سیاهی به زغال می ماند
سیاهی به زغال می ماند در همسایگی ما باغی بود و کلبه ای قدیمی و متروکه در میان باغ، که دیرگاهی بود که فلسفه وجودی اش را از خاطر برده بود. علف های هرز از طاقها روییده و سقف در انتظار تکانی تا از بند ستونها خلاص شود. شیشه ها شکستهو درها کنده. خانه لانه ماران بود و سرپناه شغالان. […]
آخرین دیدگاهها