تورج امینی ۲۹/۴/۱۳۸۵
مهناز رئوفی و بهاییان
تاریخ نویسی شکل های مختلف دارد ، مثل روزنگاری ، واقعه نگاری و تاریخ تحلیلی. یک نوع تاریخ نگاری هم در دوره مدرن باب شده که البته می توان گفت ادبیات است تا تاریخ نویسی به معنای دقیق آن. در این نوع اخیر وقایع تاریخی بهانه هایی می شوند تا نویسندگان و ادیبان ذوق و تخیل ادبی خود را به کار بندند و در واقع به جای تاریخ نویسی ، داستان پردازی کنند. به اعتقاد من اطلاق تاریخ نگاری بر نوع اخیر روا نیست چه که داستان نویسی رو در تخیل دارد و تاریخ نگاری رو در واقعیت. ادبیات از "هیچ" ، به وجود می آورد و می پرورد اما تاریخ آن چه را که بوده و یا هست ، نشان می دهد. در واقع ادبیات نوعی اختراع معنی و عبارت است و تاریخ نوعی اکتشاف وقایع و رویدادها. جمع این دو و اطلاق کل اثر به عنوان یک نوشتار تاریخی ، از همان آغاز تناقضی آشکار را بر دوش مدعی این عنوان می نهد.
خاطرات مهناز رئوفی که دختری اهل همدان و بازگشته از آیین بهایی است ( و روزنامه کیهان به سیاق بهایی ستیزی خود متولی انتشار آن گشته ) ، از نوع اخیر است. می دانیم که از آیین بهایی برگشتگان کم نبوده اند ، اما از این خیل ، کسانی که دست به قلم شده اند تا علیه دیانت بهایی قلمفرسائئ کنند ، زیاد نبوده اند. عبدالحسین آیتی ، حسن نیکو ، فضل الله مهتدی و اینک مهناز رئوفی از این جمله اند. پیشینیان با حربه استدلال و بیشتر بیان کاستی های جامعه بهایی دوران قاجار و پهلوی اول در صدد خراب کردن جامعه بهایی برآمده اند و گاه که پای استدلالشان مانند آیتی لنگ می زده است ، دروغ پردازی تاریخی را دست مایه خود کرده اند. اما حربه مهناز رئوفی مدرن است ، او با ادبیات و خصوصا رمان نویسی به جنگ آیین بهایی آمده است.
این که مبارزه با یک دین از راه رمان و قصه چه مقدار منطقی است ( مانند کتاب سلمان رشدی که من البته نخوانده ام ، اما در باره اش خوانده ام و شنیده ام ) ، خود بحثی است که باید اهل فضل و ادبای بهایی و مسلمان به آن بپردازند و این که چه مقدار کاستی های یک جامعه دینی ، دلیل بر ناحقی و ناروایی آن جامعه است ، بحث دیگری است که متدینین به آیین های بهایی و اسلام می توانند در باره آن اظهار نظر کنند و مرا با هیچ یک از این دو مقوله کاری نیست. من می خواهم از منظر خاصی به خاطرات دختری که می گوید زمانی گمراه بوده است و اینک راه حقیقت را یافته است ، نگاهی کوتاه و روانشناسانه بیندازم.
اولین نکته ای که در همان نخستین بخش از خاطرات رئوفی توجه مرا به خود جلب کرد ، تعریف و تمجیدی باور نکردنی از پدر و مادرش بود. این موضوع که شاید بسیاری از کنار آن به سادگی بگذرند ، دستمایه نوشتار کوتاه من است. من با تاریخ سر و کار دارم و خاطرات بسیاری از ایرانیان را خوانده ام. نقطه مشترک قصه رئوفی با خودسرگذشت نویسی های دیگر ایرانی ، نقطه ای درخور توجه است و آن این است که هیچ ایرانی به دلیل شرایط و خصوصیات فرهنگی حاکم بر ایران ، حاضر نیست هویت پدر و مادر خود را زیر سؤال ببرد حتی اگر آن هویت در موضوع حق و ناحق ، به ناحقی بهاییان از دیدگاه مسلمانان باشد.
شما در هیچ یک از خاطرات ایرانی ها که درگیر فرهنگ ایرانی بوده یا هستند ، نمی توانید بیابید که کسی پدر خود را دزد ، قالتاق ، پشت هم انداز ، فاسد ، ریاکار و …. خوانده باشد. همه پدرها در تاریخ های ایرانی زحمت کش بوده اند و وطن پرست و کمی قبل تر مشروطه خواه! حقیقتا در فرهنگ ایرانی این مجال مجال باریکی است که اگر کسی پدر خود را انکار کرد ، در واقع خود را انکار کرده است و چه کسی حاضر است برای اثبات خود ، اول و پیش از هر کار ، خود را انکار کند؟
تناقضی که از همین آغاز دامان مهناز رئوفی را رها نمی کند ، موضعی است که در قبال خانواده اش گرفته است. او از منظر روانشناختی نمی تواند بر پدر و مادر خود بتازد و آنان را فاسد بخواند. آخر چگونه می توان از دل گمراهی و فساد به وجود آمد ، هویت کسب کرد ، باقی ماند و بعد تغییر هویت داد؟! چنین تناقضی رئوفی را بر آن داشته است تا بهاییان را از همان ابتدا به دو دسته تقسیم کند. کسانی که خوب بوده اند ولی گمراه ( مانند پدر و مادرش ) و کسانی که تشکیلاتی بوده اند و باز طبیعتا گمراه ، اما فاسد و جاسوس!
من به هیچ وجه نمی توانم تصور کنم که خواننده متن خاطرات رئوفی از خود نپرسد که وقتی پدر بزرگ رئوفی از اسلام پیشی گرفت و بهایی شد و بالتبع پدر و مادرش در یک خانواده بهایی بزرگ شده و به آداب و تربیت بهایی پرورش یافتند و چنان به اوصاف نیکو آراسته بودند ، پس چگونه تربیت بهایی ( که زاییده و نتیجه آیین بهایی است ) می تواند بد باشد؟ چگونه خانواده خود مهناز رئوفی که باز در یک محیط بهایی و در ظل تربیت بهایی رشد یافته و در منطقه زندگی شان به درستی و حسن خلق مشار بالبنان بودند ، گمراه بودند؟!
وقتی او آحاد بهاییان را از تشکیلات بهایی جدا می کند ، ضمن آن که از وجهی می خواهد هویت پدر و مادرش و بالتبع هویت خودش را زیر سؤال نبرد ، از وجه دیگر می خواهد از ناآشنایی مسلمین با تشکیلات بهایی سوء استفاده نماید و چنان وانمود کند که تشکیلات بهایی ربطی به آحاد بهاییان خوب ( ولی گمراه ) ندارد و این تناقضی دیگر در دل تناقض اول است. کسی که با آیین بهایی آشنا است ، می داند که اعضای تشکیلات بهایی هر سال از طریق انتخابات تغییر می کنند و اصلا معلوم نیست که چه کسی در هر سال عضو تشکیلات جدید خواهد بود. شاید اگر انقلاب اسلامی مجالی به بهاییان می داد ، پدر و مادر مهناز رئوفی هم عضویت محفل می یافتند و با همان خصوصیات نیکویی که داشتند ، سالی و یا چند سالی را به جامعه بهایی خدمت می کردند.
ممکن است در این جا شبهه ای به وجود بیاید که بهاییان در ایران تشکیلات انتخابی ندارند ، پس مهناز رئوفی درست گفته است که معمولا اشخاص مشخصی در اداره امور جامعه بهایی در این سال ها ثابت بوده اند و تغییر نکرده اند و اوضاع بهاییان برای همین به انحراف کشیده و همین امر باعث طغیان او شده است!
این شبهه به هیچ وجه روا نیست چه که:
اولا اگر مهناز رئوفی را دل به حال بهاییان می سوخت که چرا در ایران از طریق انتخابات اعضای تشکیلات را تعیین نمی کنند ، مسلمان شدنش وجهی نداشت و بهتر بود به جای آن که به دفتر روزنامه کیهان برود تا عکسش را در صفحه نخست بیاندازند ، به نهاد ریاست جمهوری و یا رهبری می رفت تا برای بهاییان آزادی بگیرد. این نکته ظریف حتی در رمان ضد دینی او ، خود را نشان می دهد. آن جا که او از پدر خود سؤال می کند: چرا بهاییان تبلیغ نمی کنند ، مگر جز این است که ندای درونش می گوید بهاییان باید تبلیغ کنند؟ مدلول سؤال او این است که مهناز رئوفی دلش می خواست تبلیغ کند ، اما تشکیلات بهایی به او و پدرش اجازه نمی داد که او آیین بهایی را بر سر کوچه و بازار جار بزنند و مردمان را به اعتقاد بهایی فرا بخوانند و به همین دلیل او ناراحت شد و بعدا با تشکیلات درافتاد و بالاخره هم از اعتقاد خود دست کشید و به اسلام بازگشت. چه مدلول متناقض عجیبی!
ثانیا این که در ایران تشکیلات بهایی غیر قانونی است و امورات جامعه بهایی از طریق کدخدایی پیش می رود و افراد ثابتی در مکان اداره امور این جامعه نشسته اند ، به هیچ وجه ضدیت او را با دیانت بهایی توجیه نمی کند. در واقع در این صورت است که باید مخالفت های رئوفی را محدود به زمان خاص کرد و آن را به دوران انقلاب اسلامی کشاند ، زیرا ایرادات او مطلقا شامل حال آیین بهایی در دوران قاجار و پهلوی نمی شود که در قاجار اصلا برای بهاییان تشکیلاتی نبود و در پهلوی هم تشکیلاتشان انتخابی بود و خصوصا در محل های کوچک ( مانند آن جا که خانواده رئوفی زندگی می کرده اند ) اعضای تشکیلات همان زارعین ، چوبداران ، باغداران ، بنایان ، نانوایان ، نجاران و …. بوده اند و کسی از مریخ وارد محافل بهاییان نمی شده است تا فساد بیاورد و بعدا جاسوسی کند. همه از همان مردمان ساده و درستکاری بودند ( همچون پدر و مادر رئوفی ) که دلشان برای کار و تلاش و خدمت به مردم می تپید.
نکته آخر آن که مهناز رئوفی به همان اندازه که عبدالحسین آیتی و صبحی و … شناخته شده بودند ، برای بهاییان شناخته شده است. نه فقط در محل خود ، که امروزه پس از رمان همه می دانند که با تشکیلات بهایی بر سر چه موضوعاتی اختلاف پیدا کرد و چرا از آیین بهایی دست کشید. پرده دری شأن تاریخ نگاری نیست و گر نه می شد به راحتی دلایل بهایی ستیزی او را بر صفحه کاغذ آورد.
هر کسی حق دارد اعتقاد خود را انتخاب کند و بر هر آیین که بخواهد زندگی کند. یهودی ، مسیحی ، زرتشتی ، بودایی ، مسلمان و بهایی باید بیاموزند و بتوانند که در کنار هم زندگی کنند و به یکدیگر حق سخن و حق حیات بدهند. مهناز رئوفی نیز می تواند و حق دارد که مسلمان باشد ، رمان بنویسد و حتی رمان ضد بهایی بنویسد. اما باید بداند که نمی تواند به خودش و سخنانش لباس حق بپوشاند در حالی که بنیاد سخنش با دروغ و تناقض همراه است. آن چه که برای آیندگان می ماند ، دروغ و تناقض نیست بلکه همان درستی و راستی است که امثال پدر و مادر مهناز رئوفی دارا بوده اند.