن که گروهی معتقدند کارآیی اجتماعی دین مزبور از دست رفته است. بنابراین روشنفکران مسلمان ایرانی در چنبره تناقض بزرگی گرفتار آمده اند. ایشان با منطق ذهنی و دینی خود نمی توانند به این سؤال جواب بدهند که اگر با رفرم و اصلاح مذهبی می شد مشکلات دامنگیر جامعه را رفع کرد ، چه لزومی بود که پس از حضرت موسی ، حضرت عیسی ظاهر شود و پس از حضرت عیسی ، حضرت محمد بیاید؟ مگر دانشمندان و رفرمیست های یهودی و مسیحی در تاریخ کم بودند؟ و مگر نتایج این رفرم ها به نظر خودشان چشمگیر نبوده است؟ خدا یک دین را می فرستاد و پس از آن کار را به دست روشنفکران و اصلاح طلبان می سپرد!
مسلمانانی که دست به اصلاح طلبی یا روشنفکری می زنند ، می گویند اسلام آخرین دین الهی است ، بنابراین دیگر قرار نیست دینی ظاهر شود و چون برخی از احکام اسلامی با زمانه جور درنمی آید ، ما مبعوث شده ایم که دست به تغییر و تحول بزنیم ، به سوی تعاملات دنیای غرب غش نماییم و تجربه نبوی را بسط بدهیم و به تعبیری برخی از مردمان را پیغمبر کنیم! حالا چه کسی باید میزان به دست بگیرد و صحت و سقم انبیای بسط داده شده در عالم اسلامی را بسنجد و بر سخن آنان مهر تأیید یا رد بگذارد ، خودش جای حرف بسیار دارد!
باید دقت کنیم که سخن این گونه اشخاص در باره آخرین دین بودن اسلام ، اولا بعد از این موضوع مطرح می شود که چون ادیان دیگر جوابگوی احتیاجات زمانه نبودند ، اسلام به وجود آمد و پر واضح است که این دلیل پارادکسیکال است. ثانیا این ادعا ، ادعایی تازه نیست. در ساز و کارهای دینی ، پیروان ادیان بودایی ، زرتشتی ، موسوی و مسیحی نیز چنین ادعایی دارند و می گویند که دینشان آخرین دین است و موعودشان برای بسط دادن همان دین ظاهر خواهد شد.
در این میان تنها بهائیان اند که می گویند حضرت بهاءالله آخرین پیامبر نیست و بعد از دین بهائی ، پیامبران زیادی خواهند آمد تا به اقتضای زمان برای مردمان قوانین لازم را وضع نمایند. بهائیان معتقدند که تعیین قوانین اجتماعی صحیح احتیاج به علم کلی الهی دارد و این امر از حوزه توانایی عقل بشر خارج است و اگر غربیان چنین کرده اند و شرقیان به دنبال چنین کردنی هستند ، عاقبت وخیمی دامنگیر آنان خواهد شد. بهائیان معتقدند حضرت بهاءالله راه صلح و نجات را نشان داده ، ساز و کار آن را چیده ، لوازمش را نیز در اختیار نهاده و نه تنها این کار را برای ایرانیان ، که برای همه بشر کرده است. منتها حضرت بهاءالله این کار را در حوزه دینی و به عنوان یک پیامبر انجام داده است و نه در حوزه روشنفکری و به عنوان یک روشنفکر. راه آیین بهائی یک راه دینی است ، همانند تمام ادیان پیشین.
این که حضرت بهاءالله اصلا پیامبر بوده اند و یا نبوده اند ، بحثی است که به خاطر احترام به مخالفان ، حتما باید در این پروسه بدان بها داد و راجع به آن صحبت کرد ، اما از این موضوع نمی توان گذر کرد که روشمندی آیین بهائی یک روشمندی دینی با تمام حساب و کتاب هایی است که از مؤلفه های اصلی یک دین است. منتها در آیین بهائی چون موضوع تقلید نهی شده است ، طبعا "آزاد اندیشی" در دین بهائی بیش از دیگر ادیان است ، اما این نیز بدان معنا نیست که هر بهائی هر گونه که خودش خواست ، حرکت و عمل نماید. چهارچوبه های دینی در آیین بهائی مشخص و معین شده و تخطی از آنها به معنی بهائی نبودن است.
اینک می توانم بگویم که آقای نائینی اصلا مقالات مرا درست نخوانده اند و گمان فرموده اند که من تلاش می نمایم شکاف بین چیزی که به نام روشنفکری ایرانی مشهور شده و آیین بهائی را از میان بردارم ، یا آن شکاف را کوچک کنم و یا هر کار دیگر! به هیچ وجه خیال ایشان درست نیست ، زیرا من به عنوان معتقد و متدین به آیین بهائی ، تقدسی برای ماجرای روشنفکری ( چه غربی و چه شرقی آن! ) قائل نیستم که بخواهم اهمیتی فوق العاده برای آن در نظر بگیرم و آن را با آیینی که مقدس می دانم ، مرتبط سازم. طبعا در جریان روشنفکری حرف های خوب و نتایج مثبت نیز رخ داده است و من خوب و بد این گفته ها و اعمال و نتایج را با معیارهایی که حضرت بهاءالله در اختیار من گذاشته است ، می سنجم. ملاک من گفته های حضرت بهاءالله است ، نه فرهنگ غربی یا روشنفکری.
اشتباه دیگر آقای نائینی این است که فرموده اند من قرائت جدید از آیین بهائی به دست می دهم! آیا ایشان می توانند قرائت های پیشین از آیین بهائی توسط دیگر بهائیان را بیان دارند و آن وقت تفاوت های آن را با قرائت من به تفصیل نشان دهند؟! اشتباه دیگر ایشان این است که گمان می کنند من یا مورخان دیگر بهائی سعی داریم برای خودمان در انقلاب مشروطیت نیم بند ایرانی سهمی درست کنیم. اگر دیگران این کار را می کنند ، من چنین تلاشی انجام نمی دهم ، زیرا معتقدم انقلاب مشروطیت در عمل ، به دلیل حذف و بایکوت بهائیان به انحراف کشیده شد. این اشتباه آقای نائینی نیز به این دلیل رخ داده که ایشان مقالات مرا درست نخوانده اند. تاریخی که من می نویسم ، بیشتر نقاط پنهان نگاه داشته شده و یا انحراف داده شده تاریخ تحولات اجتماعی ایران است. تاریخی که آیین بهائی را کاملا عامدانه و آگاهانه از آن حذف نموده اند و بیان ظرایف این کار احتیاج به زمان و فرصت کافی دارد.
نکته ای که من در مقالاتم می نویسم و شاید هنوز گوشه هایی از آن را بیان نکرده ام ، این است که در ایران ، راه تغییر و تحول اجتماعی پس از ظهور حضرت باب و حضرت بهاءالله باز شده است. در این مسیری که تغییرات بسیاری رخ داده ، عده زیادی نیز چهره نموده اند. ۹۰ درصد افرادی که در این لیست در دوره قاجار اهمیت به سزا دارند ، نسبت مستقیم با آیین های بابی و بهائی پیدا می کنند. این بدان معنا است که آنان لزوم تغییر را از این آیین ها آموخته اند و یا آن که تنها می توانسته اند حرف هایشان را به اینان بزنند ، اما این بدان معنا نیست که تمام آن تغییرها لزوما مطابق با حقیقت یا درست بوده است. مشکل تمام افراد روشنفکر یا اصلاح طلب ایرانی این است که تئوری های ساختاری ندارند و آن چه که پیشنهاد کرده و یا بدان عمل نموده اند ، غلط از آب درآمده است. در این میان ازلیان که راه سیاست را پیش گرفتند و اسلام نمایی کردند ، توانستند در لایه های اجتماع شیعی داخل شوند و بدین طریق اعمال نفوذ نمایند و اندیشه ها و سیاه نمایی هایشان را به فرهنگ و تاریخ ایران تسری دهند. این امر یکی از مهم ترین مشکلات ماجرای روشنفکری یا اصلاح طلب در ایران است.
یکی از این اعمال که اتفاقا دامن آقای نائینی را گرفته ، نحوه نگاه ایشان به موضوع روشنفکری است. به عنوان مثال سید جمال الدین اسدآبادی را ازلی ها در تاریخ ایران بزرگ کردند و مرتب ذکر او را نمودند تا دهن به دهن جا افتاد. متخصص این کار محیط طباطبایی بود که خود به آیین ازلی می زیست. شرحی از احوال محیط طباطبایی را قبلا نوشته ام و اینک تأکید و اضافه می کنم محیط طباطبایی که اصالتا اهل روستای گزلا از محال زواره اردستان بود ، پدرانش به آیین بابی و ازلی می زیستند و خودش تا جوانی حتی در جلسات بهائی شرکت می کرد. یکی از بهائیان اردستانی برای من تعریف نمود که او در جلسه ای با یکی از بهائیان سر موضوع بی اهمیتی دعوا کرد و تاب نیاورد و رفت که رفت که برای همیشه همانند آباء خویش به خیال خود با آیین بهائی مخالفت کند. این شخص بهائی برای این که من به صحت گفته هایش اعتماد کنم ، گفت: محیط طباطبایی از منسوبین من است! و منظورش این بود که من فامیل خودم را خوب می شناسم.
حالا یک ازلی به نام محیط طباطبایی چرا باید از سید جمال الدین اسدآبادی طرفداری کند و مانند آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی کاسه داغ تر از آش برای اسلام بشود و پرچم اتحاد اسلام را برافرازد؟! جوابش را به اجمال در مطاوی مقالاتم آورده ام و بهتر است که آقای نائینی نسبت به آن چه که اظهار نظر می فرمایند ، مطالعات دقیق تری انجام دهند و خود را دچار تناقض و سرگشتگی نفرمایند و اگر یکی دو کتاب از مرحوم فریدون آدمیت یا دیگران خوانده اند ، گمان نکنند که به اسرار تاریخ معاصر پی برده اند. آدمیت در تاریخ اندیشه نویسی این مرز و بوم راه مورخان ایرانی را زده و همه را به وادی استیصال برده و سرگشته کرده است ، همان طور که محیط طباطبایی و بسیاری دیگر کرده و می کنند.
این را به خوبی می دانم که فهم و قبول حرف های من سخت است ، زیرا مخالف ۱۰۰ سال تاریخ نویسی رسمی و متعارف است. سؤال این است که این رسمیت را چه کسانی به این تاریخ بخشیده اند؟!