۲۵/۸/۱۳۸۷
تورج امینی
رضا شاه با بستن مدارس بهائی به آموزش و پرورش ایران ضربه زد
من در دوران تازه جوانی ام این شانس را داشتم که با مرحوم عادل ممتازی آشنایی پیدا کنم. چندان طول نکشید که این آشنایی تبدیل به دوستی شد و ایشان هر وقت به طهران تشریف می آوردند ، به دیدارشان می رفتم و در مواضیع تاریخی ، ساعتها با هم گپ می زدیم. بسیار مرد بزرگواری بودند ، مطلع و بی نهایت خاضع. در خضوعشان همین بس که با من تازه جوان هم صحبت می شدند و اطلاعات خود را بی دریغ و بدون هیچ چشم داشتی برایم باز می گفتند. از نوادگان اصحاب قلعه شیخ طبرسی بودند و نه تنها به خوبی تاریخ عهد اعلی را می دانستند که تسلطی عجیب بر تاریخ امر بهائی داشتند و پشتکارشان در مطالعه و تحقیق بی نظیر بود.
حدود ۱۵ سال قبل ، در یکی از دیدارهایم با مرحوم ممتازی ، ایشان در ضمن گفتگو به یاد چیزی افتادند ، ناگهان از جا برخاستند و با ذوق فراوان کتابی را از کیف خود بیرون آوردند و جملاتی از آن کتاب را برای من خواندند. از آن جا که من در آن زمان به یادداشت برداری اهمیت نمی دادم و بر حافظه جوانی متکی بودم ؛ مطالب مزبور را ننوشتم و بنابراین نه تنها نام کتاب در طول زمان از ذهنم محو شد بلکه به تدریج از آن نوشته ها تنها این به خاطرم ماند که یکی از سیاحان غربی ، در کرمان به مدرسه بهائیان وارد شد و مشاهده نمود در آن جا به کودکان و نونهالان برای تمیز نگاه داشتن سر و صورت خود ، استفاده از دستمال را یاد می دهند.
در این سال ها که مرا مخالفتی با حکومت پهلوی ایجاد شده است و کارهای سیاسی/ فرهنگی آنان را خوش ندارم و خصوصا آن که بستن مدارس بهائی در سال ۱۳۱۳ را نوعی خیانت به فرهنگ و آموزش و پرورش ایران می دانم ( که ابتدا توسط مشاوران ازلی آن شاه دیکتاتور برنامه ریزی شد و سپس به اجرا درآمد ) ، گاهی به یاد این کتاب می افتادم و هر بار تأسف می خوردم که چرا نام و نشان آن کتاب را ننوشته ام. چندی قبل ، خانم شهیدی ( نوه جناب ثابت مراغه ای ) را دیدم و در ضمن صحبت ، ایشان گفتند که خاله شان به نام بلقیس مشکیان مدیره کودکستان همتی در کرمان بوده است. تا این عبارت را به کار بردند ، من به یاد کتابی افتادم که مرحوم ممتازی برایم خواندند و راجع به کتاب مزبور پرسیدم و خوشبختانه ایشان از آن کتاب مطلع بودند ، زیرا متن مزبور در باره همین کودکستان همتی نوشته شده و البته ایشان نام و نشان آن کتاب را به من گفتند. بالاخره کتاب پیدا شد و من قصد دارم در این جا عبارات سیاح مزبور را بیاورم تا خواننده این مقاله به صحت بخشی از گفته ها و استنادات من پی برد. اما پیش از آن ، ضروری است توضیحات مختصری در حواشی این موضوع بنویسم تا خواننده محترم بتواند ذهن خود را نسبت به مسائل اشتباهی که در تاریخ نویسی ایرانی تا به حال رواج داشته ، روشن نماید.
تکلیف مورخان ضد بهائی در مواضیعی که مطلب می نگارند ، معلوم است. نوشته های آنان اگر نه هر هفته ، هر ماه بر گیشه های روزنامه فروشی ، کتاب فروشی و یا سایت های اینترنتی هویدا می شود و در این سال ها بخشی از تلاش بی وقفه آنان به این خلاصه گشته که دست بهائیان را در دستان حکومت پهلوی بگذارند! برای این مورخان نوع حکومت پهلوی فرق نمی کند ، چه رضا شاهی و چه محمد رضا شاهی ؛ بالاخره کسانی باید پیدا شوند که کاسه کوزه ها بر سرشان خرد شود و تمام تقصیرها به گردنشان بیفتد و چه گروهی بهتر از بهائیان که تا به حال اجازه انتشار آثار دینی و کتب تاریخی خود را نداشته اند تا بتوانند هجوم بی امان و همیشگی مخالفان را پاسخ گویند؟! البته در نظر من در این گونه موارد ، نگرانی به از هم پاشیدگی جامعه بهائی مربوط نمی شود ، چون اگر غیر بهائیان نسبت به بهائیان بی اطلاع هستند ، بهائیان خودشان را می شناسند و می دانند که وابستگی سیاسی بین جامعه بهائی و حکومت پهلوی وجود نداشته است. اغلب ، نگرانی و دغدغه به این منتهی می شود که مبادا خوانندگان این مطالب مغرضانه ، ذهنشان نسبت به موضوعی که صحت ندارد ، آشفتگی حاصل کند و تأثیر نامطلوب بر رفتارشان نسبت به بهائیان بگذارد ، کما این که این اتفاق همیشه افتاده و در این دو سه سال به واسطه همدستی مخالفان آیین بهائی ( از هر طایفه ) شدت یافته است.
در این جریان که دهها سال در ایران مداوم بوده ، متأسفانه مشکل دیگری نیز رخ نموده است. مورخانی که غرض با آیین بهائی ندارند ، از آن جا که منابعشان کتب تاریخی منتشر شده است ، خواه نا خواه سنجش حقیقت تاریخی برایشان سخت می شود و گاهی اظهارات اشتباهی می نمایند که چندان با حقیقت رویدادها موافقت ندارد. بنا بر آن چه در این نوشتار می خواهم نمونه ای به دست بدهم ، می توانم بگویم باید در نظر محققان منصفی همچون توکلی طرقی و بهرام چوبینه ابراز تردید کرد که دوره پهلوی نخست را زمان فروکش کردن بهائی ستیزی می نامند. علت این امر این است که مورخان غیر بهائی به ندرت به سراغ بهائیان می آیند تا نسبت به تاریخ امر بهائی اطلاع حاصل کنند. چشم های آنان همیشه بر سطور کتاب هایی دویده که اجازه انتشار داشته اند و طبعا در اکثر آنان بهائی ستیزی از ارکان اصلی تاریخ نویسی بوده است.
آن قدر این اتفاق قوت دارد که حتی وقتی کسی مانند عبدالحسین زرین کوب ناپرهیزی می کند و به سراغ کتاب "تاریخ شهدای یزد" می رود ، باورش نمی شود که فقط در یک شهر چه بلاهایی می توانست بر سر بهائیان وارد آید. او چون با فرهنگ خود ساخته دوره پهلوی بزرگ شد ، در کتاب "تاریخ در ترازو" ، فهم تاریخی اش را در ترازو گذاشت و خود را به این نتیجه رساند که ماجراهای این کتاب به افسانه شبیه است! یعنی جناب آقای عبدالحسین زرین کوب نمی خواهد قبول کند که در ایران چنین اتفاقی رخ داده است ، یعنی او می خواهد چشم خود را بر حقیقت ببندد ، زیرا اگر ماجراهای کتاب مزبور مقرون به صحت باشد ، خیلی از داستان هایی که او و دوستانش بر هم چیده اند ، نادرست از آب درمی آید و در این صورت است که او مانند فریدون آدمیت و مانند بسیاری دیگر با یکی دو جمله ، تمام حقیقت را پنهان و یا تبدیل به افسانه می کند. دیگر از این باید بگذریم که جناب مالمیری در کتاب تاریخ شهدای یزد تنها در باره حدود ۸۰ نفر از شهدا مطلب نوشته ، در حالی که تعداد واقعی شهدای واقعه سال ۱۳۲۱ قمری ، حدود ۲۰۰ نفر بوده است!
از همین رو و به دلیل ناآشنایی با تاریخ امر بهائی است که آقای توکلی طرقی می گوید تا پیش از شهریور ۱۳۲۰ گستره گفتگو ، برخورد آرای عمومی ، زایش فرهنگ و هویت جدید ایران دربرگیرنده پیروان تمامی ادیان بود.(۱) البته به اعتقاد من نه تنها این سخن در باره بهائیان مطلقا درست نیست ، بلکه در باره پیروان دیگر ادیان نیز جای خدشه و سؤال بسیار دارد. خود ایشان هم گمان نمی کنم اگر سری به کتابخانه ها و افراد غیر مسلمان بزنند ، حاضر باشند دوباره این جملات را به این قوت و شدت بنویسند. آقای بهرام چوبینه نیز در مقاله ای تحت عنوان "سرکوب بهائیان" چنین نوشته است:
" در زمان رضا شاه ، بهائى کشى در چند شهر ایران اتفاق افتاد ، اما به طور کلى تعقیب بهائیان در آن دوران از سیاستهاى دوران رضا شاهى به شمار نمى رفت. رضا شاه در پى محدود ساختن قدرت روحانیت بود ".(2)
این سخن نیز نادرست است. رضا شاه همانند دیگر کسانی که به خاطر اصلاحاتشان به نام نیک شناخته شده اند ، برای استقلال بخشیدن به جامعه بهائی هیچ گونه کاری نکرد ، زیرا هدفش مساوی کردن تمام ایرانیان در ظل قانون واحد نبود. گر چه محدود ساختن علما و در عین حال ملی گرایی رضاشاه ، می توانست مجالی برای فعالیت بهائیان فراهم آورد ، اما فعالیت بهائیان هیچ گاه از حیطه درون دینی خود و طبق معمول ، فعالیت های تبلیغ غیر علنی در جامعه ایرانی ، فراتر نرفت و گر چه دستگاه های اداری مملکت در اداراتی همچون پست و تلگراف ، بهداری ، دارایی و فرهنگ کارمندانی از بهائیان در خود داشت ، اما این موضوع نیز وسیله ای برای آزاد شدن آیین بهائی و یا تسلط بهائیان به دستگاه اداری حکومت پهلوی فراهم نساخت که نه دولت پهلوی اول چنین اجازه ای می داد و نه بهائیان در صدد چنان کاری بودند. نوشتن این نکته نیز لازم است که این چنین مناصب نه تنها در فراز آوردن موقعیت اجتماعی بهائیان مؤثر نبود که اغلب بلای جان بهائیان و جامعه مذهبی آنان می گشت و بسیاری از بلواها به خاطر در اختیار داشتن چنین شغل هایی به وجود می آمد.(۳)
نکته ای که مورخان بدان توجه ننموده اند ، این است که بهائی ستیزی در تمام دوران رضا شاهی در جامعه ایرانی رواج داشت و حتی گاه در حوادث خونینی جلوه می کرد. به اعتقاد من اهمیت موضوع ، کمی و زیادی رویدادها نیست ( در حالی که رویدادهای ضد بهائی در دوره رضا شاه اصلا کم نیستند ) بلکه موضوع اصلی ، موقعیت لغزنده بهائیان در برابر قانون است. قوانین دوره رضاشاهی هیچ گونه حق شهروندی برای بهائیان قائل نبود و همین نکته ظریف کفایت می کند که تمام تئوری های بی اساس مورخان ضد بهائی در هم پیچیده شود. عجب آن که علاوه بر آزار و اذیت های متداول در جامعه اسلامی علیه بهائیان که راه قانونی برای حل آن وجود نداشت و همچنین علی رغم نظر آقای بهرام چوبینه ، باید گفت از اواسط دوره رضا شاه ، علناً پیرایه ای بر نارواداری مردمی بسته شد و بهائی ستیزی جنبه ای دولتی نیز به خود گرفت! در این زمان بهائیان همچون بسیاری از گروه های دیگر ، مشمول قوانین دیکتاتوری پهلوی اول شدند و بر خلاف آن چه که فکر مورخان ایرانی را آغشته است ، مهم ترین و ساده ترین دلیل برای بهائی ستیزی حکومت رضا شاه ، بستن مدارس بهائی در سال ۱۳۱۳ در سراسر ایران است. پس از تعطیلی مدارس ، قوانین دادگستری نیز به جان بهائیان افتاد و در هر نقطه ای که بهائیان زندگی می کردند ، آرامش از آنان سلب شد که توضیح و تشریح آن ، خارج از حوصله این مقاله است. برای این که تمام تئوری آقای بهرام چوبینه را به هم بریزم ، باید بگویم که من به چشم خود نزد یکی از مورخان ، فرمان رضا شاه مبنی بر تعطیل تشکیلات و جلسات بهائی را به قلم یکی از وزرایش دیده ام!
این حقیقتی انکار ناپذیر است که اولین مدارس ایرانی به سبک جدید ، توسط اقلیت های مذهبی بنیان گذاشته شده است. بهائیان نیز به این اقدام مهم پرداخته اند و در اکثر شهرها و یا روستاهایی که بهائی نشین بودند ، خصوصا بعد از ایجاد حکومت مشروطه ، در حد توان علمی و مالی خود به تأسیس مدارس دست زدند. دیر زمانی طول نکشید که این مدارس زبانزد خاص و عام شد و در هر جا که بهائیان مدرسه ای داشتند ، از پیروان هر اعتقاد در آن درس می خواندند. نکته قابل توجه این است که پروگرام این مدارس ، هیچ ارتباطی با آیین بهائی نداشت و همانند تمام مدارس غیر بهائی ، در آنها تنها دروس علمیه تدریس می گشت. به این مؤسسات "مدارس بهائی" می گفتند به این دلیل که اداره کنندگان آن بهائی بودند و یا بودجه اداره مدرسه را جامعه بهائی می پرداخت.
البته می توان به خوبی حدس زد که به ازای هر مدرسه بهائی در هر شهر یا روستا ، هیجان و هیاهو وجود داشت و کسانی که تعصب دینی داشتند و یا دنبال آب گل آلود می گشتند ، برای مدارس بهائی سر و صدایی راه می انداختند و بهانه های مذهبی می تراشیدند و گاه مدارس را تعطیل می نمودند و طبیعتا مدتی طول می کشید تا مسؤولان مدرسه تعطیل شده ، بتوانند ثابت کنند که در آن جا کسی بحث مذهبی نمی کند تا اجازه باز کردن مدرسه را دوباره بگیرند. این نکته را نیز باید بیفزایم که مدارس بهائی جزو بهترین مدارس ایران از نظر کیفیت آموزش و اداره بود و در رأس همه آنها مدارس پسرانه و دخترانه تربیت طهران ، مدرسه هایی بودند که اهل فرهنگ می شناسند و وصفشان را گفته یا شنیده اند.
من خود اهل کاشانم و به خوبی می دانم که یکی از مهم ترین و بهترین مدارسی که در دوره رضاشاه از آن نام می برند و بزرگان ، تجار ، پزشکان و اصناف مختلفه و حتی برخی از علمای کاشان فرزندان خود را بدان مدرسه می فرستادند ، مدرسه وحدت بشر نام داشت که اداره اش متعلق به بهائیان کاشان بود. چنان که مدیران این مدرسه ( ناطق اردستانی و عباس محمودی ) نوشته اند ، بارها مخالفان و متعصبان مذهبی در صدد برآمدند تا مدرسه را به این دلیل که گردانندگانش بهائی بودند ، تعطیل کنند(۴) ؛ اما بالاخره مدرسه دوباره به کارخود ادامه می داد تا این که رضا شاه خیال تمام مخالفان آیین بهائی را راحت کرد. اگر رضا شاه تنها در پی حصر قدرت علما و روحانیون بود ، بستن مدارس بهائی چه معنا داشت که در راستای خواسته آنان بود؟ به راستی این تناقض را چه کسی می تواند حل کند؟
زمانی که رضا شاه پایه های حکومت خود را محکم کرد و دیکتاتوری را پیشه خود ساخت ، جامعه بهائی نیز مشکلات خاص خودش را پیدا کرد. یکی از حساسیت هایی که رضا شاه پس از بستن مدارس بهائی مداوما در باره بهائیان به کار برد ، تعطیلات دینی بهائیان بود. در شهرهایی که تعداد بهائیان قابل توجه بود ، زمانی که در روزهای تعطیل مذهبی ، مغازه داران بهائی دکان های خود را می بستند ، شهربانی های محل با آنان برخورد می کردند. تعطیل کنندگان یا مانند بهائیان بندر ترکمن مجبور می شدند به ازای هر روز تعطیل ۲۰۰ تومان جریمه بپردازند! یا مانند بهائیان سنگسر به زندان بیافتند و سپس به شهرهای دیگر تبعید گردند! این گونه رفتار دولت رضا شاه ، خارج از حوزه قانون بود و به اعتقادات و زندگی شخصی بهائیان مرتبط می شد. تجربه کلی تر این مبارزه دولتی ، پیشتر به دست آمده و آن تعطیل کردن مدرسه های بهائی بود. چنین سختگیری هایی نسبت به جامعه بهائی پس از تعطیلی مدارس بهائی چهره گشود و مخالفانی که در دستگاه دولتی رخنه کرده بودند ، مشاهده نمودند که شاه دیکتاتور ، چقدر راحت استعداد بهائی ستیزی دارد و ضمنا آب از آب هم تکان نمی خورد ، زیرا دست بهائیان در قانون به جایی بند نیست!
اقلیت های مذهبی دیگر که در ایران مدرسه داشتند ( مسیحیان ، یهودیان و زرتشتیان ) در روزهای تعطیل دینی خود ، مدارس را می بستند و بهائیان نیز سال ها بود که این کار را انجام می دادند ، اما ازلیانی که در اطراف رضا شاه پرسه می زدند ، در هر موقعیت مناسب ، بهانه ای پیدا می نمودند و از در اسلام نمایی یا ملی گرایی به بهائیان خرده ای وارد می کردند. آن شاه نیز تحت تأثیر واقع می شد و فورا حکمی علیه بهائیان صادر می نمود. در سال ۱۳۱۳ که نخست وزیر محمد علی فروغی ( ازلی ) بود بهانه بستن مدارس به دست آمد. در یک روز تعطیل دینی بهائی که پنج شنبه بود ، دانش آموزان به مدرسه نیامدند و وقتی شنبه به مدرسه رفتند ، دیدند که تابلوهای مدارس پایین آمده و درب آنها بسته و یا اطاق ها لاک و مهر شده است! فرمان این کار را محمد علی فروغی صادر کرد و علی اصغر حکمت ( ازلی مآب و وزیر معارف وقت ) آن را اجرا نمود. به همین راحتی. صدای بهائیان به هیچ جا نرسید. دیکتاتورها گوششان سنگین تر از آن است که بتوان تصور کرد و به همین علت است که صدای شکستن پایه های سلطنت خود را نمی شنوند. خیلی طول نکشید که دهن بینی ها و کجروی های آن دیکتاتور کم سواد ، کار دستش داد و وقتی بیرونش کردند ، همه خوشحال شدند و شروع کردند علنا به فحاشی نسبت به او و البته چنان که می دانیم اسم این کار را هم گذاشتند: دموکراسی ، آزادی و از این قبیل حرف های بی ربط!
تعطیلی مدارس بهائی در روز تعطیل مذهبی حتی اگر در ظاهر کار غیر قانونی به نظر می آمد ، سرعت عمل در بستن تمام آن مدارس و ظرف یک روز ، کاری غیر منطقی است و ما را به شک می اندازد. در این گونه موارد قاعدتا باید تذکر اداری داده می شد ، نه این که در همه ایران یکروزه مدارس بهائی بالکل بسته می گشت. این کار شاید تدافعی دولتی و از پیش اندیشیده شده در قبال موضوع کشف حجاب بود ؛ باجی به عنوان پیش پرداخت اسلام نمایی و سپس رواج تمدن غرب. یعنی مثلث همیشگی: بهائی ستیزی ، تمدن جدید! ، اسلام نمایی. این هر سه کار در تخصص ازلیانی بود که در تار و پود حکومت پهلوی اول ریشه داشتند و توانسته بودند مشروطه خودشان را به تئوری "روشنفکر مستبد"! تبدیل نمایند.
از میان مؤسسات بهائی که در این هیاهو تعطیل شد ، می توان از کودکستان همتی کرمان نام برد. بهائیان اگر از کارهای خود تعریف کنند ، این شبهه به وجود خواهد آمد که برای خود تبلیغات می نمایند. به همین دلیل برای این که نمونه ای از نحوه اداره مؤسسات بهائی به دست بدهم و تفاوت آن را با نمونه های مشابه در مقابل چشم خواننده هویدا سازم ، صفحه ای از کتاب خاطرات مریت هاکس را در این جا می آورم. این کتاب تحت عنوان ایران ، افسانه یا واقعیت در سال ۱۹۳۵ منتشر شد و ترجمه فارسی آن توسط آقایان محمد حسین نظری نژاد ، محمد تقی اکبری و احمد تمائی ، در سال ۱۳۶۸ ، توسط معاونت فرهنگی آستان قدس رضوی انتشار یافت. متن را بخوانیم:
" رفت و آمد در کرمان بسیار مشکل بود ، زیرا در شهر فقط یک درشکه و چند ماشین فرسوده وجود داشت و پیاده روی بین ساعات ۹ صبح تا ۵ بعد از ظهر در خرداد ماه ، استقبال از بلا بود. در اثر اشتباه راننده ، مجبور شدم بیش از یک و نیم کیلومتر تا مدرسه ای که به وسیله بهائیان اداره می شد ، پیاده بروم. خسته و گردآلود وارد شدم ، لکن وقتی چشمم به زنی ایرانی ، فریبا ، بی آلایش و تمیز و مرتب و سی نفر شاگرد شاد و پاکیزه اش افتاد ، تمام ناملایمات را از یاد بردم. او بیوه ای با سه فرزند بود که روش های نوین آموزش را در ترکستان آموخته و پس از انقلاب روسیه به ایران آمده بود.(۵)
بچه ها در سنین ۲ تا ۶ ساله بودند و ماهیانه فقط دو ریال می پرداختند و بقیه هزینه بر عهده انجمن محلی بهائیان بود. هر یک از بچه ها حوله ای اختصاصی داشت و به محض ورود ، دست ها و ناخن هایش را می شست و موی سرش را وارسی می کردند. این کار در اروپا چندان مهم نبود ، ولی در کرمان سبب تعجب می شد. تنبیه بدنی مجاز نبود و اگر رفتار دانش آموزی پس از چند بار گذشت ، اصلاح نمی شد ، اخراجش می کردند. عقیده محبت به یکدیگر و حیوانات و آموزش این نکته که زدن تنها راه چاره نیست ، در سرزمینی که تنبیه بدنی علی رغم منع ظاهری آن در مدارس ، هنوز تنها تأدیب عملی به حساب می آمد ، واقعا تکان دهنده بود. بچه ها در حال رقص چنین می خواندند:
بچه قرن بیستمیم
هر روز به مدرسه می رویم
فارسی را یاد می گیریم
بچه های آینده ایم
باید برای میهن تمیز و صادق باشیم
بچه هایی شاد و سر حال بودند. همه آنها کفش و بیشترشان جوراب به پا داشتند و استفاده از دستمال را یاد می گرفتند. آنها احساس نمی کنند که لازم باشد مانند پدر و مادرشان بینی خود را بر هر تیر چراغ برقی پاک کنند. این امر سبب خواهد شد که وضع ایران بهتر شود. ناگاه دریافتم که مخترع دستمال یکی از بزرگترین خیرخواهان دنیا بوده است. دوباره بچه ها دایره وار شروع به راه رفتن و آواز خواندن کردند:
بچه های مدرسه ایم
مثل گلهای باغچه ایم
به داخل باغ برویم
بازی کنیم و بدویم
بیل بزنیم ، آب بپاشیم
برادر و خواهر باشیم
همکلاس هم باشیم
هم لباس هم باشیم
میل نداشتم این محل شادی و امید را ترک کنم و به خیابان هایی بروم که در آن چشمان بچه ها پوشیده از مگس بود و مردمش رفتاری خشن یا نفرت انگیز داشتند. ایران نیازمند چنین مدارسی است ، اما آموزگارانش را ندارد و خارجیان را هم نمی خواهد".
حالا حکومت رضا شاه را در ذهن مرور کنیم ، بستن مدارس بهائی را به یاد بیاوریم و سپس از خود چند سؤال بپرسیم:
ــ آیا وجود این کودکستان چه ضرری برای مردمان کرمان یا فرهنگ ایرانی داشت و بستنش چه خدمتی برای پیشرفت ایران به ارمغان آورد؟
ــ آیا بهتر نبود به جای تعطیل نمودن آن کودکستان ، اداره دیگر مدارس کرمان را نیز به خانم مشکیان می سپردند تا روش صحیح زندگی را به نونهالان ایرانی بیاموزد؟
ــ آیا چه امری باعث شده بود که کودکستان بهائی تفاوتی چنین فاحش با دیگر مدارس پیدا کند؟
ــ آیا کسانی که دستور بستن مدارس بهائی را صادر کردند ( رضا شاه ، محمد علی فروغی و علی اصغر حکمت ) دلشان به حال آموزش و پرورش ایران سوخته بود؟
ــ آیا کدام آدم فرهنگی است که دلش بخواهد چنین مؤسساتی بسته شود؟
ــ آیا می توان مدعی شد که رضا شاه و اعوان و انصارش با این حرکت های نابخردانه ، از بهائیان حمایت می کرده اند؟
ــ آیا رضا شاه با بستن مدارس بهائی به آموزش و پرورش ایران ضربه نزد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱) توکلی طرقی، محمد ؛ بهائی ستیزی و اسلام گرایی در ایران ؛ ایران نامه ، ۱۳۸۰ ، سال ۱۹ ، شماره ۱ و ۲.
۲) چوبینه، بهرام ؛ سرکوب بهائیان ؛ مقاله ای مندرج در سایت های نیونگاه و ساغر.
۳) فهم این موضوع زیاد سخت نیست ، یک نگاه سرسری به ردیه هایی که اخیرا علیه آیین بهائی نوشته می شود ، نشان می دهد که تمام دغدغه ردیه نویسان به این خلاصه شده که فلان بهائی در دوره پهلوی در فلان اداره کار می کرده است! هر کس حرف مرا باور ندارد ، برود خصوصا خاطرات محمد تقی فلسفی را بخواند.
۴) باز برای این که در این جا مقایسه ای پیش روی خواننده محترم قرار بدهم و نشان بدهم که بهائی ستیزی به چه حد بی منطقی رواج داشته ، بخشی از نامه وزارت معارف را به یکی از اولیای امور در کاشان می آورم که دستور داده است تا در باره یکی از مدیران مدارس کاشان تحقیق نماید. زمانی که مخالفان آیین بهائی در صدد تعطیلی مدرسه بهائی وحدت بشر بودند ، گزارشی در باره یکی از مدارس غیر بهائی رسیده بود مبنی بر این که : "[…] سید محمد نام مدیر مدرسه ، دائم الخمر و دارای اخلاق و عاداتی است که با اشتغال به عمل مدرسه مباینت دارد و بعلاوه شبها تفنگ و یراق می بندد و در شهر می گردد. اگر حقیقتا ترتیب این شخص بر این قرار باشد ، البته مدیر بودن او صلاح نیست. خوب است جناب عالی اطلاع حاصل نموده و زودتر کیفیت حالات او را بنویسید که هر طور مقتضی باشد ، معمول شود". واقعا تربیت نوباوگان مردم به دست چه کسانی بوده است و چرا وقتی بهائیان مدرسه ای خوب تأسیس می نمودند ، بعضی در صدد برمی آمدند که آن را تعطیل کنند؟
۵) خانم بلقیس مشکیان که پس از انقلاب بلشویکی از روسیه به ایران آمد ، ابتدا در یزد سکونت اختیار نمود و سپس به واسطه درخواست آقا میرزا منیر نبیل زاده در سال ۱۳۱۰ به کرمان رفت و به توصیه محفل روحانی کرمان در سال ۱۳۱۱ کودکستان بهائی را تأسیس و اداره اش را بر عهده گرفت. سرمایه تأسیس این کودکستان توسط آقای دینیار همتی پرداخت شده و نام اصلی آن کودکستان ، شهریار همتی بود که دینیار همتی برای ذکر خیر ، نام پدرش را بر آن نهاده بود. خانم مشکیان بعد از آن که مدتی کودکستان را اداره نمود ، به یزد رفت و کودکستان رشید را بنیان گذاشت.
بهائیان در باره تعطیلی مدارسشان زیاد نوشته اند ، اما این نوشته ها برای آحاد مردم ایرانی منتشر نشده است و طبعا گروه زیادی از آن خبر ندارند. حتی فرهیختگان و گاه مورخان غیر بهائی نیز از این امر آگاه نیستند ، زیرا موضوع "جامعه بهائی" همواره و همیشه تحت سانسور شدید قرار داشته و صدای بهائیان به گوشی کسی نرسیده است. این صدا ، هیاهو نیست ، بلکه تنها ابراز حقوق شهروندی ، همانند تمام ایرانیان دیگر است. بهائیان ایرانی با کسی نمی ستیزند و قصد ندارند همانند گروه های سیاسی که تا به حال رخ نموده اند ، مبارزه کنند ، قدرت به دست بگیرند و دیگران را حذف کنند ؛ بلکه بهائیان می خواهند در کنار دیگران به آبادانی و پیشرفت فرهنگی / اجتماعی مملکت خویش کمک کنند و همیشه بدون توقع و چشمداشت نیروی خود را در این راه به کار برده اند که از جمله این ادعا ، تشکیل مدارس بهائی است.