مادرم در خاوران است، نامه یک هموطن بهائی

مادرم در خاوران است، نامه یک هموطن بهائی

http://www.hrairan.org/index.php?option=com_content&view=article&id=468:654&catid=128:807&Itemid=340

هموطنان عدل‌پرور عزیز، ملّت شریف و منصف ایران،

با قلبی آکنده از افسوس و غم روی به شما می‌آورم و دادخواهی می‌کنم.  به شما روی می‌آورم که از سرزمین نیاکانی برخواسته‌اید که در ادوار گذشته عدالتِ حکومتش شهرۀ آفاق بود.

به شما روی می‌آورم که فرزندان کورش و انوشیروان عادل هستید و از شما می‌خواهم که عادلانه به قضاوت بنشینید.

چند روز پیش بر حسب تصادف به بیانیه‌ای راجع به تخریب قبرستان خاوران در طهران برخوردم.  در وحلۀ اوّل، این مقاله برایم تکراری بود از این جهت که تخریب قبرستان‌های بهائی در تاریخ اخیر ایران بارها تکرار شده ‌است، ولی با خواندن دوبارۀ آن تمام خاطرات دردآور و جان‌سوز ۲۷ سال گذشته برایم زنده شد، چه که متوجّه شدم این همان قبرستانی است که مادرم در آن مدفون بودند.

۲۷ سال پیش، در روز ۴ ژانویۀ ۱۹۸۲، شیدرخ امیرکیا بقا به علّت ایمانش به دیانت بهائی و به دلیل اینکه از کتمان عقیدۀ خود در زندان اوین با شجاعت پرهیز کرده بود، با چند نفر بهائی دیگر کشته شد.  جسد او و بهائیان دیگر را بدون خبر بستگان و در خفیٰ، جمعاً در این قبرستان، که به قبرستان کفار مشهور بود، دفن کردند.  گناه او و دیگر بهائیان، اعتقاد به دیانت بهائی و ایمان به تحقّق صلح جهانی بود.  مادرم زنی شجاع و بی‌باک بود.  او مدافع عدالت و راستی بود.  تنها سعی و کوشش در زندگی را خدمت به هم‌نوع و عالم انسانی می‌دانست.

نامه‌ای نبود که برای فرزندانش بفرستد و به آنها گوشزد نکند که محبّت و خدمت به نوع بشر را فراموش نکنند.  تنها خوشی او در زندگی داشتن جلسات دعا و مناجات و پذیرائی از دوستان و آشنایانی بود که به دلیلی مورد ستم قرار گرفته بودند.  غم‌خوار همگان بود و مهربان با همه.  همیشه سعی می‌کرد به مصداق این بیان زندگی کند: «… به هر نفسی میرسید خیری بنمائید و نفعی برسانید …»

وظیفۀ روزانۀ خود می‌دانست که خدمتی به آشنا و بیگانه بنماید، چون این خدمت را تاج ابدی و افتخار سرمدی برای خود می‌دانست.  وا اسفا که با شقاوت و بی‌رحمی این مادر مهربان را از من گرفتند و غم دیدارش را در این جهان بر قلبم مُهر و موم نمودند.  محبّت بی‌دریغش را از فرزندانم دریغ کردند و تا ابد داغ‌دارم کردند.  تنها امیدم این بود که روزی سر بر مزارش گذارم و به یادش بگریم و از روزهائی که محروم از دیدنش بودم با او سخن گویم.  امّا افسوس که قبرش را نابود کردند و دیگر اثری از او در این دنیای فانی به جای نگذاشتند.

دورم ز تو ای خستۀ خوبان چه نویسم

مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم

ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد

با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم

کاملاً واقفم که عزیزان بی‌شماری در این گورستان مدفون بودند.  بدین وسیله تسلیت قلبی خودم را به همگی بازماندگان ابراز می‌کنم.

دعا می‌کنم که به زودی صلح و محبّت و صفا در میان تمامی اهالی این مملکتِ مُشگبیز رخنه کند و این کشور مهرپرور رَشگ عالمیان گردد.

                                                                   منوشید بقا

Comments are closed.