رسانهها گزارش دادند: «سه کودک در مرکز بهزیستی زنجان داغ شدند»
مُهرِ آقا معلم
داستان از: فرشته تیفوری
صدای گریهی التماس آمیز کودک به جیغ بلند و وحشتناکی تبدیل شد. دود نازکی از دستش برخاست و بوی گوشت سوخته یک لایه از فضای اطاق را پرکرد و در دماغ معلم پیچید. از دست کودک خون بر زمین چکید و فریاد دلخراشش، آژیر ممتدی شد، کرکننده.
معلم همان طور ایستاده بود و سرِ به پارچه پیچیدهی انبرِ داغ شده را در دست میفشرد و به سوختگی گوشت دست بچه زل زده بود. مثل این که باور نداشت، چه کرده است. پوست نازک کودک به آهن داغ شده چسبیده و از آن دود خفیفی برمیخاست. گوشت ورم کرده از لای تاولهای کنار سوختگی بیرون جسته بود. معلم هنوز مبهوت زخم را نگاه میکرد. زخم، بزرگ و دردناک، به دهنهی سرخ یک چاه آتشین میمانست. نه، این زخم، دهان یک اژدها بود که به آهستگی شکل میگرفت و باز میشد و بازتر که او را در خود ببلعد و یا این اژدهای درون او بود که دست کودک را نیش زده بود….
******
دقایقی چند معلم به خود آمد. فریاد کودک همچنان ادامه داشت.
…. معلم، باید معلم باشد…. و حق همیشه با معلم است، حق با بزرگسال است… شاگرد باید تنبیه شود… شاگرد مستحق تنبیه است… و…
با این افکار معلم بر احساس خود چیره آمد. خطوط صورتش تغییر کرد و همان مرد بدخوی همیشگی را مجسم ساخت.
کودک از درد سوزش به خود میپیچید و جیغ چند صداییاش در راهرو و در تمام ساختمان، فضا را شکافته بود.
معلم فریاد زد: حالا برو، مواظب باش که بار دیگر تنبیه نشوی!
******
پسربچه فریاد زنان به طرف منزل را دوید. مادر با دیدن زخم دست کودک به گریه افتاد. چند بار به سینهاش کوبید و پسر را فوراً برداشت و به داروخانهی سرخیابان برد.
******
چشمانی درشت سایههایی را میبینند که در حرکتند. هیچ سؤالی مطرح نیست، بیتفاوت است که چه میکنند، کجا میروند، چرا میروند و چرا بازمیگردند. همه چیز سرد است و سیاه. تنها یک چیز باقی مانده است: هراس، ترس، وحشت… باید خود را محفوظ داشت. باید از آن سایههای غولآسا ترسید. هرگز نباید به آنها نزدیک شد. چیزی هست… چیزی دارند که میگَزَد… که خون به راه میاندازد… که میکُشد… نمیدانم چه میگویند… نمیخواهم بدانم… باید از آنها بگریزم…
*****
هراس و ناباوری بار سنگین نگاه کودکی است که از آن چشمان سیاه و درشت بیرون ریخته، بر صورت دیگران مینشیند. او زیر میز میخزد، پشت پرده یا در گوشههای تاریک دیوارها مخفی میشود. دنیای او خاموش است. همه چیز بیگانه و ترسناک… بزرگسالان سایههای غولپیکری هستند… چیزی به چیزی متصل نیست… چیزی برای چیز دیگر نیست… صداها خوب نیستند، صداها عصبانیاند، صداها دعوا میکنند… صدای بچههای دیگر از جایی دور میرسد، از جایی ناآشنا میآید… بین او و دیگر بچهها شکافی عمیق ایجاد شده… کارهایشان را نمیفهمد… کتابها حرف نمیزنند و مداد در دستش جای نمیگیرد… کیف مدرسهاش گم شده… تماس لباس روی پوست تنش احساسی ناخوشآیند میدهد…. ماهیهای حوض همه زیر عمق آبهای تیره رفتهاند… دوچرخهی کوچکش برزمین افتاده و چرخ جلوی آن، کج آسمان را نگاه میکند… ماشینها، در کارتون روی هم افتاده … توپ، له شده و در گوشهای دهان کجی میکند..
مادرش با او حرف میزند. نمیفهمد. کلمات در فضای سرش میچرخند. و به اشکال عجیبی درمیآیند. اشکالی ترسناک. چیزهایی نامفهوم او را دنبال میکنند و آدمها میخواهند او را بزنند. آتش بزنند.
مادرش آنجا نبود. از دهان یک دستگاه عجیبی، آتشی آبی رنگ با شدت بیرون میزد. آقا معلم کنار آن ایستاده بود. میخواست او را بسوزاند. مادرش نبود. بوی نامطبوعی اطاق را پرکرده بود. هوای سنگین روی سرش فشار میآورد. گریه میکرد و قلب کوچکش به شدت میتپید. التماس میکرد. امید داشت که آقا معلم او را ببخشد. میخواست فرار کند، بدود. آقا معلم عبوس و عصبانی ایستاده بود و با یک دستش شانهی او را محکم گرفته بود. در دست دیگرش سر انبری را که با پارچه پیچیده شده بود، میفشرد. سر دیگر انبر را در آتش نگاه داشته بود. میخواست او را بسوزاند. میترسید، مادرش را صدا میکرد، ولی مادرش آنجا نبود. مادرش کجا بود؟ میترسید… میترسد…. میترسد.
******
دیگر به مدرسه نرفتم. سوختگی پشت دستم خوب شده است… جای آن، شکل یک مُهر بزرگ و گرد را پیدا کرده. این مهر آقا معلم است که روی دست من برای همیشه نشسته. در آن، صورت آقا معلم عبوس را میبینم. مدرسه را دوست ندارم، هنوز هم دوست ندارم. نمیدانم چرا بچهها شادند… نمیدانم چرا بازی میکنند. آنها نمیدانند که هیچ چیز به چیز دیگری مربوط نیست…. هر چیز تنها برای خودش است… همه کس تنهاست… یک نفر است… موقع سوختن… موقع درد کشیدن… موقع ترسیدن… هیچ کس ترس من را ندید…
******
چندی بعد در رسانهای نوشته شد: «معلمی در زنجان کودکی را داغ کرد. همکاران آموزش و پرورش، مسئولان سوادآموزی و بهزیستیِ نسل آینده، نشان خود را نه فقط در اندیشه و روان کودکان، بلکه بر تن آنان نیز برجای میگذارند! معلمین مملکت، کودکان ما را با بهترین اسلوب پرورشی برای دنیایی بهتر آماده میکنند!
آن طفل دیگر به مدرسه نرفت. اگرچه زخم دستش التیام یافت، اما جای سوختگی برای همیشه بر پوست دست کودک باقی ماند، مُهر جاودانی و نشانهی تربیت معلم. اما این مهر را آقای معلم تنها بر پوست لطیف آن پسر بچه برجای نگذاشت، بلکه به صفحات تاریخ وارد آورد. و فریاد دلخراش آن کودک در آن لحظات، تنها در آن ساختمان شنیده نشد، آن فریاد صفیری شد که دور کرهی زمین چرخید و در گوشها فرو رفت و قلبها را مجروح ساخت.»